✴ #قسمت_ششم
تابستان خیلی زود گذشت و دوباره ایام مدرسه رفتن مرضیه شد و قرار همیشگی حامد لب پنجره سر ساعت مقرر، جلو در مدرسه، حوالی مرضیه پرسه زدن و ....
شب و روز حامد با یاد مرضیه و کشیدن نقشه جدید برای دیدن مرضیه سپری میشد، حامد تلفن خانه مرضیه را گرفته بود و یکی از کارهایش زنگ زدن به تلفن بود، مرضیه دختر بزرگ خانه و با منا ۸ ساله، دو خواهر بودند، پدر مرضیه کارگر و مادرش خانه دار بود اما خانواده آبرو دار و محترمی بودند و در محله احترام خاصی داشتند.
تلفن زنگ خورد...
مرضیه:الو
حامد: سلام
- سلام
- می تونم وقتتون رو بگیرم.
و مرضیه بدون اینکه جوابی بدهد، تلفن را قطع می کرد.
اما حامد به یک بار بسنده نمی کرد، ده بار زنگ می زد تا جای که مرضیه پریز تلفن را می کشید.
نیم ساعت بعد...
تلفن زنگ خورد و مرضیه گوشی را برداشت
- بله
- میشه تلفن رو قطع نکنید.
اما مرضیه تلفن را قطع می کرد.
تحویل نگرفتن حامد و اصرار حامد، برای مرضیه جذابیت داشت و از طرفی هم معتقد بود با مرد نامحرم نباید ارتباطی داشته باشد و هم معتقد بود اگر کسی او را بخواهد به هر طریقی او را بدست می آورد.
حامد پسر تیز و زرنگی بود، مغرور و باجربزه
خوب می دانست تلفن چه زمانی زنگ بخورد، مرضیه جواب میدهد.
صدای زنگ تلفن شنیده شد..
- بله
- خواهش می کنم گوشی رو قطع نکن
- باشه
- سلام
- سلام
- حالتون خوبه؟
- امرتون؟
- می خواید برید یه لیوان آب خنک بخورید، آروم تر بشید من دوباره زنگ بزنم
- دیدید کاری ندارید
- نه، من خیلی بلبل زبونم، نمی دونم چرا پیش شما نمی تونم حرف بزنم
سخنها دارم از دستِ تو در دل
ولیکن در حضورت بی زبانم
- باشه پس هر وقت یادت اومد.
و دوباره گوشی را قطع کرد.
اما حامد دست بردار نبود و البته مرضیه مغرورتر و سخت تر بود و دیگر تلفن خانه را جواب نمی داد و پریز تلفن را می کشید.
و این کار همیشه ادامه داشت.
حامد به یاد ندارد، تلفنی را که مرضیه به راحتی و با آرامش جواب داده باشد و با حامد هم صحبت شده باشد.
حامد مثل کسی که چیزی را گم کرده باشد مستاصل و درمانده شده بود، مرضیه همه راههای ارتباطی حامد را بسه بود و به حامد اجازه نمی داد تا به او نزدیک شود.
ناچار در مورد مرضیه با خانواده اش صحبت کرد .
ادامه دارد...
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛