هدایت شده از سلام برابراهیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب شب مهتابه...
حبیبم رو میخوام...
🌹تقدیم به همسران صبور شهدا😔
#خداحافظ_رفیق
#پیشنهاددانلود...
@salambarebrahimm
🔆شهیــدِ خــوش لحــنِ خــدا🔆
#یــــوسفِ #شهیــد
یکی از عادتهاش این بود که موقع دوش گرفتن قرآن میخـوند😊
همسایشون به مادرِ یوسف می گفت
صدای قرآن خوندن یوسف خیلی زیباست
بهش بگید پنجره حموم رو باز بذاره تا صداشو خوب بشنویم
امّا شهید یوسف از اون زمان به بعـد دیگه پنجـره حموم رو می بست و قرآن میخـوند ✅
برای تـرس از #ریــا ❌
#سیره_شهید
🌸راوی :رفیق شهید
ماشین رو روشن کردیم کردیم که از تهران حرکت کنیم به سمت قم ،خونه ما قم بود
ماشین خیلی شیشه اش کثیف شده بود ، بهش گفتم رفیق اجازه بده شیشه ماشین رو با آب بشورم و بعد حرکت کنیم !
گفت :نه نیازی نیست
وقتی حرکت کردیم رفت یه شیشه آب معدنی خرید و شیشه ماشین رو پاک کرد
گفتم سجاد من که بهت گفتم همونجا شیشه های ماشین رو تمیز کنیم!مسیر طولانیه شاید اذیت بشیم
لبخندی زد و گفت نه اینطوری بهتره😊
🌸یادم اومد سجاد طاهرنیا خیلی حواسش جمع بود میگفت #بیت_المال
🌹اصلا اگه ادم این کارارو نکنه که رفیق صمیمی خدا نمیشه😔
#یادش_باصلوات 🌸
@SALAMbarEbrahimm
سال 85 که رفتیم عقد کنیم یک دستخطی نوشت و خواست آن را امضا کنم. داخل کاغذ نوشته بود دلم نمیخواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند. من هم امضا کردم.☺️
مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت این پسر خیلی سخت گیر است اما من ناراحت نشدم چون فهمیدم میخواهد زندگی کند..😊. و واقعا هم زندگی با او به من مزه می داد.☺️🌹
شهید مهدی قاضی خانی🍃
@SALAMbarEbrahimm
هدایت شده از سلام برابراهیم
۲۰۱۵-۰۱-۲۲_۱۹_۲۵_۵۰.mp3
806.4K
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
دو ماه قبل از شهادت
شعر رو خودشون گفتن
@salambarebrahimm
@salambarebrahimm
پروﺭﺩﮔﺎﺭﺍ..
ﺍﮔﺮﺑﺎﻋـﺚ ﺁﺯﺭﺩﮔﯽِ ﮐﺴﯽ ﺷﺪم
ﺑﻪ ﻣﻦ ﻗﺪﺭﺕِ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺪﻩ
ﻭاگر ﺩﯾﮕـﺮﺍﻥ ﻣﺮﺍ ﺁﺯﺭﺩﻧﺪ ﺑـﻪ ﻣﻦ
ﻗـﺪﺭﺕِ ﺑﺨﺸـﺶ ﺑﺪﻩ..
#التماس_دعافرج
سر سجاده های عشقتان
در این لحظات ملکوتی
دعا برای رهبرمان یادمان نرود...🌹
@salambarebrahimm
دلمون تنگ شهداست....
محـاصـره ایــم فرمـــانده ! اینجـا نـه سنگــر داریــم نـه بی سیــم و نـه ســِلاحی !!!
بعـد از شمـا روزهـایمـان ، کمتـر رنگِ خـدا مـی گیــرد !!!
اینجـا دیگـر عشـق معنـایی نـدارد !
تشنه ایم فرمانده !
تشنـهء صداقت ! عـدالت ! یکرنگـی ! خلـوص و صفـا و صمیمیـّت...
اینجــا بـه مـا خـوش نمـیگـذرد...دلمــان تنـگِ شمـاست...
در ایــن غـربتــکدهء دنیــا ،
دلــم از بی شمـا بـودن پـوسیــــد ..
سـر بستـه مـانـد بغـضِ گـره خـورده در دلم
آن گـریـه هـای عقـده گشـا در گلو شکست...
@SALAMBAREBRAHIMM
جزء بیست و ششم (@Iran_Iran).mp3
3.98M
@salambarebrahimm
💠جزء بیست و ششم قرآن کریم
به روش تندخوانی (تحدیر)
با صدای استاد #معتز_آقايی
📚خاطراتی سبز از حیات طیبه امام خامنه ای عزیز
✅به خاطر دارم جناب آقای هاشمی رفسنجانی که با آقا آشنایی دیرین دارند و رفیق بودند، تصمیم به خرید قطعه زمینی داشتند و به ایشان نیز پیشنهاد کردند که اجازه بدهید یک تکه زمین هم برای شما بخریم.
🔸 فرمودند: شما میدانید که من اهل این چیزها نیستم.
این روحیه زهد و بیاعتنایی به مال دنیا در ایشان بارز بود.
✍حجت الاسلام ناطق نوری
@SALAMbarEbrahimm
#آقاجان:
پرونده سیاه مرا
جستجو نکن.
حال مرا به آه دلت…
زیرو رو نکن
پیش نگاه،
مهدی صاحبزمان
خدا
ما را به حق فاطمه
بی آبرو نکن
#الهم_عجل_لولیک_الفرج
#طنز_جبهه
@salambarebrahimm
💠 جمهوری اسلامی سرکار است❗️
✨ جایی افتاده بودیم که نه آب بود و نه آبادانی و نه گلبانگ مسلمانی🙁😁 ❗️
یک بیابان برهوت بود و یک آسمان آبی با خورشیدی که انگار تمام هم و غمش این بود که تمام گرمایش را سر ما بریزد.😓
کارمان حفاظت از آنجا بود.
دائم چشممان به راه بود که ببینیم کسی می آید از ما بپرسد که زنده ایم یا به لقاء الله پیوسته ایم😐☹️❗️
آنجا بود که فهمیدم حضرت رسول الله و یارانش در شعب ابی طالب چه کشیده اند❗️
گاهی خیالاتی می شدیم که نکند یک وقت ما را از یاد برده باشند.😥
ازهمه چیز بی خبر بودیم.
آخرسر نه پیکی می آمد و نه روزنامه و مجله ای که بفهمیم در جهان چه میگذرد.
رادیو هم نداشتیم.
یک بار یکی آمد و سریع چند قوطی شیرخشک وکمی خرت و پرت داد و فلنگ را بست و رفت.😕
یکی از بچه ها گفت:
" حتما" این شیرخشکها را هم مردم اتیوپی به عنوان همدردی برایمان فرستاده اند.
باز خدا پدر و مادر این سیاههای گشنه را بیامرزد که به فکر ما هم هستند😬❗️"
دیگر با جک و جانورهای اطراف همچون موش و عقرب و رطیل🕸 سلام و علیک پیدا کرده بودیم😜❗️
آخر سر یکی از بچه ها قاطی کرد و جدی و شوخی بی سیم را روشن کرد و نعره زد:😤
" د لامصبها اقل کم به ما بگویید ببینیم ما واسه کدام دولت می جنگیم. نکنه رژیم عوض شده و ما بی خبریم❗️"😁😤😠
همه از خنده ریسه رفتیم .😂
این بد و بیراهها کارساز شد و چند روز بعد عده ای آمدند و جایشان را با ما عوض کردند.😌
از آنها پرسیدیم و فهمیدیم که هنوز جمهوری اسلامی سرکار است😅❗️
📚برگرفته از کتاب رفاقت به سبک تانک
#خاطرات_افلاڪیان
✍قبل اذان صبح بود با حالت عجیبی از خواب پرید گفت:
حاجی!
خواب دیدم...
قاصد امام حسین بود !
بهم گفت :آقا سلام رساندند و فرمودند:به زودی به دیدارت خواهم آمد یه نامه از طرف آقا به من داد ڪه توش نوشته بود:چرا این روزها ڪمتر زیارت عاشورا می خوانی؟
همینجور ڪه داشت حرف می زد گریه می ڪرد صورتش شده بود خیس اشک دیگه تو حال خودش نبود.
چند شب بعد شهید شد و امام حسین(ع) به عهدش وفا کرد....
#شهید_محمدباقر_مؤمنی_راد 🌷
@SALAMbarEbrahimm
1_12683272.MP3
4.63M
حاج منصور ارضی - مناجات با امام زمان عج
@SALAMbarEbrahimm
💠 تا خدا
🌸 #خانم_خرمی خلاصه شده از برنامه لاک جیغ
#سلام_برابراهیم
متولد ۱۳۵۹ هستم . ولی الان حدود چهارسال است متولد شدم ! من از آن دسته زنانی بودم که معنویات جایگاهی در زندگی من نداشت . همیشه دنبال چیزی بیرون از خود می گشتم تا آرامش بیابم .
وضع مالی خوبی داشتیم . هرچه می خواستیم فراهم بود .من توی محیط ورزش ٬ توی محیط کار ٬ توی دوست و رفیق ٬ هرجا که بگویید رفتم و دنبال آرامش واقعی بودم ٬ اما ... من پله های ترقی را در ورزش ٬ حتی در تیم ملی سپری کردم اما باز هم به آرامش نرسیدم .
نگاهم به خانم های محجبه بسیار بد بود . وقتی پشت فرمان بودم و می دیدم که یک زن چادری پشت ماشین نشسته ٬ به کنایه می گفتم : یا چادرت را حفظ کن یا رانندگی کن . هیچ دلیلی برای استفاده از چادر نمی دیدم .
چادر را مخالف آزادی و پیشرفت زنان می دانستم . دختر من که در مقطع دبیرستان درس می خواند ٬ دقیقا رفتار و اخلاق من را داشت .
آن ایام تنها کار خوبی که انجام می دادم ٬ حضور در کهریزک و کمک به نیازمندان در آنجا بود . یک بار با خودم حساب کردم که من هفته ای یک بار به کهریزک می روم و چند سال است این کار را انجام می دهم ٬ پس چقدر ثواب انجام دادم و ...
تا اینکه یک بار رفتم پیش یکی از دوستانم که فال حافظ می گرفت . نیت کردم که نظر خدا در مورد من چیست ؟
دوستم وقتی فال گرفت ٬ به من گفت : برای خدا حساب کتاب می کنی !؟
می خواهی خدا تو را رسوا کند و بگوید چه کارهایی کردی ؟
فهمیدم که منظور از این فال چیست ؟ من تا آن روز خیلی برای خدا کلاس گذاشته بودم . وقتی این حرف را زد حسابی بغض کردم و گریه کردم .
باور کنید آمدم خانه و سه روز تمام گریه کردم . دوباره به همان دوست قبلی مراجعه کردم . او بلافاصله به من گفت : بیا به سراغ معنویات . گذشته خودت را عوض کن .
کمی فکر کردم و با خودم گفتم : نمی توانم ٬ من برای خودم یک زندگی خاص ایجاد کرده ام که با معنویات سازگار نیست . من هر صبح که از خواب بیدار می شوم ابتدا آرایش می کنم و هر روز یک مدل برای خودم درست می کنم .
اما چند روز فکر کردم ٬ تصمیم گرفتم نماز را حداقل شروع کنم . گفتم برای قدم اول به نماز و روزه اهمیت می دهم ولی حجاب را نه .
بعد از مدتی ٬ مانتو بلند و گشاد خریدم .سعی کردم موهایم از روسری بیرون نباشد . این کارها نسبتا راحت بود ٬ اما حذف کردن آرایش برای من امکان نداشت .
با خودم گفتم : حالا که آمدم باید بیابم . وقتی فکر کردم ٬ دیدم که این مدل زندگی خیلی عاشقانه تر است . چون خدا محور زندگی من شده .
آرایش را کم کم حذف کردم . این مراحل مدتی طول کشید . مشکل بعدی من اختلاط با نامحرم بود . ما در تمام مهمانی ها با نامحرم دست می دادیم . از خدا خواستم که این مشکل من را حل کند و با یاری خدا پله پله جلو رفتم ...
@SALAMbarEbrahimm
#ادامه_دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام برابراهیم2
#سیره_شهدا
💠اوایل انقلاب بود .ابراهیم در کمیته مشغول فعالیت بود. حیطه فعالیت کمیته ها بسیار گسترده بود. مردم در بیشتر مشکلات به کمیته ها مراجعه میکردند.
من به کمیته ای که ابراهیم در آنجا مشغول بود رفتم. چند اتاق کنار هم بود. در هر اتاق یک میز قرار داشت و یکی از نیروهای کمیته پشت میز جوابگوی مردم بود .
وارد اتاق ابراهیم شدم .برخلاف دیگر اتاقها میزکار پشت سرش بود و صندلی جلوی میز قرار داشت!! صندلی مراجعین هم جلوی صندلی ابراهیم بود. پرسیدم اینجا چرا فرق داره؟ گفت: "پشت میز که نشستم احساس غرور بهم دست داد. گفتم این طوری از مردم دور می شم. برا همین صندلی خودم رو آوردم این طرف تا به مردم نزدیک تر باشم."
📚برگرفته از کتاب سلام برابراهیم 2
@salambarebrahimm
💠مهربان
#سلام_برابراهیم
قلب رئوف ابراهیم،بزرگترین نعمتی بود که خدا به این بنده اش داده بود.
یکبار در دوران مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم.یکی از علما هم آنجا بود.ابراهیم از خاطرات جبهه میگفت. یادم هست که گفت :《در یکی از عملیات ها در نیمه شب به سمت دشمن رفتم. از لابلای بوته ها و درخت ها حسابی به دشمن نزدیک شدم.
یک سرباز عراقی روبرویم بود .یکباره در مقابلش ظاهر شدم ،کس دیگری نبود،دستم را مشت کردم و با خودم گفتم :با یک مشت اورا میکشم.
اما تا در مقابلش قرار گرفتم ،یکباره دلم برایش سوخت. اسلحه روی دوشش بود و فکر نمیکرد اینقدر به او نزدیک شده باشم.
چهره اش اینقدر مظلومانه بود که دلم برایش سوخت .او سربازی بود که به زور به جنگ ما آورده بودند. به جای زدن اورا در آغوش گرفتم ،بدنش مثل بید می لرزید. دستش را گرفتم وبا خود به عقب اوردم .
بعد اورا تحویل یکی از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم برای ادامه عملیات جلو رفتم...》
@SALAMbarEbrahimm
📚برگرفته ازکتاب سلام برابراهیم 2
#خاطرات_شهدا🌷
🔹همه فرماندهان و مربیان جمع شده بودند.
🔸سردار اباذری گفت:«تو سوریه عرصه به نیروهای مقاومت تنگ شده. اونجا کسایی رو نیاز داره که شجاع و جسور باشن و بشه روشون حساب کرد.»
🔹اسفند 94 بود. برخی از فرماندهان و مربیان ثبتنام کردند. قرار بود در تعطیلات عید نوروز به سوریه اعزام شویم.
🔸عدهای به دلیل شرایط خانوادگیشان منصرف شده بودند و نام ده نفر در لیست نهایی اعزام قرار گرفته بود.
🔹لیست را که نگاه کردم، نام عباس را دیدم. از خوشحالی بال درآوردم و روحیه گرفتم. با خودم گفتم:«دمش گرم! واقعا مَرده، حرف و عملش یکیه»
🔸میدانستم که عباس اهل شعار نیست و اهل عمل است.
رفتم پیش عباس. گفتم:«خیلی بامرامی!» گفت:«این حرفا چیه! وظیفمونه...»
🔹کلاس رفتنهایمان از اینجا به بعد شروع شد.
#شهید_عباس_دانشگر🌹
#شهید_دهه_هفتادی
نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
#خاطرات_شهدا🌷 🔹همه فرماندهان و مربیان جمع شده بودند. 🔸سردار اباذری گفت:«تو سوریه عرصه به نیروهای
شهیدی ڪہ
مانندمادرش حضرت زهرا(س)
بین درو دیوار
#سوخت و پرڪشید...
💠میگفت:
شناختن #دشمن کافےنیست
باید #روش_های_دشمن راشناخت.
🌹 #شهید_عباس_دانشگر
شهادت خرداد۹۵_سوریہ
@SALAMbarEbrahimm