eitaa logo
شھیـدان‌مـحـمـدخاڪستـرے🇮🇷
212 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
702 ویدیو
76 فایل
⸎ارتباط با سازنده کانال و مدیر اصلی ⸎👇 کپی حلال به شرط صلوات برای محمد و آل محمد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلخ‌ترین خاطره دختر شهید گفت بگو باباتون بیاد ولی ما بابا نداشتیم😔 گفت‌وگو با فرزند شهید مدافع حرم در مستند ملازمان حرم قیمت این لحظه چند؟! @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
🦋آن‌قدر دوستش داشتم که هر چه می‌گفت، برایم حجت بود. یک‌دفعه یاد چیزی افتادم . 🌻وگفتم: «راستی محمد! همه از این‌جا برای خودشون کفن خریدن. ما هم بگیریم و بیاریم حرم برای طواف!» 🌸طفره رفت و گفت: «ای بابا! بالاخره وقتی مُردیم، یه کفن پیدا میشه ما رو بذارن توش.» اصرار کردم که این کار را بکنیم. غمی روی صورتش 🦋نشست. چشمانش را از من گرفت و به حرم دوخت. گفت: «دو تا کفن ببریم، پیش ی بی‌کفن🥺😓؟!» ♥️🌱 @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
♥️🎙 کسی داغ جوانش را نبیند... خیلی داغ سنگینی است🙃💔 اما همین که می دانم الان مصطفی در جوار امام حسین (سلام الله علیه) و اهل بیت است؛ و همین که می دانم عاقبت او به بهترین نحو ممکن ختم به خیر شد✨ آرامش می گیرم و سنگینی داغش برایم قابل تحمل می شود :) 🥀 🎤مادرشهید ♥️ 🌱 ♥️ @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
‍ 💠خاطره ای زیبا از زبان شهید صدرزاده: 🌷تعریف میکرد تو حلب شب ها با موتور حسن(شهیدحسن قاسمی دانا) غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می رسوند. ما هروقت می‌خواستیم شب ها به نیرو ها سر بزنیم با چراغ خاموش می رفتیم. یک شب که با حسن می رفتیم، غذا به بچه ها برسونیم چراغ موتورش روشن میرفت. چندبار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن، امکان داره قناص ها بزنند. خندید! من عصبی شدم، با مشت تو پشتش زدم و گفتم ما رو می زنند. دوباره خندید! وگفت مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی؟ که گفت شب روی خاکریز راه می رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد. نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین تیر میخوری. در جواب میگفت اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده. مصطفی میگفت: حسن میخندید و میگفت نگران نباش اون تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاق هایی براش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید. @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
🎤♥️ خب بالاخره وظیفه خطیر تربیت نسبت به این دانش آموزا باعث شدش که حالا مسئولیت مربی بودن به علی داده شده بود و حالا امر تربیت این دانش آموزا با علی بود! مربی بودن علی به صورت کارمندی نبود که بالفرض روزی دو ساعت بیاد کار کنه،بعد کارت بزنه بگه یاعلی کار ما تموم شد و بره خونشون... یه طرف داستان این بچه ها بودن علی بود و یک قسمتی از داستان این مربی مجاهدانه باید برنامه ریزی میکرد✌️🏻 من خودم وقتی که با علی بودم غصه خوردنای علی رو میدیدم،خب بچه ها میومدن پیش علی و کلی عشق میکردن و میرفتن خونه هاشون... بچه ها نمیدونستن اینا چقد برنامه پشتشه...حالا علی میموند و غصه خوردناش واسه دانش آموزا🙃 به نقل از:امیرحسین شهبازی ✨ ♥️ @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
💌 یه روز به علی آقا گفتم: برای کاری نذر کرده بودم، دعام مستجاب شده؛ قصد کردم یه هیئت برپا کنم و روضه اباعبدالله (علیه السلام) رو بخونیم😌 و آخرش هم به بچه‌ها پیتزا🍕 بدم😋 گفت: واقعا قصد انجامش رو داری؟ گفتم: آره ☺️ همون موقع تلفن همراهش رو برداشت و شروع کرد زنگ زدن به چندتا از بچه‌ها...📲 جمعشون کرد دور هم. بعد به یکی گفت بشین روضه بخون...🏴 اون هم مونده بود... شروع کرد به خوندن... چند دقیقه‌ای دل‌هامون کربلایی شد و تمام :) ♥️ با لبخند و خیلی جدی گفت: خب حالا وقت مرحله دوم نذر شماست. اونم پیتزا دادن به اهل هیئت...🍕✨ به همین راحتی...😌 اصلا معتقد نبود که باید با تعداد خاصی با شرایط خاصی در مکان خاصی روضه و هیئت برپا کرد... هرجا دلش می‌رفت ، بچه‌ها رو دورهم جمع می‌کرد و به یکی هم می‌گفت بخون. ✨ همیشه اولین نفری هم که اشکش جاری می‌شد خودش بود ...💦 🥀 ✨به روایت از:حسین رزمی✨ :) 🥀 💞 @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
🔮شهدا عندربهم یرزقون... 🌹 آن زمان ماشین نداشتیم. با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز 3 اندیشه رفتیم. آنجا اصلا محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند. چندتا پله می‌خورد و آن بالا 5 شهید گمنام دفن بودند. من از پله ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله ها هم بالا نیامد. پایین ایستاده بود و با لحن تندی گفت: «اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم می‌گویم که شما کاری نمی‌کنید. هرجا بروم می‌گویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند، می‌گویم روزی نمی‌خورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمی‌کنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید». دقیقا خاطرم نیست که 21 یا 23 رمضان بود. من فقط او را نگاه می‌کردم. گفتم من بالا می‌روم تا فاتحه بخوانم. او حتی بالا نیامد که فاتحه‌ای بخواند؛ فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا می‌کرد. کمتر از ده روز بعد از این ماجرا حاجتش را گرفت. سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعزام شد. 🌷 @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
ســلــام رفــیــقــ👋 آیــا مــذهبــی هســتــی 🧐 اگــه هســتــی یــه ڪــانــال مــیــگــم ڪــه مــخــصــوص خــود تــویــه اگــه نــیــســتــی بــیــا عــضــو ڪــانــال بــشــو قــول مــیــدم مــذهبــی بــشــی اگــه نــشــدی راهت تــغــیــیــر مــی ڪــنــه😇🙃😇 راســتــی اگــه دنــبــال هشــتــگ ها مــیــگــردی راســتــی بــیــا تــو مــســابــقــه های ڪــانــال شــرڪــت ڪــن 😀 هرڪــی شــرڪــت ڪــرده پــشــیــمــون نــشــده😀 ایــنــم بــگــم ایــن ڪــانــال هر روز بــرای شــهیــد شــدن صــلــوات مــیــفــرســتــه https://eitaa.com/joinchat/2208301138Caa34340e99
♥️🎙 دو روز بعد از مراسم عروسی مون که هنوز گاز خونه مون وصل نشده بود، صبح بلند شدم دیدم آقا مصطفی خونه نیست! زنگ زدم بهشون📞گفتند بچه ها رو بردم اردو!!! 😶 گفتم آخه مرد مومن ! گاز خونه مون هنوز وصل نشده اونوقت بچه ها رو بردی اردو؟ گفتن آخه اگه الان نمی بردم دیگه میخورد به ماه رمضون و دیگه نمیشد اردو ببریم... زندگی شون وقف بسیج بود🙃♥️ راوی همسرشهید🌿 @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
🎤 ♥️ سال ٩٢ تو ایام انتخابات ریاست جمهوری با علی آقا تو ستاد یکی از کاندیداها فعالیت داشتیم، یه وقتایی می‌شد وقت ناهار یا شام مجبور بودیم بمونیم و اونجا هم برامون غذا میاوردن؛🍱 همه شروع می‌کردیم به خوردن ولی علی ‌آقا از اون غذا نمیخورد!😳 گشنه هم بود؛ 😕 وقتی دلیلش رو پرسیدیم گفت: آخه معلوم نیست مالش و پول تهیه غذا از کجاست ! ته دلم خالی شد!😥 واسم عجیب بود این همه اهمیت روی این مسائل... ولی بعد ها که شهید شد نتیجه‌اش رو خوووب متوجه شدم!🙃♥️ ✨به روایت از دوستان شهید✨ @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
•|🕊💔|• ↯ هم‌مدٰاح‌بو‌د، هم‌فرمـٰاندھ؛سفـٰارش‌کرده‌بودروی‌سنگِ‌قبرش‌بنـویسند -یـٰازهرا🥀•• اینقدررابطہ‌اش‌باحضرت‌مآدر قوےبودکهـ‌مثل‌بی‌بی‌شھیدشد 🕊•• خمپـٰاره‌کہ‌خوردبہ‌سنگرش‌وبچهـ‌هـٰارفتند بالاسرش‌؛ دیدندخمپـٰآرھ‌خورده‌پھلوےِسمت‌چپش‌•.'! • [ شھیدمحمدرضـٰاتـورجی‌زادھ🌱'•• ³¹³⛓🌸•• 🌿↷ •• @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
♥️📻 با ماشین فرمانده تیپ آمده بود توی مقر و برای اولین بار او را دیدم، از تیپ و قیافه اش معلوم بود که بچه تهران است و به بچه های تیپ فاطمیون نمی‏‌خورد 🌱 از همان لحظه عاشق سید شدم و رویش را بوسیدم☺️ تکه کلام های خاصی داشت... یک تسبیح هم در دستش بود که همیشه همراهش بود📿✨ آن تسبیح را هدیه گرفتم و گفتم حاجی من مطمئنم که شما شهید می‏‌شوید این را می‏‌خواهم به یادگار داشته باشم، در جواب گفت: من رو سیاه کجا و شهادت کجا و حرف را عوض کرد :) 🥀 ♥️ @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
🎤♥️ خب بالاخره وظیفه خطیر تربیت نسبت به این دانش آموزا باعث شدش که حالا مسئولیت مربی بودن به علی داده شده بود و حالا امر تربیت این دانش آموزا با علی بود! مربی بودن علی به صورت کارمندی نبود که بالفرض روزی دو ساعت بیاد کار کنه،بعد کارت بزنه بگه یاعلی کار ما تموم شد و بره خونشون... یه طرف داستان این بچه ها بودن علی بود و یک قسمتی از داستان این مربی مجاهدانه باید برنامه ریزی میکرد✌️🏻 من خودم وقتی که با علی بودم غصه خوردنای علی رو میدیدم،خب بچه ها میومدن پیش علی و کلی عشق میکردن و میرفتن خونه هاشون... بچه ها نمیدونستن اینا چقد برنامه پشتشه...حالا علی میموند و غصه خوردناش واسه دانش آموزا🙃 به نقل از:امیرحسین شهبازی ✨ ♥️ @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
🎶 مصطفی در سن ۱۳ سالگی "...زده بود تو خط شطرنج و به تیپش هم اهمیت میداد. به صورت حرفه ای بازی میکرد، جوری که مقام آورد ، هم توی شمال [دوران سکونت در بابل] هم توی شهریار ... از نظر درسی ، خوب بود ، ولی عالی نبود ... البته درسهایی که دوست داشت عالی بود. از همون اول با این مسئله مشکل داشتم! درسی که خودش دوست داشت، عالی میشد . خدا نکنه از درسی خوشش نمی اومد ... میگفت "ده باعزت کافیه ! درسهای شفاهیش رو دوست داشت ، ریاضیش خوب بود، اصلا زبان دوست نداشت . اصلا اهل دعوا نبود . ولی اگه کسی اذیتش می کرد ، امکان نداشت به سادگی بگذره! بیشتر دوست [و رفیق ] داشت [تا اهل] دعوا [باشه.]." راوی✍🏻 مادر شهید ❤️ @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
💞 کلام نافذ حاجی پوتین رو هم کشاند وسط میدان مبارزه با تروریسم! 🌿 خودش رفته بود ملاقات پوتین، بی سروصدا و بدون هیچ بوق رسانه‌ای. بین حاجی و پوتین چه ردوبدل شد؟!نمی‌دانم!!🙄 فقط می‌دانم دیپلماسی حاج‌قاسم کمتر از 48 ساعت جواب داد👌 روس‌ها ناوشان🛥 را حرکت دادند به‌ سمت سوریه! نگاهم افتاد به نوشته روی پیراهن افسر روسی.. از تعجب خشکم زد!😳 جلو رفتم و دقیق‌تر نگاه کردم به فارسی نوشته بود؛ "" مترجم را صدا زدم و گفتم: «بپرس منظورش از رهبر کیه؟» خودش جواب داد: «سیدعلی»❣ چند دقیقه باهم صحبت کردیم از حرف‌هایش فهمیدم علت این علاقه کسی نیست جز حاج‌ قاسم‌ سلیمانی! حاجی چه کرده بود با این‌ها خودشان هم درست نمی‌دانستند.. طرف مسیحی بود اما جانش درمی‌رفت برای حضرت آقا!🥀 📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
* 🎤♥️ توی اندیمشک یه پادگان هست به اسم حاج یداله کلهر... یه بار آقامصطفی حدود ۲۰۰ نفر از بچه های پایگاه و حوزه بسیجشون رو میبرن اردوی راهیان نور😍✨ روز چهارشنبه نزدیکای ظهر بوده که میرسن پادگان، از اونجایی که آقامصطفی به برگزاری هیأت های چهارشنبه شب مقید بودن.. تصمیم میگیرن اون شب توی همون پادگان هیأت رو برقرار کنن😃♥️ اما بلندگو و میکروفون نداشتن. تو حیاط پادگان دوتا بلندگو بوقی بوده📢، باهمکاری یکی از بچه ها میرن اون دوتا رو باز میکنن و از سربازای پادگان میکروفون🎤 میگیرن، ولی به این شرط که تا فردا صبحش هم بلندگوها و هم میکروفون سرجاش باشه😅 اون شب مراسم پرشوری توی پادگان برگزار شد به طوری که علاوه بر بچه های حوزه، بچه های پادگان هم اومده بودن و حدود ۵۰۰ نفر شده بودن! مراسم ساعت ۱۲ شب تموم شده و آقا مصطفے و بچه ها از شدت خستگی فراموش میکنن بلندگوها رو بذارن سرجاش🤦🏻‍♂💔 صبح زود فرمانده پادگان برای مراسم صبحگاه میاد و‌میبینه بلندگوها نیست. عصبانی میشه و رو به سید و دوستش میکنه و میگه.. شماها هیچی رو جدی نمیگیرید، فکر کردید همه جا پایگاهه که سرسری بگیرید😡 هیچی دیگه... سید و‌بچه ها میخندیدن و اون فرمانده ی بنده خدا هم حرص میخورده😅 طرف زنگ میزنه سپاه ناحیه و میگه اینا فرمانده هاشون پدر منو درآوردن، وای به حال نیروهاشون😒 سید هم میخندیده البته بعدش عذرخواهی میکنن و از دل اون بنده خدا درمیارن...☺️ # @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
بچه ها داشتن عقب میکشیدن، رو دیدم لنگون ،لنگون با سر و صورت خاکی داره برمیگرده گفت؛ چیزی نمونده بود!! رسیده بودیم بالا فقط چند قدم دیگه قله رو گرفته بودیم. بغض نذاشت ادامه بده..... گفتم؛ خیره انشالله، دوباره برمیگردیم دلاور غصه نخور. چیزی نگفت، سرش رو پایین انداخت و رفت پایین ✅برگشتیم، عقب تو مقر مرکزی. برنامه ریزی برای حمله دوباره شروع شد، یک هفته ای تا شروع دوباره عملیات زمان لازم بود. هر روز ابراهیم رو میدیدم، انگار حالش خوب نبود. فردا قرار بود دوباره بزنیم به قله. ✅دوست صمیمی ابراهیم که مثل برادر بودن با هم اومد پیشم، گفت؛ مسئله ای هست در باره ابراهیم ، می خوام بگم گفتم ؛ چیه؟ گفت؛ ابراهیم تو عملیات قبلی مجروح شده ولی بخاطر اینکه بر نگرده دمشق چیزی نگفته!!! ✅شوکه شدم، سریع رفتم پیشش گفتم؛ ابراهیم ببینم کجات مجروح شده؟ خندید گفت؛ نه بابا چیزی نیست ، یه خراش جزئی بوده گفتم؛ ببینم زخمت رو!!!! پاچه شلوارش رو بالا زد، دوتا ترکش نارنجک ،یکی به زانوش و یکی به ران پاش خورده بود. گفتم؛ باید بری درمانگاه و برگردی دمشق سرخ شد، گفت؛ اذیت نکن فلانی من تا امروز درد این ترکشها رو تحمل کردم تا تو حمله دوباره شرکت کنم. ✅دیدم قبول نمیکنه، رفتم پیش ابوحامد و قضیه رو بهش گفتم. حاجی ابراهیم رو خواست پیش خودش تا باهاش حرف بزنه نمی دونم بینشون چی گذشت، وقتی ابراهیم از اتاق آمد بیرون با لبخند گفت؛ حاجی اجازه داد بمونم. ✅حالا تازه میفهمم که چه چیزی بین حاجی و ابراهیم بوده ✅حاجی ، رفیق بهشتی خودش رو شناخته بوده... ➖➖➖➖➖➖➖ @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
شهید محمدکاظم کلهر🥀 فرمانده گردان بلال حبشی لشکر۲۷ محمدرسول الله ولادت:۱۳۴۲/۱/۹ شهادت:۱۳۶۱/۷/۱۵سومار مصیب گفت:من حال رانتدگی ندارم خیلی خسته ام.مهمات رو به پایان بود و باید یکی میرفت.من بلندشدم هنوز چند قدمی دور نشده بودم که صدای مهیب انفجاری غافلگیرم کرد.گلوله توپ خورده بود درست وسط شان.با شتاب و نگرانی دویدم طرفشان.مصیب انگار سال هاست که خوابیده است. بی سیم چی مان هم داشت نفس های اخر را میکشید.از من خواست کاظم را دریابم.رفتم طرفش به شدت زخمی شده بود.پشت،پاها،سینه و دودستش هم قطع شده بود. گفت دستش سر شده.با بغض گفتم:قطع شده اند.پرسید:راستی رمز عملیات چه بود؟ گفتم:یا ابوالفضل العباس(ع) لبخند ملیحی زد و گفت:عجب رمزی! @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
♥️🎙 دو سه سالش بیشتر نبود وقتی پای روضه می‌نشست شش دانگ حواسش تو ماجرا بود! –مادر بیا خوراکی برات آوردم، تشنه‌ات نیست پسرم!؟ زل می‌زد تو چشم‌های مادر... هم چشم‌هایش پر از اشک بود😭 هم صورتش خیسِ خیس💦 +نمی خوام، دارم گوش می‌دم🙃✨ آخر همش دو سه سالش بود! ♥️ ✋🏼 التماس دعا یاعلے وضو یادتون نره🌿 @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
✍️ 📃 ✍️ 🥀 کاظم یک ثانیه هم بدون وضو نبود. حتی از خواب هم که بیدار میشد دوباره وضو می گرفت بعد می خوابید. دقت عمل در نماز و واجباتش تک بود، ما فقط استفاده می کردیم. به ما می گفت، اگر خوب باشید دیدن امام عصر (ارواحنافداه) کار مشکلی نیست. 🔺پاک باشید 🔻با وضو باشید 🔺نماز اول وقت بخوانید... @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
✅ شهید مهدی کبیرزاده 🔹 مهدی یک روز ازم پرسید: بابا جان! خمس اموالت رو دادی؟! 🔸 تعجب کردم و با خودم گفتم: پسر دوازده سیزده ساله رو چه به این حرفا؟!!! 😳 🔻 با این که پایبندی خاصی به رعایت مسائل شرعی داشتم، حرفش رو شوخی گرفتم و گفتم: نه پسرم! ندادم! امسال رو ندادم. 😏 👈 از فردای اون روز دیگه مهدی لب به غذا نزد! دو روز هم به بهانه‌های مختلف اعتصاب غذا کرد. 🔺 وقتی پیگیر شدم فهمیدم به خاطر همون که گفته بودم خمس ندادم، چیزی نمی‌خورد...👌 📚 کتاب دسته یک، صفحه ۱۴۱ # @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
✍️ 📃 ✍️ 🥀 کاظم یک ثانیه هم بدون وضو نبود. حتی از خواب هم که بیدار میشد دوباره وضو می گرفت بعد می خوابید. دقت عمل در نماز و واجباتش تک بود، ما فقط استفاده می کردیم. به ما می گفت، اگر خوب باشید دیدن امام عصر (ارواحنافداه) کار مشکلی نیست. 🔺پاک باشید 🔻با وضو باشید 🔺نماز اول وقت بخوانید... @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
✨🎙 باران شدیدی باریده بود و خیابان هفده شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می‌خواستند به سمت دیگر خیابان بروند، مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید و با کول کردن پیرمردها، آن ها را به آنطرف خیابان برد. ابراهیم از این کارها زیاد انجام میداد و هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت... ❤️ @SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI