#هيس! #مسئولين_مسئول_به_بهشت_مى_روند!!
🌷یک کامیون بار برای تدارکات لشکر ۳۱ عاشورا آمده بود. حاج امرالله که مسئول تدارکات بود به همراه بسیجیان مشغول خالی کردن گونی ها شدند. گونی ها سنگین بود و خالى کردن آنها مشکل و در این بین، حاج امرالله دائم به بسیجی ها می گفت: ماشاءالله، شل بازی در نیارید، بجنبید تا زود بارها رو خالی کنیم.
🌷....کمی آن طرف تر یک بسیجی بی کار ایستاده بود. حاج امرالله با دیدن او، صدایش زد و از او خواست که در خالی کردن گونی ها کمک کند. بسیجی هم با جان و دل قبول کرد و مشغول شد. او از همه قبراق تر و سر حال تر بود و با انگیزه بیشتری گونی ها را خالی می کرد، طوری که حاج امرالله چشمش او را گرفت و با خودش گفت: هر طور شده باید این را بیاورم پيش خودم، عجب نیروی پر کار و سر زنده ایه.
🌷تا اینکه نزدیکی های ظهر طیب که یکی از مسئولین لشکر بود برای انجام کاری نزد حاج امرالله آمد. حاج امرالله پس از حال و احوال پرسی با طیب به او گفت: یه بسیجی پر کار و زبر و زرنگ امروز اومده بود اینجا، من گرفتمش به کار، عجب جوون لایق و پر کاریه. می خوام درخواست بدم که اونو بفرستنش همین جا پیش خودمون باشه.
🌷....طیب گفت: کجاست این بسیجی پر کار که می گی؟ حاج امرالله با دست آقا مهدی را که نمی شناختش نشان داد و گفت: اوناهاش، داره گونی ها رو خالی می کنه. تا چشم طیب به آقا مهدی افتاد، برق از کله اش پرید و به حاج امرالله گفت: می دونی این بسیجی کیه که این طور گرفتیش به کار؟ حاج امرالله گفت: نه، مگه کیه؟ طیب گفت: این آقا مهدیه! (شهید مهدی باکری) فرمانده لشکر عزیزمون! حاج امرالله همین طور مانده بود و پس از سکوت چند ثانیه ای، بغضش ترکید و زد زیر گریه.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات