خواهرم.
در فرهنگ غرب، مردها، تا خرخره در لباس فرو میروند. ولی زنها حتی شلوار به تن ندارند! اگر هم شلواری به تن کنند، از کاغذ نازکتر است!
مردها از سر انگشتان پا تا زیر چانهشان را لباس فراگرفته. ولی زنها، ...🔞
در فرهنگ غرب، نماد شخصیت و کرامت مردها، پوشیدگی است🕺. ولی نماد شخصیت و کرامت زنها، عریانی و بدننمایی. 💃
فرهنگ غرب، به ما میآموزد: یک مرد، هرچه پوشیدهتر باشد، محترمتر و باکلاستر است. ولی یک زن، تا جایی که میتواند، باید عریان شود. هرچه عریانتر، باکلاستر.
در مراسم اعطای توپ طلا، امثال رونالدو و مسی، با حجاب کامل حاضر میشوند. ولی همسرانشان، ...🔞
چرا فرهنگ غرب، اصرار دارد که زنها، همواره لختتر و بدننما تر از مردها باشند؟! اگر چشم و دل غربیها سیر است، پس دلیل این تفاوت فاحش چیست؟ برای چی زنها لختتر از مردها هستند؟
خواهرم؛ خودت قضاوت کن. فرهنگ اسلامی به تو احترام بیشتری میگذارد، یا فرهنگ غرب؟! چقدر خندهدار است که بعضیها میگویند: اسلام، نگاه ابزاری به زن دارد!
#تفکر
@shahidsarjoda
#بدونتعارف‼️
کسیکهبخوادگناهیروانجامبدهحتیاگه
پسرنوحهمباشهبالاخرهراهشروپیدامیکنه.
کسیهمکهبخوادازگناهفرارکنهحتیاگه
توقصرزلیخازندانیشدهباشه،خدادرهارو
براشبازمیکنه...🌿
❤️🍃❤️
#همسرداری
⛔️ بدگویی درمورد مسائل مالی همسر
☹️ گوشت نداریم
☹️ نفقه نمیده
☹️ بیکاره
☹️ خسیسه
☹️ ولخرجه
و......
هیس....🤐😬
اول اینکه : آبروی شوهرتون رو جایی نبرین
دوم : دنیا پستی بلندی داره،وهمه چیز دوباره درست میشه😊
و سوم مهمتر از همه : وقتی بدی ها رو میبینی و به زبان میاری چندین برابر بیشترشو به زندگی خودتون جذب می کنید😕
@shahidsarjoda
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
#یادت_باشد
#قسمت_15
حمیدآهی کشیدوگفت:"دست روی دلم نذار.من بی خبرازهمه جاوقتی این حرفهاروشنیدم ازاتاق بیرون اومدم وازمادرم پرسیدم شمامگه کجارفته بودین؟این حرفهابرای چیه؟مامان هم داستان روتعریف کردکه رفتیم خونه دایی تقی،ولی فرزانه جواب ردداد.منم باناراحتی وبه شوخی گلایه کردم که آخه مادرمن!رفتیدخواستگاری،منونبردین؟خودتون تنهایی رفتین؟کجابدون دامادمیرن خواستگاری که شمارفتید؟بعدهم رفتم داخل اتاق.اشکم درآمده بود.پیش خودم میگفتم من دخترداییمودوست دارم.هرچی میگذشت،اطمینانم بیشترمیشدکه توبالاخره زن من میشی،امابعدکه شنیدم جواب رددادی همش باخودم کلنجارمیرفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکرمیکنم ودوستش دارم منودوست نداشته باشه؟"
صحبت به این جاکه رسید،من هم داستان قول وقراری که باخداداشتم راتعریف کردم.گفتم:"قبل ازاینکه شمادوباره بیایدوباهم صحبت کنیم،نذرکرده بودم چهل روزدعای توسل بخونم،بعدهم اولین نفری که اومدوخوب بودجواب بله روبدم،اماشماانگارعجله داشتی؛روزبیستم اومدین!"
حمیدخندیدوگفت:"یه چیزی میگم،لوس نشیا"درحالی که ازلحن صحبت حمیدخنده ام گرفته بود،گفتم:"می شنوم بفرما.
"گفت:"واقعیتش من یه هفته قبل ازاینکه برای باردوم بیایم خونتون رفته بودم قم،زیارت حرم کریمه ی اهل بیت.اونجابه خانوم گفتم یاحضرت معصومه سلام ا...علیهامیشه اونی که من دوستش دارموبه من برسونی؟دل من پیش فرزانه مونده،منوبه عشقم برسون!من توروازکریمه اهل بیت گرفتم."
تاملی کردم وگفتم:"حمیدآقا!حالاکه شمااین روگفتی،اجازه بده منم خوابی که چندسال پیش دیدم روبرات تعریف کنم.البته قول بده شماهم زیادی هوایی نشی!"پرسید:"مگه چه خوابی دیدی؟"
گفتم:"چندسال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتربالای خونه دورمیزنه ومنوصدامیکنه.وقتی بالای پشت بوم رفتم،ازداخل همون هلیکوپتریه گوسفندسربریده بغل من انداختن."
حمیدگفت:"خواب عجیبیه.دنبال تعبیرش نرفتی؟"
گفتم:"این خواب توی ذهنم بود،ولی باکسی مطرح نکردم،تااین که رفته بودیم مشهد.توی لابی هتل یه تعدادکتاب زندگی نامه وخاطرات شهدابود.اونجااتفاقی بین خاطرات همسرشهید"ناصرکاظمی"،فرمانده ی سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده.نوشته بودوقتی که مثل من باراول به خواستگاری جواب منفی داده بود،توی خواب می بینه یه هلیکوپتربالای خونه اومدویه گوسفندسربریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت.وقتی این خواب روبرای همکارش تعریف کرده بود،همکارش گفته بودگوسفندسربریده نشونه قربونی توی راه خداست.احتمالاتوازدواج که میکنی همسرت شهیدمیشه.اون ماهی هم نشونه ی بچه است؛البته همسرت قبل ازبه دنیااومدن بچه شهیدمیشه.نهایتاآخرقصه ی زندگیش دقیقاهمینطوری شد.قبل ازبه دنیااومدن بچه،همسرش شهیدشد.اونجاکه این خاطره روخوندم،فهمیدم که من هم احتمالاهمسرشهیدمیشم."
این ماجراراکه تعریف کردم،حمیدنگاه غریبی به من انداخت وگفت:"یعنی میشه؟من که آرزومه شهیدبشم،ولی ماکجاوشهادت کجا."
آن روزکلی باهم پیاده آمدیم وصحبت کردیم.اولین باری بودکه این همه بین ماصحبت ردوبدل میشد.به کانال آب که رسیدیم واقعاخسته شده بودم.حمیدخستگی من راکه دیدپیشنهاددادسوارتاکسی بشویم.تاسوارماشین شدیم،گفت:"ای وای!شیرینی یادمون رفت.بایدشیرینی میگرفتیم."
راهی نیامده بودیم که ازماشین پیاده شدیم.به سمت بازارچه کابل البرزرفتیم.دوجعبه شیرینی خرید؛یک جعبه برای خودشان،یک جعبه هم برای خانه ی ما.یک کیلوهم جدابرای من سفارش داد.گفت:"این شیرینی گل محمدی هم برای خودت،صبح هامیری دانشگاه بخور."
دوست داشتم تاریخ تولدحمیدرابدانم.برای اینکه مستقیماسوالی نکنم تاسفارش شیرینی هاآماده بشودازقصدبه سمت یخچال کیک های تولدرفتم.نگاهی به کیک هاانداختم وگفتم:"این کیک رومی بینین چه شیک وخوشگله؟تولدامسالم که گذشت!امادوم تیرسال بعدهمین مدل کیک روسفارش میدیم.راستی حمیدآقا،شمامتولدچه ماهی هستین؟"
گفت:"به تولدمن هم خیلی مونده،تولدم چهاراردیبهشته."
تاحمیدتاریخ تولدش راگفت درذهنم مشغول حساب وکتاب روزوماه تولدمان شدم.خیلی زودتوانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیداکنم.حسابی ذوق زده شدم،چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد.من متولددومین روزچهارمین ماه سال بودم وحمیدمتولدچهارمین روزدومین ماه سال!
ازشیرینی فروشی تافلکه ی دوم کوثربایدپیاده میرفتیم.حمیدورزشکاربودوازبچگی به باشگاه میرفت.این پیاده رفتن هابرایش عادی بود،ولی من تاب این همه پیاده روی رانداشتم.وسط خیابان چندبارنشستم وگفتم:"من دیگه نمیتونم،خیلی خسته شدم."حمیدهم شیرینی به دست باشیطنت گفت:"محرم هم که نیستیم دستتوبگیرم.اینجاماشین خورنیست،مجبوریم تاسرخیابون خودمون روبرسونیم تاماشین بگیریم."
ادامه دارد...✨
🕊|@shahidsarjoda
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
#یادت_باشد
#قسمت_16
نوع راه رفتن ورفتارمان شبیه کسانی بودکه تازه نامزدکرده اند.درشهری مثل قزوین سخت است که درخیابان راه بروی وحداقل چندنفرآشناوفامیل تورانبیند،به خصوص که حمیدراخیلی هامی شناختند.
روی جدول نشسته بودم که چندنفرازشاگردهای باشگاه کاراته ی حمیدکه بچه های دبستانی بودندمارادیدند.ازدورمارابه هم نشان میدادندوباهم پچ پچ میکردند.یکی ازآنهاباصدای بلندگفت:"استادخانومتونه؟مبارکه!"
حمیدرازیرچشمی نگاه کردم.ازخجالت عرق به پیشانیش نشسته بود.انگارداشتندقیمه قیمه اش میکردند.دستی برای آنهاتکان دادوبعدهم گفت:"این بچه هاآبروبراآدم نمیذارن.فرداکل قزوین باخبرمیشه."
ساعت نه شب بودکه به خانه رسیدیم.مادرم بااسپندبه استقبالمان آمد.حلقه چندباری بین فاطمه ومادرم دست به دست شد.حمیدجعبه شیرینی رابه مادرم دادودرجواب اصرارش برای بالارفتن گفت:"الان دیروقته،ان شاءا...
بعدامزاحم میشم.فرصت زیاده."
موقع خداحافظی خواست حلقه رابه من بدهدکه گفتم:"حلقه روبه عمه برسونید،مراسم عقدکنان باخودشون بیارن."گفت:"حالاکه حلقه بایدپیش من باشه،پس من یه هدیه ی دیگه بهت میدم."ازداخل جیب کتش یک جعبه کادوپیچ درآوردوبه سمتم گرفت.حسابی غافلگیرشده بودم،این اولین هدیه ای بودکه حمیدبه من میداد.به آرامی کاغذکادورابازکردم تاپاره نشود.ادکلن لاگوست بود.بوی خوبی میداد.تمام نامزدی مابابوی این ادکلن گذشت،چون حمیدهم همیشه همین ادکلن رامیزد.
جمعه بیست ویکم مهرماه سال 1391روزعقدکنان من وحمیدبود؛دقیقامصادف باروزدحوالارض.مهمانان زیادی ازطرف ماوخانواده ی حمیددعوت شده بودند.حیاط رابرای آقایان فرش کرده بودیم وخانم هاهم اتاق های بالابودند،.ازبعدتعطیلات عیدخیلی ازاقوام وآشنایان راندیده بودم.
پدرحمیداول صبح میوه هاوشیرینی هاراباحسن آقابه خانه ماآوردند.فضای پذیرایی خیلی شلوغ وپررفت وآمدبود.باتعدادی ازدوستان واقوام نزدیک داخل یکی ازاتاق هابودم،باوجودآرامش واطمینانی که ازانتخاب حمیدداشتم،ولی بازهم احساس میکردم دردلم رخت میشورند.تمام تلاشم رامیکردم که کسی ازظاهرم پی به درونم نبرد.
گرم صحبت بادوستانم بودم که مریم خانم،خواهرحمید،داخل اتاق آمدوگفت:"عروس خانم!داداش باشماکارداره."
چادرنقره ای رنگم راسرکردم وتادرورودی آمدم،حمیدبایک سبدگل زیباازغنچه های رزصورتی ولیلیوم زردرنگ دم درمنتظرم بود.سرش پایین بودومن راهنوزندیده بود.صدایش که کردم متوجه من شدوبالبخندبه سمتم آمد.کت وشلوارنپوشیده بود،.بازهمان لباس های همیشگی تنش بود؛یک شلوارطوسی ویک پیراهن معمولی،آن هم طوسی رنگ.پیراهنش راهم روی شلوارانداخته بود.
سبدگل راازحمیدگرفتم وبوکردم.گفتم:"خیلی ممنون،زحمت کشیدین."لبخندزدوگفت:"قابل شمارونداره،هرچندشماخودت گلی."بعدهم گفت:"عاقداومده تاچنددقیقه ی دیگه خطبه روبخونیم.شماآماده باشید."باچشم جوابش رادادم وبه اتاق برگشتم.
باوجوداینکه وسط مهرماه بود،امابه خاطرزیادی جمعیت هوای اتاق هادم کشیده بود.نیم ساعتی گذشت،ولی خبری نشد.نمیدانستم چراعقدرازودترنمیخوانندکه مهمان هاهم اذیت نشوند.
مادرم که به داخل اتاق آمد،آرام پرسیدم:"حمیدآقاگفت که عاقداومده،پس معطل چی هستن؟"مادرم گفت:"لابددارن قول وقرارهای ضمن عقدرومی نویسن،برای همین طول کشیده."
مهمان هاهمه آمده بودند،اماحمیدغیب شده بود.کمی بعدکاشف به عمل آمدکه حمیدشناسنامه اش راجاگذاشته است.تاشناسنامه رابیاورد،یک ساعتی طول کشید.ماجرادهان به دهان پیچیدوهمه فهمیدندکه دامادشناسنامه اش رافراموش کرده است.کلی بگوبخندراه افتاده بود،امامن ازاین فراموشی حرص می خوردم.
بعدازاینکه حمیدباشناسنامه برگشت،بزرگترهای فامیل مشغول نوشتن قول وقرارهای طرفین شدند.بناشدچهارقلم ازوسایل جهیزیه راخانواده ی حمیدتهیه کنندموقع خواندن خطبه ی عقد،من وحمیدروی یک مبل سه نفره نشستیم؛من یک طرف،حمیدهم بافاصله،طرف دیگرمبل،چسبیده به دسته ها!
سفره ی عقدخیلی ساده،ولی درعین حال پرازصمیمیت بود.یک تکه نان سنگک به نشانه ی برکت،یک بشقاب سبزی،گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بودویک ظرف عسل،جعبه ی حلقه ویک آینه که روبروی من وحمیدبود.گاهی ساده بودن قشنگ است.دست حمیدقرآن حکیم بود؛قرآنی بامعناوتفسیرخلاصه.
ادامه دارد...✨
🕊|@shahidsarjoda