#رمان_واقعی
💦با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
💧با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
💦یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
💧 کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ...
💦حالت خوبه؟ ...
💧 آره، چطور مگه؟ ...
💦شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ...
💧به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ...
✅این رمان واقعی را در کانال زیر ببینید👇👇👇
🔸🔹❣@Saedhe❣🔹🔸
#رمان_واقعی
💦با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
💧با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
💦یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
💧 کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ...
💦حالت خوبه؟ ...
💧 آره، چطور مگه؟ ...
💦شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ...
💧به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ...
✅این رمان واقعی را در کانال زیر ببینید👇👇👇
🔸🔹❣@Saedhe❣🔹🔸