🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #بیست_و_چهارم
شهریار برف شادے رو گرفت سمت صورتم😃 و گفت:
_آخہ اینم روز بود تو بدنیا اومدے؟😁
با خندہ صورتم رو گرفتم برف شادے نرہ توے چشم هام! 😄🙈
همونطور ڪہ با دست صورتم رو پوشندہ بودم گفتم:
_شهریار یعنے بزنے نہ من نہ تو!😄😬
مادرم با حرص گفت:
_واے انگار پنج شیش سالشونہ!بیاید سر سفرہ الان سال تحویل میشہ!😬
دستم هام رو از روے صورتم برداشتم شهریار خواست بہ سمتم بیاد ڪہ سریع دویدم ڪنار پدر و مادرم💑 نشستم، شهریار چندبار انگشت اشارہ ش رو برام تڪون داد یعنے دارم برات! 😃
مثل هرسال سر سفرہ هفت سین مون ڪیڪ تولد🎂 هم بود،سال نو،تولد نو،هانیہ ے نو! 😌
دست هامون رو براے دعا بالا گرفتیم ڪہ صداے زنگ دراومد،سریع بلند شدم و گفتم:
_من باز مے ڪنم!😊
آیفون رو برداشتم:
_بلہ!
صداے عمو حسین اومد:
_مهمون بے دعوت نمیخواید؟😀
همونطور ڪہ دڪمہ ے آیفون رو فشار مے دادم گفتم:
_بفرمایید!
رو بہ مادرم اینا گفتم:
_عاطفہ اینا اومدن!😊
زیاد برامون جاے تعجب نداشت،تقریبا هرسال اینطورے بود! همہ براے استقبال جلوے در ایستادیم،
خالہ فاطمہ و عمو حسین داشتن وارد مے شدن ڪہ عاطفہ زودتر دویید داخل،عمو حسین گفت:
_دختر امون بدہ! 😄
عاطفه دوید سمتم و محڪم بغلم ڪرد،ڪم موندہ بود استخون هام بشڪنہ! دست هام رو دور ڪمرش حلقہ ڪردم عاطفہ با خوشحالے گفت:
_هین هین تولدت مبارڪ!😍🎂
لبخندے زدم و گفتم:
_مرسے عاطے فقط استخون برام نموند!😄
سریع ازم جدا شد،امین و مریم هم وارد شدن، مریم بغلم ڪرد و گفت:
_تولدت مبارڪ خانم خانما!☺️
با لبخند تشڪر ڪردم،امین همونطور ڪہ دنبال مریم مے رفت گفت:
_تولدتون مبارڪ!
سرد گفتم:
_ممنون!
همہ دور سفرہ نشستیم،نگاهم رو دوختم بہ شمع هاے روے ڪیڪ،نوزدہ!🎂9⃣1⃣ اے ڪاش عدد یڪ رو میذاشتن!
عاطفہ ڪنارم نشستہ بود،صداے توپ اومد و بعدش هم مجرے ڪہ شروع سال جدید رو تبریڪ مے گفت!☺️
همہ مشغول روبوسے 😘😍و تبریڪ گفتن شدیم،شهریار شیرینے🍰 رو برداشت و بہ همہ تعارف ڪرد. خالہ فاطمہ با شوق گفت:
_امسال سال خیلے خوبیہ!😊
بے اختیار گفتم:
_آرہ!
مریم با شیطنت گفت:
_ڪلڪ یہ خبرایے هستا!😉
بے تفاوت گفتم:
_نہ از اون خبرا!😌
همہ خندیدن،شهریار با اخم گفت:
_مامان ڪسے اومدہ بہ من خبر ندادے؟😕
عموحسین با دست زد بہ ڪمر شهریار و با خندہ گفت:
_داش غیرت!😉
پدرم بہ شوخے گفت:
_اصلا اومدہ باشہ بچہ،باباش اینجا
هست!
خالہ فاطمہ گفت:
_پس بریم لباس آمادہ ڪنیم براے عروسے.👰
با شیطنت بہ شهریار نگاہ ڪردم و گفتم:
_بلہ ولے براے عروسے شهریار!😉
همہ با هم اووو گفتن😯 و شهریار سرش رو انداخت پایین! عاطفہ آروم گفت:
_هانے جدے میگے؟😍
در گوشش گفتم:
_آرہ بابا،عاطفہ باید دختر رو ببینے عین خل و چل هاس!😁
عاطفہ با ناراحتے گفت:
_ببین دختر چے هست!شهریار شما از اول بے سلیقہ بود!😒
بہ زور جلوے خودم رو گرفتہ بودم تا نخندم!
مادرم نگاهے بہ پدرم ڪرد، پدرم سرش رو تڪون داد مادرم گفت:
_حالا ڪہ همہ دور هم جمع شدیم با اجازہ ما بعد از عید براے خواستگارے از عاطفہ جون براے شهریار بیایم!😊😍
قیافہ عاطفہ دیدنے بود،با خندہ سرم رو انداختم پایین!😄 عاطفہ داشت هاج و واج مادرم رو نگاہ میڪرد خالہ فاطمہ هم چشم غرہ مے رفت! با خندہ گفتم:
_گفتم ڪہ خل و چلہ!😄
عاطفہ بہ خودش اومد و سرش رو انداخت پایین،گونہ هاش قرمز شدہ بود!☺️🙈خالہ فاطمہ نگاهے بہ عمو حسین انداخت و گفت:
_صاحب اختیارید!بعداز خبر مادربزرگ شدنم بهترین خبرے بود ڪہ شنیدم!😊
خندہ م قطع شد،ناراحت نشدم اما خوش حال هم نشدم!😕 خبر بچہ دار شدن امین و مریم نمیتونست براے من خوش حال ڪنندہ یا ناراحت ڪنندہ باشہ،حس خاصے نداشتم اما قلبم یہ جورے شد! 💔زخم هاے گذشتہ خوب میشن ولے جاشون میمونہ! همہ با خوشحالے مشغول تبریڪ گفتن شدن، امین و مریم با خندہ و خجالت سرشون رو انداختن پایین☺️🙈☺️ و دست همدیگہ رو گرفتن!
خالہ فاطمہ گفت:
_هانیہ شمع ها آب شد! 🎂تا اینا مشغول خجالت ڪشیدنن تو شمع هاتو فوت ڪن!
لبخندے زدم 🙂و شمع ها رو فوت ڪردم!
زیر لب گفتم:
_نوزدہ سالگے از تو شروع میشم!
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:leilysoltaniii❤️
#کپی_بدون_نام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه
https://eitaa.com/joinchat/3271098441C5304154b44
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت؛ #بیست_و_چهارم
#هوالعشق
پنجره را که باز کردم تمام بدنم سر شد
٬دستم را برزانوانم ورفتم که علی به سمتم دوید و پرسید:
-چیشد فاطمه؟😨
-ه...هیچی..نگا کن عظمتو٬حق بده بی توان بشم.😢
-یا حسین٬الله اکبر.
درچشم های علی شکل گنبد نقش بسته بود٬حلقه اشک چشمان درشتش را احاطه کرده بود٬هردو به علامت احترام تعطیم کردیم و سلام دادیم٬؛😢✋😢✋
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
تصمیم گرفتیم هرچه زودتر به سمت حرم حرکت کنیم
٬طاقتمان طاق شده بود...علی به حمام رفت 🚿🛁تا غسل زیارت کند٬وسایلش را اماده روی تخت گذاشتم واز فرط خستگی روی کاناپه خوابم برد...
بیدار که شدم پتویی را روی خود دیدم٬کارعلی بود. پاهایم را روی زمین گذاشتم و چشمانم را روی هم فشردم٬به خاطر کمبود اهن٬سرگیجه ها و سردرد های شدید بعد خواب یاکم خوابی به سراغم می آمد.
باهمان حال به سمت اتاق رفتم که علی را دیدم٬یکدفعه ٬چشم هایم سیاهی رفت وبه دیوار تکیه دادم وسر خوردم که علی نگران به سمتم برگشت:😨
-چیشدی فاطمه جان؟خوبییی؟
-ار..اره..یه شکلات🍬 از تو کیفم بده فقط .
-باشه باشه.
همراه باشکلات امد و ان را برایم باز کرد٬همانجا کنارم نشست و نگاهم کرد.
-چیه اقا جان خوشگل ندیدی؟😉
-نه٬ندیدم .فقط تورو دیدم.😍
-ای ای حاجی جان.پس ببین😌
-دلم برات تنگ شده بودا هناس😘
-واااااا😇
-والااااا😉
هردو زیر خنده زدیم😁😁
٬با کمک علی ایستادم و به حمام رفتم و لباس های تمیزم زا که مخصوص حرم با لباس علی هماهنگ کرده بودم پوشیدم٬روسری طرح ترمه با رنگ سبز تیره.مانتویی که مچ سفیدی داشت و باچهار دکمه بسته میشد٬پیراهن سه دکمه علی که یقه ایستاده بود و روی شلوار سفیدش انداخته میشد ٬یک شال سبز رنگ که نشان 💚سیدی اش بود روی پیراهنش میانداخت ٬یعنی می انداختم.
حاضر که شدیم هم دیگر را برانداز کردیم و دستمان را روی صورتمان کشیدیم و گفتیم:
#فتبارک_الله_و_احسن_الخالقین.
با لبخند😊😊 به سمت حرم پیاده راه افتادیم.هرقدم تپش قلبم💗 را بیشتر میکرد و دستم در دستان علی فشرده میشد.کنارش بودم٬با من قدم میزد٬
الهی شکر.گنبد را که دیدم ناخوداگاه پاهایم سر شد و به علی تکیه زدم٬علی نگران نگاهم میکرد و من نگران روبه رویم را مینگریستم تا خدایی ناکرده در رویا نباشم٬نه نبودم.میدیدم این زیبای دلربا را.
به سمت اقا دست هایمان را به نشانه احترام بر قلبمان😢✋😢✋ گذاشتیم و باهم سلام دادیم٬علی طوری به گنبد مینگریست که گویی اقا با او هم صحبت شده.هم قدم به سمت حرم راه افتادیم.به گریه افتاده بودم وعلی هم دیگر هوایی شده بود٬فقط نگاه میکرد و نگاه میکرد.
از هم جداشدیم تا به زیارت برویم.
به سمت ضریح که راه افتادم قلبم صدای بلندی میداد.از میان عاشقان به سختی رد شدم و دستم به ضریح رسید٬انگار که باارزش ترین ارزش هارا به دست اورده ام چنگ زدم و ان را ول نکردم.
جوی الهی تمام وجودم را فرا گرفته بود٬حال عجیب و غیرقابل وصفی بود.سرم را روی ضریح گذاشتم و گفتم:
-اقا... ممنونم...خیلییی ممنونم ٬اقاجان٬ قول میدم تااخرش باشم ٬ترو به خدای احد و واحد من و از این راه خارج نکن.
انگار که ان لحظه زمان ایستاد و قول مرا ثبت کرد.ارام شدم ٬ارام. به سمت حیاط حرکت کردم و سریعا علی را دیدم.دقیقا در وسط دو حرم ایستاده بودیم٬چه دوراهی زیبایی.به علی نگاه کردم و با تمام وجود گفتم:
-ممنون که هستی٬ممنون که براورده شدی.ممنون سید جان
با نگاه مهربانش تک تک جملاتم را بدرقه کرد و گوشه چادرم را گرفت و بوسه😘 زد.
به سمت حرم اقا اباالفضل عباس(ع) برگشتیم و سلام دادیم.قسمش دادم به دو دست بریده اش٬که عشقمان ابدی باشد و روحمان باهم.هوا ابری شد٬ابرها فشرده شدند٬بافشرده شدن ابرها بغض کهنه ام سر باز کرد و روانه شد😭
٫صدای مداحی دلنشینی میامد....
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده: نهال سلطانی
@nahalnevesht
#کپی_متن_بدون_ذکر_نام_نویسنده_ومنبع_پیگرد_الهی_دارد
#جان_جانی_تو
#ارزوی_یک_جامانده
#چطوربود؟😞😢😭❤️😍
#نظرررررر_فراموش_نشه
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #بیست_و_سوم . . یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢 . یه مدت ا
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت #بیست_و_چهارم
.
.
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه😕
.
راستیتش خیلی نگران شده بودم😨
.
تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔
.
کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر😕
.
توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐
صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😕
اخه من که چیزی نگفته بودم 😔
اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم😕
انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن
.
.
وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته .
تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😭
.
-حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده .
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم😐
.
یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن😢
.
-چی شده زهرا؟!😯
.
-ریحانه 😢...ریحانه 😢
.
-چی شده؟؟😯
.
-کجایی تو دختر؟!😢
.
-چی شده مگه حالا؟!😕
.
-سید...😢
.
-آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!😯
.
-سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢 همش ناراحت بود به خاطر تو😢 عذاب وجدان داشت😔
میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد😔 میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه😔😢
.
-الان مگه نیستن؟!😯
.
-این نامه رو بخون😢...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی🙏
.
-کجا رفتن مگه؟؟😯
.
-یه ماه پیش به عنوان #داوطلب رفت #سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر. بعضیا میگن دیدن که #تیر_خورده😢
این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢
.
_یعنی مگه امکان داره که ایشون😯😢
.
-هر چیزی ممکنه ریحانه 😢
.
-گریه بهم امان نمیداد...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢
.
-داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده
.
_داداش محمد ؟!😳
.
_اره...داداش محمد..
ریحانه، ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔
.
-چیا رو مثلا؟!😢
.
-اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم.
ولی تو فکر کردی ما...😥
.
از شدت گریه هیچی نمیدیم😣😭
صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢
فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢
.
صدای لا اله الا الله گفتناش 😢
.
.
ادامه دارد....
.
.
نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
منبع👇
Instagram:mahdibani72