🌸🍃 #کلام_شهید
برادرانم،میدانم که در نبودن من جای مرا خالی احساس میکنید.
ولی در امر #خودسازی سعی تان را بکنید تا به امید خدا در آینده پرچمدار امام زمان (عج) باشید.
#شهید علی اکبر دلیمی🌷
در فاصله ی چند متری با عراقیها درگیر شدیم ، کاظم روی تپه بود که زخمی شد ، رفتم کنارش و دیدم خون زیادی ازش رفته ، خواستم بلندش کنم که بهم گفت : منو اینجا بذار و برو ... بهش گفتم : تو رو میرسونم بیمارستان ... اما کاظم گفت : آقا امام زمان ( عج) روبروم نشسته ... بعد هم آروم گفت : السلام علیک یا بقیة الله و پر کشید... 🕊
#شهید_کاظم_خائف 🌷🌷
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
4_6023797533648619884.mp3
3.38M
🎤شـور:میگم آقام صاحب زمانہ❤️
خوشبختی یعنی تو زندگیت
امام زمان (عج)داری🌹
ڪربلایے علی قاسمی
پیشنهاد دانلود👌
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷فيلم تماشايی چند روز قبل شهادت مدافعان حرم
شهيد #مرتضی_كريمی
و
شهيد #حسين_اميدواری
#مداحی
🌷شادی روح شهدا شاخه گلی #صلوات🌷
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#ترفندى_براى_رفتن_به_عمليات....!
🌷....وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: «ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناجات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر....
🌷دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.
🌷فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟» عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»
🌷فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها، عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
مداحی آنلاین - داستان شنیدنی ملاعباس و زیارت کربلا...mp3
1M
@salambarebrahimm
💠ماجرای شنیدنی ملاعباس و زیارت کربلا
حجت الاسلام #دارستانی
#شلوار_بيت_المال....!!
🌷طى سه سالی كه در جبهه بود، يك دست لباس بيشتر نگرفت. مرتب آن را می شست، وصله می كرد و می پوشيد. به قول دوستانش: «على را از دور، ما به لباس رنگ و رو رفته اش مي شناختيم.» در سرمای سخت مريوان، براى اينكه بر نفس اماره خويش فائق آيد، نه پوتين مى پوشيد نه پالتو، گاهی جوراب هم نمی پوشيد.
🌷آخرين روزهايى كه به خانه آمد، سر زانوی شلوار مندرسی كه به پا داشت، پاره شده بود. شلوار را پس از خشك شدن به مادرش داد و گفت كه سر زانوی آن را وصله كند. مادرش گفت كه برود و يك شلوار نو بخرد يا از پادگان بگيرد. على گفت: «مادر جان تو اين را وصله كن، ان شاءالله من چند تا شلوار مى خرم....»
🌷....وقتی وصله شلوار تمام شد على آن را در دست گرفت و به مادر نشان داد و گفت: «اين شلوار چه عيبی دارد؟» آن را اتو كرد و پوشيد و گفت: «يك شلوار هم از بيت المال كم شود، خودش يك شلوار است.»
🌹خاطره اى به ياد شهيد عليرضا ناهيدی
❌ روسياه بشن مسئولين دزد و نجومى بگيرى كه چشمشون فقط با خاك گور پر مى شه و بس!!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌸شهيد ابراهيم هادي
دوست امام زمان (عج)🌸
خون زیادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم عراقی ها اما مطمئن بودند که زنده نیستم.
حالت عجیبی داشتم . زیر لب فقط میگفتم یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی .
هوا تاریک شده بود. جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم.
مرا به آرامی بلند کرد از میدان مین خارج شد در گوشه ای امن مرا روی زمین گذاشت. آهسته وآرام.
من دردی حس نمی کردم آن آقا کلی با من صحبت کرد.
بعد فرمودند کسی می آید وشما را نجات می دهد او دوست ماست!
لحظاتی بعد ابراهیم آمد با همان صلابت همیشگی.
مرا به دوش گرفت و حرکت کرد آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خود معرفی کرد خوشا به حالش.
این ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گیلان غرب.
ماشاءالله سالها در منطقه حضور داشت. او از معلیمین با اخلاص و با تقوای گیلان غرب بود که از روز آغاز جنگ تا روز پایانی جنگ شجاعانه در جبهه ها و همه عملیات ها حضور داشت.
او پس از اتمام جنگ در سانحه رانندگی به یاران شهیدش پیوست.
#سلام_برابراهیم 🌷
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
👆📚برشی از کتاب
#سلام_برابراهیم
رفاقت یعنی شباهت ❤️
رفقا ، ما چقدر به دوست شهیدمون شباهت داریم؟
آیا تو اعمالمون اخلاص داریم؟
در راه خدا قدم برمیداریم و زندگیمون خدا پسنده؟
میشه بهمون گفت رهرو؟
#به_خودمون_جواب_بدیم❗️
راستی بچه ها ، تاوقتی #شهیدنباشیم نمیتونیم منتظر خوبی هم باشیما...😔