بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان: رفاقت تا بهشت
نویسنده: زهرا ادیب
ژانر: جتماعی
خلاصه
رفاقت تا بهشت، شرح یک رویداد واقعی است. داستان رفاقت بینظیر معصومه و طاهره سادات! طاهرهای که واژهی دوستی و وفا را در برابر دیدگان حیرت زدهی معصومه و کسانی که شاهد این ماجرا بودند؛ به زیباترین شکل ممکن معنا کرد.
سخنی با خوانندگان:
بسم الله الرحمن الرحیم
وَلاَتَقُولُوا لِمَن یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتُ بَلْ أَحْیَآءٌ وَ لَـَکِن لآتَشْعُرُون
و به آنها که در راه خدا کشته میشوند، مرده نگویید! بلکه آنان زندهاند ولی شما نمیفهمید.
این داستان با اقتباس از یک رویداد واقعی به نگارش درآمده است و باور یا عدم پذیرش آن به عهدهی مخاطب میباشد. تمامی اسامی به کار رفته در رمان به جز اسم "طاهره سادات" مستعار میباشند. این اثر را تقدیم میکنم به طاهرهسادات و رفیق شفیق او دوست عزیزم.
زهرا ادیب
#رمان
بسم الله الرحمن الرحیم
مقدمه
هر لحظه با من است، با او درد دل میکنم، از او کمک میخواهم. او مونس تنهاییهای من است، دوستم طاهره را میگویم؛ او رفیق است به معنای واقعی کلمه!
با کور سوی امیدی که در وجودم مانده بودم، ملتمسانه چشمان اشکآلودم را به صورت مادر دوختم:
- مامان! تو رو خدا! مگه چی میشه بذاری برم؟
ولی جواب مادر همان بود که بود:
- گفتم نه، یعنی نه؛ چرا بیخودی اینقدر اصرار میکنی آخه دختر؟! چند بار بگم بابات راضی نمیشه؟ تو که میدونی چقدر حساسه و بری سفر نگرانت میشه، دوست نداری که ناراحتش کنی، هان؟
کی تا حالا دلم آمده بود پدر مهربان و زحمتکشم را از خودم آزرده کنم که این دومین بار باشد. حالا هم تصمیم گرفتم به خاطر بابا سکوت کنم؛ اگر چه به قیمت نرفتنم به اردوی راهیان نور تمام میشد. اردویی که آرزوی من بود و کلی برای آن برنامه ریخته بودم. بارها رویای دیدن خاک زنده و زیبای شلمچه و قدم زدن در ساحل اروند و تنفس در هوای کانال کمیل، مقتل قهرمان اسطورهایم، ابراهیم هادی را در سر پرورانده بودم؛ ولی افسوس که شدنی نبود. همانجا نشستم و زانوانم را در ب*غ*ل گرفتم. یاد دوران خوش کودکیام افتادم، صدای کودکانهی پسر عموهایم در حیاط زیبای خانهی روستایی مادربزرگ در گوشم پیچید:
- معصومه! بیا میخوایم فوتبال بازی کنیم!
و من با آن بلوز و شلوار پسرانه برای بازی کردن با آنها با سرعت برق به حیاط دویدم.
ما و خانوادهی عمو اغلب ایام تعطیل را در خانهی مادربزرگ میگذراندیم. مادربزرگی که خیلی زود و در شش سالگی من از دنیا رفته بود؛ ولی خانهی با صفای او هنوز هم مکان دورهمی ما بود. سرگرمی من بازی با بچههای فامیل بود. دخترخالهها و پسرخالهها و پسر عموها و پسرعمهها کنار هم جمع میشدیم و بازیهایی مثل فوتبال و جومونگ بازی میکردیم، یا امپراطور میشدیم.
گه گاهی هم که گرم بدو بدو به دنبال توپ و شوت و پاسکاری بودم، پیرزن همسایه، زهرا خاله که از کنار پرچینها میگذشت، سبد سنگین خریدش را زمین میگذاشت، نگاهم میکرد و با ل**بهای جمع شده سری به نشانهی تأسف تکان میداد:
- کیجا تِه هشت سال دارنی کِ خانی گت بَوْوی؟! اَنده گَتی کیجا خِجِالت نَکِشِنه ریک ریکاجا بازی کِنده اِما وِشون اِندا بیمی شِی داشتِمی. (دختر تو هشت سالته کی میخوای بزرگ شی؟! دختر به این بزرگی خجالت نمیکشه با پسرا بازی میکنه ما اندازه اینا بودیم شوهر داشتیم.)
بعد چادر گلدارش را روی سرش مرتب میکرد و میرفت. اما من بی توجه به او همچنان غرق بازیهای کودکانهی خودم بودم.
پدرم هر چند فردی مذهبی بود و این رفتارم را دوست نداشت؛ اما هیچگاه مستقیم این مسائل را به رویم نمیآورد. این جور مواقع شیوهی برخورد بابا همیشه چه با من چه با بقیهی افراد خانواده به صورت غیر مستقیم بود؛ مثلا بزرگتر که شدم، گاهی میپرسید:
- دخترم نمازت رو خوندی؟
یادم هست که یک روز که فراموش کرده بودم نمازم را به موقع بخوانم و پاسخم به این سؤال بابا منفی بود؛ با چهرهی ناراحت و گرفته نگاهم کرد؛ طوری که دیگر سر وقت خواندن نمازم را فراموش نکردم؛ چون هرگز دلم نمیخواست ناراحتیاش را ببینم.
#رمان
نویسنده: زهرا ادیب کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می باشد.
رفاقت تا بهشت (( پارت 2)) نویسنده زهرا ادیب
با صدای مادر از فکر و خیال بیرون آمدم:
- معصومه جان! پاشو زود ناهارت رو بخور مدرسه ات دیر نشه.
با اکراه بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم و بشقابهای چیده شده روی اپن را برداشتم و سر سفره که توی هال پهن بود، گذاشتم. مادر در حالی که سبد کوچک سبزی خوردن در دستانش بود، از آشپزخانه بیرون آمد:
- او! نگاش کن چه غمبرکی زده، بابا که بهت گفت صبر کن سر فرصت خودم میبرمت.
و پر ریحانی به دهانش گذاشت و سبد را هم سر سفره و کنارم نشست. بعد از کمی سکوت آهی کشید و شروع کرد به صحبت:
- با خون دل بزرگتون کرد، کارگری توی معدن زغال سنگ... توی خطرها چه زجرها و سختیها که نکشید و نمیکشه. خدا میدونه پاش رو که از در خونه بیرون میذاره تا بیاد چی به من میگذره... باید درک کنی که دوست نداره از دستتون بده؛ شماها حاصل تمام عمر ما هستید.
به چشمهای سبز مادر که قرمز شده بودند و پیشانیاش که خطی از غصه بر روی آن افتاده بود، نگاه کردم:
- مامان خیال کردی من نگران نمیشم؟
از جا دستمالی کنارش برگهای دستمال برداشت و گوشهی چشمان و بینیاش را پاک کرد:
- شما کجا، من کجا! این منم که همیشه خونهام با هزار تا فکر و خیال، نه تو و داداشهات.
مادر راست میگفت، من که ظهر تا عصر مدرسه بودم و بقیه اوقات درس میخواندم. داداش محسن هم که سرکار بود یا دانشگاه و علی هم که ازدواج کرده بود و سر خانه و زندگی خودش؛ ولی کاش میدانست که من هم همیشه نگران بابا هستم چه توی کلاس چه در حال درس خواندن در خانه. اصلا خوش به حال داداش محسن که پسر بود و آزاد. کنار کار و دانشگاه شبها به هیئت و بسیج و مسجد و هر کجا که دلش میخواست میرفت؛ ولی من حتی برای یک کتابخانه رفتن هم باید کلی نگران شدنهای بابا را تحمل میکردم.
ناهارم را خورده و نخورده چادرم را سرم کردم و کیف و کتابهایم را برداشتم و به طرف مدرسه راه افتادم.
داخل حیاط که شدم شیفت صبحیها هنوز تعطیل نشده بودند. زهره، زهرا و مریم روی یکی از نیمکتها منتظر نشسته بودند و ریحانه و نرگس هم کنارشان سر پا ایستاده بودند و صحبت میکردند. زهره و زهرا خواهرهای دو قلو و خندان اکیپ ما بودند که علاوه بر اینکه شاگرد زرنگهای مدرسه بودند، توی تمام فعالیتهای فرهنگی هم شرکت داشتند.
#رمان
کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می باشد
رمان رفاقت تا بهشت (( پارت 3)) نویسنده: زهرا ادیب
بچهها داشتند با هیجان از اردوی راهیان نور صحبت میکردند. جلو که رفتم همه با لبخند سلام کردند. نرگس یک قدم جلو آمد و با چشمهایی که از فرط هیجان گرد شده بود، فرم رضایتنامهاش را بالا گرفت و پرسید:
- چی شد، رضایت بابات رو گرفتی؟!
نگاهم را به پایین دوختم و آهسته گفتم:
- نه؛ گفته بودم که اجازه نمیده.
- حالا یعنی هیچ جوره نمیتونی راضیشون کنی؟
سرم را بلند کردم و به ریحانه خیره شدم:
- نه ریحانه.
زهرا از روی نیمکت بلند شد و دستش را بر شانهام انداخت:
- عیبی نداره تو شاید نتونی بری مناطق جنگی، ولی در عوضش یه عموی شهید داری که هر موقع دلت بخواد میتونی بری زیارتش.
زهرا با آن که هم قد و هم سن و سال من بود، ولی گاهی حس میکردم از من و بقیهی اکیپ، حتی خواهر دوقولیش زهره، سالها بزرگتر است؛ او حلال مشکلات همهی بچهها بود از دوختن دکمهی کنده شدهی مانتو و کوک زدن کش چادر بگیر تا اختلافات خانوادگی و دوستانه که اکثر نصیحتهایش هم کار ساز بود؛ ولی آن روز احساس کردم که نه تنها هیچ کس بلکه حتی زهرا هم مرا نمیفهمد. آرام دستش را از شانهام پس زدم:
- ببخشید بچهها، من میرم اونورتر یکم درس بخونم.
آنجا را ترک کردم و روی نیمکتی با فاصلهی دورتر نشستم و کتاب ادبیاتم را از کیفم بیرون آوردم و تظاهر به خواندن کردم؛ ولی در اصل چنان غرق در افکارم بودم که حتی نوشتههای کتاب را هم نمیدیدم:
- چه دل خوشی داره زهرا، خبر نداره که شهدا من رو دوست ندارن؛ حتی عموی شهیدم؛ اگه غیر از این بود که منم توفیق داشتم با بقیه برم راهیان نور. یا حداقل این همه که توی شبکههای اجتماعی برای معرفیشون کار کردم؛ این همه که سعی کردم دختر خوب و با حجابی باشم و گناه نکنم توی این زمونهی بد یه نشونه بهم می.دادن که بابا ما تو رو میخوایم و صدات رو شنیدیم.
مانند غریقی که پر از وحشت آب است
میگردم و دستم پی یک تکه طناب است
دلتنگی و تنهایی و اندوه و صبوری
این عاقبت تیره یک عاشق ناب است؟*
صدای زهرا رشته افکارم را برید:
- ارزش نداره با فکر و خیال خودت رو انقدر اذیت کنی ها.
از اینکه آمده بود کنارم نشسته بود و خلوتم را بهم زده بود، بیشتر حرصم درآمد:
با صدایی که از شدت بغض میلرزید، گفتم:
- خواهش میکنم بس کن زهرا جان؛ حوصلهی پند و اندرز ندارم. فکر میکنم به عنوان یه دختر هفده سالهی سال آخر دبیرستان دیگه بدونم چی خوبه، چی بده.
ناگهان زنگ بلند مدرسه نگاه هر دویمان را به طرف در سالن کشاند و چند لحظهی بعد سیل دانشآموزان خسته مانند تیلههایی که محفظ دورشان را شکاف داده باشند از آن به بیرون سرازیر شد.
کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می باشد
#رمان
رمان رفاقت تا بهشت (( پارت 4)) نویسنده: زهرا ادیب
و به دنبال آن، همهمهی صداهای در هم و برهم در حیاط شلوغ مدرسه پیچید.
***
ساعت اول تازه کلاس ریاضی شروع شده بود و خانم فرهمند آرام و با طمأنینه پای تخته تمرینات جلسهی قبل را حل میکرد:
- خب، این هم از این؛ پس شد معادلهی اول رو حل میکنیم بعد سراغ معادلهی دوم میریم. کجاش سخت بود؟ خانمها سعی کنید تمرینها رو دونه به دونه حل کنید و طبق فرمولها روشون فکر کنید تا...
با صدای ضربهی در کلاس جملهی آخر ناتمام ماند و الهام محسنی که از بچههای سال دومی بود به داخل آمد، چند قدم به طرف خانم فرهمند جلو رفت و کمی دستانش را به بالا برد و آستینهای مانتویش را که به قد ریزه میزهاش گله گشاد میآمد، جمع کرد و گفت:
- سلام خانم، اومدیم رضایتنامههای بچهها رو برای اردو جمع کنیم.
خانم همانطور که به محسنی نگاه میکرد با لبخند به طرف کلاس اشاره کرد:
- بفرمایید.
بلافاصله صدای خش خش برگههایی که بچهها از کیف و لای کتاب و دفترهایشان درمیآوردند در فضا پیچید. هر برگه انگار خنجری بود که به حنجرهی پر از بغضم برخورد میکرد. سینهام میسوخت و احساس خفگی میکردم. کاش بهانهای داشتم تا میتوانستم از کلاس خارج بشوم!
ریحانه که کنارم نشسته بود به آرامی فرم رضایتنامه را از زیپ کیفش بیرون آورد و کنار لبهی میز پشت پاهایش نگه داشت. میدانستم این کار را برای اینکه من غصه نخورم انجام داده است.
محسنی تند و فرز فرمها را جمع کرد و رفت. خانم فرهمند رو به کلاس پرسید:
- اردوی کجاست؟
صداها بلند شد:
- راهیان نور.
جهرهی خانم فرهمند با لبخندی دیگر شکفته شد:
- به- به، خوشبهحالتون، اونجا رفتید حتما ما رو هم یاد کنید.
مینا که میز سوم ردیف وسط مینشست، بلند گفت:
- آخه فایدهاش چیه خانم؟! واقعا لازمه که برای دیدن یک مشت خاک جون خودمون رو به خطر بندازیم؟ هر آن امکان داره ما هم به سرنوشت کسانی که به این سفر رفتن و تصادف کردن و پر پر شدن دچار بشیم! واقعا نمیشه شهدا رو از همینجا زیارت کرد؟!
کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می باشد
#رمان
دوستان برای اینکه از پارت اول رمانمون رو بخونید ...روی #رمان بزنید تا بقیه پارت ها هم واستون بیاد
رمان رفاقت تا بهشت (( پارت5)) نویسنده: زهرا ادیب
خانم فرهمند لحظاتی به مینا خیره شد و بعد به طرف میزش که با فاصلهای اندک روبهروی ردیف وسط بود، آمد و روی صندلی نشست. عینک مستطیل شکل خود را از چشمهای پف دارش که مهربانتر نشانش میدادند، جدا کرد و روی میز گذاشت و دستی به نوک موهای نسکافهایش کشید و انگار که چیزی یادش بیاید در خودش فرو رفت و بعد از لحظاتی صدای صاف و رسایش سکوت کلاس را شکست:
- چند سال پیش توی یکی از مدارسی که تدریس میکردم دانش آموزها رو به این اردو بردن و متسفانه ماشینشون توی راه تصادف کرد و خیلیهاشون زخمی شدن و خیلیها هم پر کشیدن. یکی از اونهایی که آسمونی شد هم شاگردم فاطمه بود که خیلی دوستش داشتم و تا مدتها نمیتونستم رفتنش رو باور کنم. عکس فاطمه رو داخل در کمدم چسبونده بودم و هر بار با دیدن اون خاطراتش جلوی چشمم رژه میرفت. چشمهای مشکی و براق و نگاه معصومش؛ نظم و ترتیبش توی درس و اینکه آرزو داشت المپیاد ریاضی شرکت کنه و شیرین زبونی و شیطنتهاش همه به قلبم آتیش میزد و با اشک مدیر مدرسه و خانوادهاش رو لعنت میکردم که چرا برای یک سفر بی معنی و غیر ضروری و به قول مینا دیدن یه مشت خاک باعث پر پر شدن همچین گل با استعدادی و بقیهی گلهای مدرسه شدن؛ خلاصه روزها میگذشت و من همینطور توی دلم غصه میخوردم و خود خوری می کردم تا اینکه یک روز ظهر نزدیک عید وقتی همسرم تازه از سرکار برگشته بود، بهم گفت که همکارهاش قراره دو روز دیگه که مرخصیه اداره شروع میشه دست جمعی با ماشین به همراه خانوادههاشون راه بیفتن سمت جنوب و سال تحویل توی شلمچه باشن. این رو که شنیدم رنگم مثل گچ سفید شد و سریع مخالفت کردم. همسرم نظرم رو برای سفر شیراز پرسید با اینکه دل و دماغی نداشتم برای اینکه دلش نشکنه جواب مثبت دادم:
- آره، شیراز خوبه.
پرسید:
- اونوقت توی راه شیراز هیچ تصادفی نشده تا حالا؟ کسی عزیز از دست نداده؟
گفتم:
- چرا خب پیش میاد.
جواب داد:
- خب برای راهیان نور و سفر جنوب هم همینه. ماشینی که بچهها باهاش رفتن استاندارد بود! مقصر راننده ی تریلی بود که خوابش برد و از مقابل خورد بهشون... خانم تا کی میخوای خودت رو اذیت بکنی؟ توی هر سفری این خطرها هست حالا این همه کاروان دارن میرن و الحمدالله به سلامت هم برمیگردن؛ چرا اونها رو نمیبینی؟
و من همچنان که این سفر رو غیر ضرور میدونستم سکوت کردم تا کدورتی پیش نیاد. بلاخره روز موعود رسید و با هزار دعا و صلوات و دادن صدقه دل رو به دریا زدم و به همراه ایشون و پسر کوچیکم راه افتادیم.
کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می باشد
#رمان
رمان رفاقت تا بهشت (( پارت 6)) نویسنده: زهرا ادیب
خدا رو شکر به سلامت رفتیم و برگشتیم و علاوه بر اینکه اون خیالات منفی که توی سرم داشتم اتفاق نیفتاد، این سفر خیلی هم به همهمون خوش گذشت.
بعد از این صحبتها خانم فرهمند در حالی که آرنجش را روی میز گذاشته بود و با پنجهی ذست چانهاش را گرفته بود با لبخندی شیرین بر گوشهی لبانش به فکر فرو رفت ناگهان صدای پرهیجان زهرا از میز دوم ردیف گوشهی راست سکوت کلاس را شکست:
- ببخشید خانم میشه از مناطق جنگی برامون تعریف کنید؟
مینا با خنده گفت:
- چی داره غیر از خاک.
و به دنبال این حرف چند نفر از بچهها بلند خندیدند. خانم فرهمند از جای بلند شد و کف دستانش را روی میز گذاشت، سر و شانههایش را کمی جلو آورد و نفس عمیقی کشید و گفت:
- می دونید بچهها! من آدمی هستم که تا چیزی رو با چشم خودم نبینم باور نمیکنم و اونجا به عینه دیدم که خاک شلمچه با آدم حرف میزنه و زندهست. اگه رفتید مناطق نزدیک تانکها بشید، روی شِنی اونها دست بکشید تا ضخامت و سنگینیش رو کامل حس کنید و درک کنید چه مسئولیتی داریم در مقابل بدنهایی که زیر این شنیها له شد. حتما باید برید اونجا کانال کمیل رو ببینید تا درک کنید دست به دست شدن یک قمفمه آب بین گردانِ محاصره شده و تشنه و دست نخورده موندنش یعنی چی؟ کجای دنیا برای ایثار می تونید معنی بهتر از این پیدا کنید؟ گردانی که لحظهی آخر فرماندهی اونها پیام دادم به امام بگید تا آخر میمونیم و مقاومت میکنیم در حالی که میدونستند سرانجامشون رفتن زیر تانک دشمنه...
صحبت های خانم فرهمند که به اینجا رسید اشک درون جشمانش جمع شد و اندکی مکث کرد و بعد با صدایی که می لرزید ادامه داد:
- بچهها من خیلی آدم مذهبی نیستم ولی حرفم اینه باید رید ببینید تا درک کنید چه گذشت و ما چه مسئولیتهایی داریم.
سپس بدون معطلی عینکش را روی چشمانش گذاشت و به سمت تخته رفت. من آن ساعت چیز زیادی از درس متوجه نشدم و بیشتر در رویای صحبتهای خانم و بدشناسی خودم بودم.
*کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعاً حرام میباشد.
#رمان
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
رمان رفاقت تا بهشت (( پارت 6)) نوی
برای دیدن پارت های قبلی روی #رمان بزنید😊
رمان رفاقت تا بهشت (( پارت7)) نویسنده: زهرا ادیب
آن روز وقتی از مدرسه به خانه برگشتم کنار در پراید بابا را دیدم که طبق معمول هر چهارشنبه برای رفتن به محل* انتظارم را میکشید. چهارشنبهها که میشد قبل از اینکه از مدرسه به خانه برسم مادر وسایل سفر را جمع میکرد تا زود تر به سمت محل راه بیفتیم و تا ضبح شنبه همانجا میماندیم . پدر به کارهای باغ و کشاورزیاش رسیدگی میکرد و مادر سرگرم دید و بازدید اقوام میشد ؛ من اما از نبود اینترنت و دختر همسن و سالی در کنارم حوصلهام به شدت سر میرفت و این بار ناراحتی نرفتن اردو هم مزید بر علت شده بود و دیگر حتی شوق دیدن دسته غازهای سفید و اردکهای رنگی رنگی بامزه ی حیاط خانهی روستایمان را هم نداشتم. به ماشین که رسیدم با اکراه در را باز کردم و سلام کردم و بعد خودم را انداختم روی صندلی. مادر در آینه نگاهم کرد و گفت:
- اَیی خواستِمی بُوریم مَلِه وِنِه گِس دَکِته.
(باز خواستیم بریم محل این ناراحت شد و اخمهاش توی هم رفت)
توی مسیر در حالی که از پنجره ماشین به برگهای زرد و صورتی و نارنجی درختان انجیلی کنار جاده دو خته بودم به این سه روز کسل کننده و طاقتفرسا فکر میکردم و امیدوارم بودم شنبه زودتر از راه برسد تا بتوانم حداقل به برنامههای کانالم برسم. کانال مجازیای که نامش را شهید ابراهیم هادی گذاشته بودم و در آن شهدای مدافع حرم را معرفی میکرم. من هم مثل خیلی از همسن و سالانم زندگیام به مجازی گره خورده بود و بهترین اوقاتم را در اینترنت می گذراندم تا آنجا که وقتی آنلاین میشدم گذر لحظهها را حس نمیکردم.
بعد از گذشت بیست دقیقه از دور منظرهی شیروانیهای رنگارنگ خانههای زیبا محله پیدا شد و وارد مسیر سر سبز و باریک همیشگی شدیم تا به روستا برسیم.
*روستا در گویش مازندرانی
*زیبا محله روستایی تخیلی است
*کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعاً حرام میباشد.
#رمان
https://eitaa.com/joinchat/3271098441C5304154b44
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
رمان رفاقت تا بهشت (( پارت7)) نویس
دوستان رو #رمان بزنید تا قسمت های قبل رمان واستون بیاد