eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
١٣_سال....!! 🌷سه روز مانده به چهلم على، وصيت نامه اش به دستم رسيد. وصيت نامه را باز كردم. على نوشته بود: «پدر جان من دوست دارم كه در وادى رحمت در كنار ساير دوستانم به خاك سپرده شوم....» اما وصيت نامه دير به دست ما رسيد و ما على را در قبرستان ستارخان دفن كرديم. احساس ملامت مى كرديم. به هر كجا سر زدم تا اجازه ى انتقال جنازه اش را بگيرم، موفق نشدم. 🌷 از امام اجازه ى نبش قبر خواستيم، اما اجازه ندادند، ناچار گذاشتيم جنازه در همان قبرستان ستارخان بماند، اما هر وقت على را در خواب مى ديدم، مى گفت: «هر چه احسان داريد، به وادى رحمت بياوريد. من در آنجا كنار دوستانم هستم و فقط به خاطر شما به قبرستان ستارخان مى آيم.» 🌷....اين شد كه پنج شنبه ها به وادى رحمت مى رفتم و بعد از ظهرها به ستارخان. تا اين كه ١٣ سال بعد از طرف شهردارى خبر آوردند كه گورستان جاده كشى مى شود، بايد اجساد و اموات انتقال پيدا كنند. درست در سالگرد شهادت على براى انتقال جنازه ى او به قبرستان ستارخان رفتيم. بر سر مزار حاضر شديم و خاك آن را برداشتيم. به سنگ ها كه رسيديم، خودم خواستم كه روى سنگ ها را جارو كنم تا خاك به استخوان ها و روى جنازه نريزد. 🌷....سنگ اول را كه برداشتم، بوى عطر شهيد بيرون زد كه بچه ها به من گفتند: «حاجى گلاب ريختى؟» گفتم: «نه، مثل اين كه اين بو از قبر مى آيد،» عطر جنازه همه جا را گرفت. سنگ ها را كه برداشتم نايلون را بلند كردم، ديدم سنگين است. آن را بغل كردم، ديدم كه سالم است. صورتش را داخل قبر زيارت كردم. مثل اين بود كه خوابيده است و همين شامگاه او را دفن كرده ايم. با ديدن اين صحنه يك حالت عجيبي به من دست داد. 🌷قسمت سبيل هايش عرق كرده و سالم بوده و در همان حال مانده بود. موهاى صورتش و سبيل هايش هنوز تازه بود. موها و پلك ها همه سالم بودند. مثل اين بود كه در عالم خواب است. دستم را كه انداختم به نايلون پايينى، چند تا از انگشت هايم خونى شد، مادر على هم اصرار كرد كه او را زيارت كند. 🌷....وقتى خواستيم پيكر شهيد را لاى پارچه اى بپيچيم، مادر على گفت: «بگذاريد صورتش را ببوسم، من هنوز صورتش را نديده ام.» يعقوب پسرم گفت: «كمى آرام باش مادر!» خواستم كه نايلون روى صورتش را باز كنم كه در وادى رحمت مانده بود، دستم خونى شد. پسرم سال ها در انتظار ملحق شدن به دوستانش در وادى رحمت مانده بود.... راوي : پدر شهيد معزز على ذاكرى