eitaa logo
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
721 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
5هزار ویدیو
115 فایل
📍تحت مدیریت تر‌ک اوشاخلاری پارس آبادمغان😁 - کپۍ؟ حلالت‌ رفیق😉! https://harfeto.timefriend.net/17250461676885
مشاهده در ایتا
دانلود
هر روز ماه صفر بخونیم:)🌙 ♡﴾@shahidsarjoda﴿♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
چـشمِ‌من‌خیره‌بہ‌عکسِ‌حرمت‌بنـدشده بـٰاچہ‌حالۍبـنویسم‌کہ‌دلم‌تـنگ‌شدھ:))💔 |دݪم هوایے ست| ‌ @shahidsarjoda
🌱 ای فرزندِ آدم! به هرچه میخواهی دل ببند ولی بدان به زودی از آن جدا خواهی شد؛زیرا دنیا به هیچ یاری وفا نمیکند:) حضرت علی'ع'🔗🎈 @shahidsarjoda
فقط براے خـدا...💚 @shahidsarjoda
آرامش‌عمیق‌و واقعی‌در این‌ است ‌که... درباره‌ی‌گذشته‌وآینده‌ات بارها‌باخدا‌حرف‌بزنی‌ومناجات‌کنی آنگاه‌این‌خداست‌که‌به‌تو‌آرامش‌می‌دهد وتورا‌نوازش‌می‌کند.. :)❤️ 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بی حجابی عامل کم دیده شدن خانمهاست!! 🔺خداوند را عامل دیده شدن معرفی می‌کند!!! ▪️داستان لینا لونا، حکایت امروز جامعه ما 💚@shahidsarjoda💚
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام شیطانی 🎥قسمت_چهل_پنجم 🎬 مدام تکرار میکردایرانی جاسوس وبینش باانگلیسی ه
‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 شیطانی قسمت_چهل_ششم 🎬 یک باره یادم امد توایام فاطمیه هستیم,امسال پوریم یهودیا مصادف باایام فاطمیه هست, بازبان عربی به عقیل گفتم:عقیل همه ی ما یک مادر داریم ,خیلی مهربونه,محاله چیزی ازش بخواهیم وعطانکنه,شاید اسمش رابدونی,حضرت فاطمه زهراس است,حالا دوتایی میریم درخونه ی مادرمان تا به کمکمان بیاد. شروع کردم به زمزمه: باز باران بی بهانه.... میشود ازدیده ی زینب روانه😭 بازهم هق هق مخفیانه.... کزستم های نامردان زمانه یادم آرد پشت آن در شد شکسته بازو وپهلوی مادر... یک لگد آمدبه شانه باب من بردندزخانه مادرم ناباورانه درپی شویش روانه آخ مادر تازیانه,تازیانه😭 بازباران با بهانه غسل وتدفین شبانه دید پهلو ,سینه وبازو و شانه وای مادر گریه های حیدرانه😭 اشکهای کودکانه... روی قبری مخفیانه.... بازباران با بهانه بی بهانه گشته از دیده روانه... کودکانه... زینبانه... حیدرانه... غربتانه... مخفیانه... لرزیده شانه با بهانه,بی بهانه😭😭 میخوندم واشک میریختم,عقیل هم بااینکه زبانم رانمیفهمید,مثل ابربهار گریه میکرد,نذرکردم اگر راه نجاتی باز شد عقیل راباخودم بیارم ایران ومثل برادرنداشته ام بزرگش کنم. دیگه رمقی توبدنم نمونده بود,میدونستم شب شده,اما نمیفهمیدم چه وقت شبه,اصلا انگاری مارایادشون رفته بود گمانم نگهمون داشته بودن تا فردا تومراسم اختتامیه ی جشنشون ,پوریم واقعی ,راه بیندازند. همینجورکه چشمام بسته بود اول صدای در وبعدش نوری را روی چشمام احساس کردم,عقیل خودش رابه من چسپوند ,دلم سوخت,تواین بی پناهی به منه بی پناه,پناه آورده بود... یک مردی بالباس نظامی وچراغ قوه آمد داخل,فکر کردم,اسراییلی هست ,خودم راکشیدم گوشه ی دیوار وعقیل رامحکم چسپوندم به سینه ام.... یکدفعه صدایی آشنا گفت:خانم سعادت,هما خانم کجایی؟؟ باورم نمیشد,مهرابیان بود ,اما دوتا سرباز هم باهاش بودند. باصدای ضعیفی از ته گلوم گفتم:اینجام... امد نزدیکم وگفت:پاشو,سریع بجنب ,بایدبریم وقت نیست.. نورچراغ قوه راانداخت روصورتم وگفت:آه خدای من... .. ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ @shahidsarjoda