1_16482004.mp3
15.64M
@salambarebrahimm
شهدای گمنام ببرید از ما نام
🎤 مهدی رسولی
#چند_قدم_بعد....
🌷تیرماه ١٣٦٥ برای گرفتن عکس از عملیات کربلای یک که منجر به آزادسازی مهران شد، عازم ارتفاعات قلاویزان شدیم. در آن منطقه صدایی نظرم را جلب کرد. برگشتم....
🌷....رزمنده ای با خنده گفت: «برادر، یک عکس هم از ما بگیر.» گفتم: «شرمنده، تعداد کمی فیلم برایم مانده، دنبال سوژه ام.» گفت: «حتما باید شهید یا زخمی بشیم تا سوژه پیدا کنی؟»
🌷با شرمندگی صورتش را بوسیدم و گفتم: «نه، برادر این چه حرفیست؛ من در خدمتم.» نشست، چفیه اش را به سر بست و با زدن عطر «تی رز» به خودش، صدای خنده بچه ها بلند شد. عکس را که گرفتم کلی تشکر کرد.
🌷....هنوز چند قدم از او جدا نشده بودم که خمپاره ای کنارمان به زمین خورد. با عجله برگشتم که او را ببینم، دیدم شهید شده است....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
هرسال چند ماه که از سفر راهیان نور میگذرد کم کم بعضی هایمان یادمان میرود قول و قرارهامان باشهدا..
یکی یکی مینویسند برایمان ..این یکی لفت داد از قول و قرارهاش ..اون یکی هم لفت داد ..نفر بعد و نفر بعد...
و تنها عده ای پای این قول و قرارها میمانند تا سال بعد ..!
راستی ما از کدام دسته ایم؟
#شهدا_را_یاد_کنید_با_ذکر_صلوات
هدایت شده از کانال کمیل
جزء پنجم(@Iran_Iran).mp3
3.95M
@salambarebrahimm
💠جز پنجم قرآن کریم
به روش تندخوانی (تحدیر)
با صدای استاد #معتز_آقايی
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷دردودل با امام رضا علیه السلام...🌷
دعا برا مولا یادت نره
میگن
اشکهایی که بی صدا
و بی دلیل
از گوشه ی چشم
جاری میشن
سند خوردن به نام #امام_زمان عج🌹
#تفحص
بعد از 6 ساعت شهیدش را آورد و گفت این مال شما !
بچههای تفحص دنبال 3 شهید بودند که بعد از یک هفته جستجو آنها را پیدا کردیم؛ داخل پارچههای سفید گذاشتیم و آوردیم مقر تا شناسایی شوند؛ به پدر و مادرهایشان اطلاع داده بودند که فرزندانشان شناسایی شدهاند. مادری آمده بود و طوری ناله میزد که تا به حال در عمر 46 سالهام ندیده بودم؛ دخترش میگفت «مادرم از 25 سال گذشته که فرزندش مفقود شده، حالش همین طور است»؛ ناگهان رفت داخل اتاق، مقابل 3 شهید ایستاد؛ به بچهها گفتم «با ایشان کاری نداشته باشید» تا رفتم دوربین بیاورم؛ این مادر، یکی از شهدا را بغل کرد و دوید سمت مسجد؛ به بچهها گفتم «بگذارید ببرد».
هنوز ما اطلاع دقیقی از هویت 3 شهید نداشتیم؛ برای شهید نماز خواند و شروع کرد با او به صحبت کردن؛ دلتنگیهای 25 سالهاش را به او گفت؛ از تنهاییهای خودش؛ از اینکه پدرش فوت کرده؛ خواهر و برادرانش ازدواج کرده اند و از اینکه چه سختیهایی که نکشیدند و اینکه که شما را به ما میخواستند، بفروشند به یک میلیون و دو میلیون تومان. میآمدند به ما میگفتند ماشین میخواهید، خانه میخواهید یا زمین.
این مادر بعد از 6 ساعت شهیدش را آورد و گفت این مال شما... به او گفتم «مادر چطوری فهمیدید، این بچه شماست؟» او گفت «همان موقعی که رفتم و در را باز کردم، دیدم پسرم در مقابلم با همان چهره 25 سال پیش که به منطقه فرستادمش، با همان تیپ، با همان وضعیت بلند شد و به من سلام کرد و گفت مادر منتظرت بودم».
صبح روز بعد، وقت نماز مادر به رحمت خدا رفت؛ زمانی که ما بعد از فوت مادرش رفتیم کار شناسایی را انجام دادیم. پلاکش را در قفسه سینهاش پیدا کردیم و تا اطلاعات را وارد رایانه کردیم دیدیم مادر درست گفته بود.