یہاستادداشتیمحرفقشنگۍمیزد.. 👌💯
مۍگفتاگہبہنامحرمنگاھڪرد؎؛
بدونهمسرتمنگاھمیکنہ...
دنبالهرچۍباشۍمتقابلا
همسرتهمدنبالهمونہ
عیناً؛نہ؛ولۍدرباطنچرا..
مجردومتاهلهمندارھ..
بروببین 👀
دوستدار؎همسرتچجور؎باشه..
خودتمهمونطورباش..!
-چوفاطمھخواهۍ؛علۍباش..! 🌿📿
هدایت شده از سَبزِ سُرخ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢بوسیدن پای مادر سه شهید توسط سردار رادان ❤️
🔹هفته متعلق به شما سردار عزیز و نیروهای جان بر کف شماست
🔹که امروز جنگ و سیبل دشمن شما را هدف قرار داده، دفاع از وطن با دستان خالی غربت این نیرو را مضاعف کرده ،قطعا حجت خدا عج قدردان شما خواهد بود...
@sabzsorkh
بِسم الله الرَحمٰن الرَحیم🌱
#رمان_در_حوالی_عطر_یاس
رمان در حوالی عطر یاسنویسنده: بانو گل نرگس💌 ❗️کپی رمان با ذکر صلوات مشکلی ندارد. هر روز³ پارت نظرت و راجب کانال و رمان اینجا بگو. #رمان_در_حوالی_عطر_یاس_بخش_پانزدهم ■کانال مارا به دوستان خود معرفی نمایید:) •┈✾~@JAMANDEHH313~✾┈•
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
#چهل_وهفت
ملیحه خانم فقط گریه می کرد،😭
سخت بود ببینم مامان عباس رو که گریه میکنه ولی جلوی اشکای خودمو بگیرم،
خیلی سخت بود،😣
عمو جواد وقتی فهمید عباس میخواد بره چیزی نگفت،
نه تایید کرد و نه خواست مانع رفتن عباس بشه،😒
ملیحه خانمم وقتی فهمیده بود من راضی ام به رفتنش دیگه چیزی نگفت و فقط گریه می کرد ...😭
همه امشب خونه ی عمو جواد جمع شده بودیم برای خداحافظی از عباس!!😢
مامان کنار ملیحه خانم نشسته بود و سعی میکرد با حرفاش دلداریم بده ..
مامان هم بهم هیچی نگفت ..
راستش تنها کسی که از این رضایتی که از رفتن عباس داشتم سرزنشم نکرد
#مامان بود..
شاید چون می فهمید تو دل عباس چی میگذره ..😣
نگاهم به مهسا افتاد که یه گوشه مبل کز کرده بود،
نگرانی رو از چشمای این خواهر مهربون میشد دید، میدونم که به من فکر میکرد ..
میدونم که فکر میکرد با علاقه زیادی که به عباس دارم چجوری راضی شدم به رفتنش...
محمد تو اتاق عباس بود،
منم دلم میخواست برم پیش عباس ..
اما گفتم شاید بهتره محمد کمی با رفیقش خلوت کنه..😒
همینجوری کنار عمو جواد نشسته بودم و درست مثل عمو سعی داشتم تو حال خودم باشم و چیزی نگم ..
محمد با حالت جدی اومد بیرون،
با دیدنش بلند شدم و رفتم تو اتاق عباس
تا این شب آخر کمی بیشتر حس کنم عطر یاسش رو ...
وارد اتاق که شدم نگاهش بهم افتاد،
در حالی که داشت لباساشو تو ساک🎒 میذاشت....
#ادامه_دارد....
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل_وهشت
گفت:
_معصومه میشه در و ببندی!
درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که
گفت:😒
_گریه های مامان برام سنگینه، چکار کنم؟!
تمام تلاشمو میکردم بغضِ تو گلومو پنهان کنم گفتم:
_خب مادره دیگه، باید بهش حق بدی، براش خیلی سخته از تنها بچه اش بگذره😒
- آخه اگه اینجوری باشه که همه بچه هاشونو دوست دارن ..😕 دیگه کسی حاضر نمیشه بچه شو بفرسته
با دستم انگشترش رو که کنار ساکش رو زمین افتاده بود برداشتم و گفتم:
_آره حق با توئه ..ولی کنار اومدن با این واقعیت براش سخته، باید به مامانت فرصت بدی😔
نگاهی بهم کرد و گفت:😊
_ای کاش همه مثل تو بودن
نگاهمو باز ازش گرفتم، پشت چشمام دریایی از غم بود 😞
که داشتم تمام تلاشمو بکار میبستم کسی متوجهش نشه،
دوست نداشتم منی که تا الان مشوقش بودم و تمام مدت از کمک کردن بهش حرف میزدم، حالا بشینم و جلوش گریه کنم،😓
نمی خواستم این لحظات آخرِ رفتن،
دل عباس رو بلرزونم ...😥☝️
با انگشترش توی دستام بازی میکردم که گفت:
_این یادگاری حسین بود، بهم گفته بود به ضریح امام حسین "علیه السلام" متبرکش کرده ...😊
لبخندی روی لباش نشست:
_بهم میگفت این💚 عقیق سبز 💚همیشه به دستت باشه که محافظت بکنه ازت ...
عقیق رو لمس کردم، تودلم با عقیق حرف میزدم،
"مراقب عباسِ من باش!! "😭
.
داشتیم آماده میشدیم که برگردیم خونه ..
ساعت نزدیکای دوازده شب🕛🌃 بود، مامان گفت
_بهتره بریم که عباس هم کمی استراحت کنه،
ملیحه خانم آروم تر شده بود ...
ولی بازم چند لحظه یه بار چشماش خیس میشد و دلش می خواست به عباس بگه که نره،
حالش رو درک میکردم، بدجور بی طاقت بود،
درست مثل من... 😢😣
با این تفاوت که من #نمیتونستم بروز بدم حالمو که مبادا عباس پاش گیر بشه و #نتونه بره!!
همه بعد خداحافظی رفتن بیرون،
سریع رفتم اتاق عباس تا کیفم 👜و بیارم ..
نفهمیدم چیشد که کیفم گیر کرد به گوشه میز اتاقش و پرت شد پایین، چون زیپش باز بود همه ی وسایلام ریخت رو زمین
درست کنار وسایلای پخش شده عباس کنار ساکش، سریع شروع کردم به جمع کردنش،
عباس اومد تو اتاق🚶و گفت:
_ بقیه منتظرتن کجا موندی؟؟
سریع وسایلا رو ریختم تو کیفم و
گفتم: 😢😣
_اومدم اومدم
بلند شدم که نگاهم گره خورد به نگاهش،
نگاهم میکرد،👀💔👀
با همون چشمای سیاهش،خوشحالی توی سیاهی بی انتهای چشماش موج میزد،
احساس دلتنگی برای این چشمها از همین الان تمام وجودم رو آتش میزد،😢
یعنی ممکن بود دیگه این چشمها نگاهم نکنه،....
#ادامه_دارد....
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده:بانو گل نرگــــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل_ونه_وپنجاه
لب زد:
_ممنون بابت همه چیز معصومه، ممنون، خیلی اذیتت کردم، ببخش منو😒
باید تمام تلاشمو میکردم تا گریه ام نگیره،
سریع بدون نگاه کردن بهش،باهاش دست دادم و اومدم بیرون،😣
داشتم کفشامو👟 می پوشیدم در حالی که تو چارچوب در ِحیاط ایستاده بود
گفت:
_یه خواهشی دارم
کمی مکث کرد و گفت:
_لطفا فردا فرودگاه نیایید بدرقه، میترسم... میترسم نتونم برم با دیدن شماها، به مامانمم اصرار کردم نیاد
دستام رو بند کفشام خشک شد،😧
منظورش اینه که آخرین ملاقاتمونه الان،
منو بگو که به بدرقه ی فردا دلمو خوش کرده بودم ..😣
در حالیکه که خودمو با بند کفشم مشغول کرده بودم
گفتم:
_یعنی .. یعنی ..😢
نمی تونستم جمله مو ادامه بدم، مگه این بغضِ لعنتی میذاشت حرف بزنم...
خودش سریع گفت:
_یعنی نمی خوام بیایین دیگه، تو ام نیا، خواهش میکنم .. فقط محمد میاد که منو برسونه فرودگاه...😒🙏
محمد صدام میزد، خیلی وقت بود تو ماشین منتظرم بودن،
دلم نمی خواست برم،
من شاید دیگه هیچ وقت نمیدیدمش،
وای نه،
کاش خواهش نمیکردی عباس ...😢
یعنی نمیبینمش دیگه،
امکان نداره، من میبینمش،
بازم میبینمش،
من مگه چند وقته عباس رو دارم،
اشکام به پشت چشمام رسیده بودن😢
فقط یه تلنگر کوچیک کافی بود تا سیلی از اشک رو گونه هام سرازیر بشه،
رومو برگردوندم،
قطره ی سمج اشک خودشو رو گونه ام انداخت،
پشت بهش سریع گفتم:
_خداحافظ عباس!!
منتظر جوابش نشدم و راه افتادم سمت در و رفتم بیرون،
نمی خواستم اینجوری برم،
نمی خواستم اینجوری خداحافظی کنم،
نمی خواستم ...
وای که چه #خداحافظی_تلخی بود،😣😭
اونقد تلخ که حس میکردم #مزه ی تلخی اش تا #ابد باهام میمونه ..
سوار ماشین شدم و سرمو تکیه دادم به پنجره ...زیر لب فقط گفتم
"دلم برات تنگ میشه "😭💔
چشمامو کمی باز کردم، نور مستقیم می خورد تو چشمم،
پرده ی اتاق رو کی کشیده بود،
بلند شدم که کمرم درد گرفت، 😣
باز تو جانمازم خوابم برده بود،
کل شب و به رفتن عباس فکر میکردم، نخوابیده بودم
اما بعد نماز صبح نفهمیدم چجوری تو جانمازم خوابم برده بود،😒
بلند شدم دست و صورتمو شستم،
دنبال گوشیم میگشتم که ببینم عباس پیامی زنگی نزده،
یادم اومد گوشیم هنوز تو کیفمه،👜از دیشب درش نیاورده بودم،
کیفمو باز کردم و دستمو بردم داخلش که دستم خورد به چیز تقریبا گردی،
با تعجب گفتم 😳این دیگه چیه تو کیفم، درش اوردم، چشمام چند لحظه روش ثابت موند وای این اینجا چیکار میکنه،
نکنه دیشب …
وای نکنه دیشب موقعی که وسایلای ریخته شدم تو اتاق عباس رو جمع میکردم اینم اومده بینشون،😧
محکم با دست زدم رو پیشونیم،
دویدم بیرون اتاق،
مامان تازه از خواب بیدار شده بود انگار.. سریع گفتم: 😵
_محمد کو؟؟؟؟
با تعحب نگام کرد و گفت:😟
_چیشده؟
- مامان محمد کو، رفت؟؟؟؟
+اره یه ده دقیقه میشه رفته، جیشده حالا؟؟
سریع گفتم:
_مامان زنگ بزنین آژانس؟؟ زود مامان .. زود، الان میره😨
دویدم 🏃♀تو اتاق و هر چی دم دستم بود پوشیدم که مامان با نگرانی اومد تو اتاق و گفت:
_چیشده معصومه؟؟😧
#ادامه_دارد....
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
دعای توسل.pdf
3.57M
بسماللّٰھ🌱
چلهـ دعای توسل
نذر شهید علیرضا کریمی🌷
#چلھروزِبیستُهشتم
اعضای گرامی☺️
سلام
کمکم وقتشه آماده بشید... 😆
که قراره بریم یه جایی... 🤩
کجا؟ 🧐
الان میگم😆
کاروان زیارتی به مقصد بیت المقدس
و زیارت اماکن متبرکه
ان شاءالله به زودی زمان سفر اعلام خواهد شد.😉😂
تا آزادی قدس مونده یه یا علی... ✌️
خب! 😊
نظرتون چیه آخر هفته دربارهی فلسطین
حرف بزنیم؟
داستان دشمنی ما با اسرائیل...
البته از نگاه تاریخی فقط
https://harfeto.timefriend.net/16638202652991
نظراتتون ارزشمنده😉
#فور_بشه_لطفا
بِسم الله الرَحمٰن الرَحیم🌱
#رمان_در_حوالی_عطر_یاس
رمان در حوالی عطر یاسنویسنده: بانو گل نرگس💌 ❗️کپی رمان با ذکر صلوات مشکلی ندارد. هر روز³ پارت نظرت و راجب کانال و رمان اینجا بگو. #رمان_در_حوالی_عطر_یاس_بخش_شانزدهم ■کانال مارا به دوستان خود معرفی نمایید:) •┈✾~@JAMANDEHH313~✾┈•
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸💜
قسمت #پنجاه_ویک_وپنجاه_ودو
مامان لطفا زنگ بزنین آژانس باید برم فرودگاه، الان میره … الان میره …😧😯
تند تند کفشامو پام کردم،
در حالیکه چادرمو رو سرم مرتب میکردم سمت در رفتم و بازش کردم،😧
برگشتم مامانو نگاه کردم و گفتم:
_خداحافظ
جوابمو داد:
_خدا پشت و پناهت عزیزدلم، مراقب باش، میرسی بهش ان شاالله…😊
سوار آژانس شدم، 💙عقیق ِعباس💙 رو تو دستام گرفته بودم و لمسش میکردم،
بوی عباس رو میداد،😍بوی یاس ..🌸
ناخوداگاه چند تا جمله اش تو ذهنم تکرار شد
🌷“یادگاری حسین بود …
🌴به ضریح امام حسین متبرکش کرده بود…
🍀میگفت این عقیق محافظت میکنه ازت… “
گریه ام گرفت،،،، 😢
نه عباس نباید بری، بدون این عقیق نباید بری …
خدایا خودت کمکم کن،😧🙏
خدایا نره،
خدایا من ببینمش قبل رفتن،😢
خدایا خواهش میکنم …
خدایا کمکم کن …🙏🙏
.
.
کرایه آژانس رو حساب کردم و دویدم سمت فرودگاه، این همه آدم اینجا بود،
تو کجایی عباس؟؟!!😨
یه لحظه سرم گیج رفت دستمو به دیواری گرفتم
تا تعادلمو حفظ کنم،
سریع گوشی مو دراوردم تا بهش زنگ بزنم،
قطره های اشکم😢 رو صفحه گوشی می افتاد، دیگه اختیار این باران غم دست خودم نبود ..
تا خواستم تماس بگیرم صدام کرد
- معصومه😍
برگشتم نگاهش کردم👀 در چند قدمی ام ایستاده بود،
اشکامو پاک کردم تا بتونم نگاهش کنم با نگرانی پرسید:
_چیشده، چرا گریه میکنی؟؟😧
هیچی نگفتم فقط اشکام بودن که میریختن،
دستمو گرفت و کمک کرد رو صندلی بشینم کنارم نشست و دستمالی رو سمتم گرفت
- نمی خوای بگی چیشده؟!😟
اشکامو پاک کردم وگفتم:
_خیلی نامردی عباس، می خواستی بدون خداحافظی بری😒
سری تکون داد و با نگرانی گفت:
_نه، معلومه که نه، بخدا وقتی دیدم محمد تنهایی اومده دنبالم و تو باهاش نیستی ناراحت شدم،😊😍
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_اما خب اگه گفتم نیایی چون میترسیدم..😔 ازهمین میترسیدم .. از اینکه بیایی و مجبور شم مثل الان اشکاتو ببینم😒
تمام تلاشمو کردم تا اشکامو پاک کنم:
_ببخشید، دیگه گریه نمی کنم😊
لبخندی به روم زد و گفت: ☺️
_ممنون… ممنون که انقدر خوبی
نگاهش میکردم، یعنی امکان داشت دیگه نبینمش،😒
نه نمی خواستم باور کنم،
انگار دلش می خواست منو از اون حال و هوا دربیاره که گفت:
_باور کن دیدم با محمد نیستی، دوساعته دارم بجای ذکر گفتن یه بیت شعر رو با خودم زمزمه میکنم😅🙈
گوشه چشمم که از اشک خیس شده بود پاک کردم و با کنجکاوی پرسیدم:
_چی؟!!☺️
خندید و گفت:😄😍
”یاد باد آنڪھ ز ما وقت سفر یاد نڪرد
به وداعے دل غمدیده ے ما شاد نڪرد “
#ادامه_دارد....
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💓💫💓💫💓💫💓💫💓
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸💜
قسمت #پنجاه_وسه_وپنجاه_وچهار
لبخندی رو لبم نشست از این احساسات سرشارش😊
گفت:
_ولی دیگه دل غمدیده ام شاد شد😉
لبخندم عمیق تر شد☺️🙈 اونم لبخندی زد و گفت:
_آخه تو چرا انقدر خوبی؟!😍
در جواب حرفش فقط سرمو انداختم پایین که گفت:
_اگه اجازه بدی رفع زحمت کنم، دوستان منتظرن☺️👈👥
به جایی اشاره کرد تازه متوجه دوستاش و محمد شدم که گوشه ای ایستاده بودن،
بلند شد ایستاد...
که یاد 💙انگشترش💙 افتادم و سریع گرفتم جلوش
- این دیشب اومده بود تو وسایلام😊
گرفتش و گفت:
_چقدر دنبالش گشتم
نگاه شیطنت باری بهم انداخت وگفت:
_پس این کوچولو تو رو کشونده تا اینجا😍☺️
خندیدم که گفت:
_آخ آخ یادم باشه اینو بازم جا بزارم .. معجزه میکنه ها😉
فقط به حرفاش میخندیدم،
این لحظات آخر چه قدر سعی داشت خوشحالم کنه
- خب معصومه جان حلالم کن، برام زیاد دعا کن، مراقب خودتم باش،یاعلی😊✋
خواست بره که یهو مردد شد و برگشت سمتم،
دست انداخت پشت گردنش و پلاکی رو از گردنش دراورد و گرفت جلوم
- روش” و ان یکاد” نوشته😊
خیره به 💫پلاک “وان یکاد” 💫تو دستش بودم که ادامه داد:
_یه یادگاری از طرفِ من😉
اروم گرفتمش،..
باز اشک بود که سعی داشت خودشو تو جشمام جا کنه😢
لبخندی زد😊
و خداحافظی کرد …و رفت …
چه ساده رفت …
مگه قرارمون از همون اول رفتنش نبود…
پس این همه بیقراری از کجا میومد …
به رفتنش نگاه میکردم و فقط زیر لب می گفتم …
“برگرد عباس …😢
برگرد …
تو باید برگردی …
باید زنده برگردی …
باید …
من تازه دارم عشق رو تجربه میکنم…
اصلا مگه ما چند وقته که کنار همیم …
برگرد … “😢🙏
روزها برام به سختی میگذشت،😣
همش مثل یه آدمی که منتظره کسیه چشمم به ساعت بود،👀😥
گاهی وقتا تا چند دقیقه فقط به ساعت زل میزدم،👀🕓
که شاید چند ساعت بگذره و عباس زنگ بزنه ..📞 خیلی کم زنگ میزد،
وقتی هم که زنگ میزد خیلی کوتاه حرف میزد و خداحافظی میکرد،😒
انقدر دلتنگ بودم که سمیرا هم از حال و روزم میفهمید دلتنگی رو،😕
همش منو به بهونه های مختلف میبرد این ور اون ور تا حالم بهتر بشه و انقدر تو خودم نباشم،
دست خودم نبود، گاهی حس میکردم زندگی ایستاده،😣
گاهی از دلتنگی انقدر خسته میشدم که فقط تنها پناهم 🌷گلزار شهدا🌷 بود و بس…
تو اتاقم نشسته بودم
و کتابی رو که دوست داشتم ورق میزدم،
اسمش📖 “خدا بود و دیگر هیچ نبود“
بود، دلنوشته های شهید چمران،
خیلی کتاب رو دوست داشتم،
حساس ارامش میکردم وقتی می خوندمش، خیلی از عباراتشو حفظ بودم ولی بازم میخوندم و لذت میبردم از خوندنشون،😊
هر از چند گاهی نگاهم از روی نوشته های کتاب سُر می خورد
و به ساعت روی دیوار خیره میشد که شاید چند ساعت بگذره و بتونم صدای عباس رو بشنوم،😢
آه که چقدر سخت بود دوری و #انتظــار…
کتاب رو بستم،📙 تمام تمرکزم رو از دست داده بودم،😕
اگه اینجوری پیش میرفت خودمو از بین میبردم،
نباید انقدر بی تابی میکردم،
بلند شدم که برم پیش مامان،به مهسا قول داده بودم که درمورد دانشگاهش با مامان صحبت کنم…😊👌
نگاهی به مهسا انداختم که خودشو با گوشیش مشغول کرده بود ..
بلند شدم رفتم پیش مامان، جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت برنج پاک میکرد،😊
کنارش نشستم و کمی درمورد مهسا باهاش صحبت کردم،
مامان با چند تا از حرفای منطقی که زدم قانع شد به اینکه مهسا رشته ای رو بخونه که دوست داره،😍😊
بالاخره قبول کرد
و من خوشحال از اینکه تونستم برای خواهرم کاری کنم،
بلند شدم تا برم بهش بگم..
از جلوی در اتاق محمد که رد میشدم تصمیم گرفتم به محمد هم یه سری بزنم،
چند وقت بود با داداشم نتونسته بودم درست حرف بزنم از بس تو خودم بودم این چند روز،😅
در اتاقشو زدم و رفتم داخل
رو تختش نشسته بود و داشت با چند تا برگه ور میرفت، نشستم کنارشو گفتم: _چیکار میکنی برادرِ من؟!!😊
#ادامه_دارد....
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
دعای توسل.pdf
3.57M
بسماللّٰھ🌱
چلهـ دعای توسل
نذر شهید علیرضا کریمی🌷
#چلھروزِبیستُنهم
.. ' 12 '..
9- ↑ -3 💛⁰⁰:⁰⁰💛
' . 6 . `
جانمبفدایت...
آرزویمظهورت♥️
🍃اَللّٰھُمَّ؏َـجِّلَلِوَلِیِّڪَالفَࢪَج🍃
قرآنی باش!
کسانی که قالی می بافند یک نگاه به نقشه دارند و یک نگاه به قالی و بر اساس آن قالی آویخته خود را می بافند. ما نیز باید چشم به نقشه قرآن داشته و بر اساس آن تار و پود زندگی خود را ببافیم. این است که قرآن کریم می فرماید:
خُذِ الکِتابَ؛ یعنی کتاب را بگیر، یعنی بی نقشه نباش.
-میگفت..
خدااهلرفاقتاست!
خدارفیقداریوجوانمردیرادوست دارد،خودشبیشازهمهاهلرفاقت
ومروتاست،
وقتیباهمهضعفتبهیاداوباشی؛
باهمهقدرتشبهیادتخواهدبود.
#استادپناهیان🌱
سعی کن ؛
زیاد به خدا فکر کنی
به قدرتش ،
به رحمتش ، به بزرگیش ،
به ستارالعیوب بودنش
به غفار و بخشنده بودنش
به اینکه چقدر دوسِت داره . .
به اینکه همیشه کنارته
و تمام اعمالت رو میبینه
وقتی یاد خدا رو
تو زندگیت پر رنگ کنی
وقتی زیاد باهاش حرف بزنی
کم کم علاقت نسبت بهش
بیشتر میشه
عاشقش میشی(:
اگه کسی بعد وضو گرفتن؛
آیت الکرسی رو بخونه
خدا ثواب ۴۰ سال عبادت رو مینویسه
و مقامش رو ۴۰ درجه بالاتر میبره
حالا اگه کسی موقع وضو گرفتن
سوره قدر رو قرائت کنه؛
از گناهانش خارج میشه
جوری که انگار تازه متولد شده..
خاطرات شهید ابراهیم هادی از حضرت زهرا سلام الله علیها
پاییز سال شصت و یک بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همهمجالس توسل های ابراهیم بهحضرت زهرا(س) بود. هر جا میرفتیم حرف از ابراهیم بود.
خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف میکردند. همه آنها با توسل به حضرت صدیقه طاهره(س) انجام شده بود.
به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر میزدیم از ابراهیم میخواستند که برای آنها مداحی کند و ازحضرت زهرا(س) بخواند.
شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. آنها چیزهایی گفتند که اوخیلی ناراحت شد.
ابراهیم عصبانی شد و گفت:من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم! هر چه می گفتم:حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده ای نداشت.
آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم!
ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان میدهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه.من هم بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه
خستگی یعنی چی؟!البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز.
ابراهیم بچه های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد.بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا(س)!!
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد.
من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم رادیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم.ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: میخواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
گفتم: خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که...
پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد. اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره(س) تشریف آوردند و گفتند:
نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم.
هرکس گفت بخوان تو هم بخوان.
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.
-صلواتهدیهشهیدابراهیمهادی🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما گفتیم رژیم صهیونیستی ۲۵ سال دیگر را نمیبیند، خودشان عجله کردند و زودتر میخواهند بروند🤫🔥
#طوفان_الاقصی
هدایت شده از زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
خب! 😊
نظرتون چیه آخر هفته دربارهی فلسطین
حرف بزنیم؟
داستان دشمنی ما با اسرائیل...
البته از نگاه تاریخی فقط
https://harfeto.timefriend.net/16638202652991
نظراتتون ارزشمنده😉
#فور_بشه_لطفا
🖼 آبرو دادند به ملت ایران
۱۶ مهر سالروز شهادت #شهید_نادر_مهدوی و یارانش
در نبرد مستقیم
با استکبار جهانی در خلیج فارس
بِسم الله الرَحمٰن الرَحیم🌱
#رمان_در_حوالی_عطر_یاس
رمان در حوالی عطر یاسنویسنده: بانو گل نرگس💌 ❗️کپی رمان با ذکر صلوات مشکلی ندارد. هر روز³ پارت نظرت و راجب کانال و رمان اینجا بگو. #رمان_در_حوالی_عطر_یاس_بخش_هفدهم ■کانال مارا به دوستان خود معرفی نمایید:) •┈✾~@JAMANDEHH313~✾┈•
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #پنجاه_وپنج_وپنجاه_وشش
سرشو از برگه ها بیرون اورد و نگاهم کرد:
_هیچی بابا، استادمون چند تا برگه داده تصحیح کنم، پدرم دراومده،
چقدرسخته...
به چهره آشفته اش نگاه کردم و خندیدم:
_آخی، داداشم داره از دست چند تا برگه میناله😁
روشو برگردوند و گفت:
_دعا میکنم همچین بلایی سر خودت بیاد تا دیگه منو مسخره نکنی، استادت بیاد چند تا برگه بده دستت با دستخطای عجیب و غریب بعد ببینم چجوری کنار میایی با این بلای آسمانی😐
بازم خندیدم و گفتم:
_برگه که چیزی نیست عزیز من، فردا پس فردا برات زن گرفتیم اونوقت میفهمی که بلای آسمانی یعنی چی!! 😉😁
ایندفعه اونم خندید😃 و گفت:
_خوبه، پس بالاخره یه نفر قبول کرد که شما خانوما بلای آسمونی هستین😉
سریع دست گذاشتم رو دهنم و گفتم: _ببخشید جمله ام رو تصحیح میکنم، منظورم رحمت آسمانی بود😅😁
بعدم مکثی کردم و گفتم:
_رحمتم مثل بارونه، ما خانوما مثل بارون با رحمت و بابرکتیم، اگه نباشیم که شماها تو بی رحمتی زنده نمی مونین که... 😁😌
بعدم لبخند پر افتخاری بهش تحویل دادم
چشماشو تو کاسه ی چشمش گردوند وگفت:
_خب باشه قبول، الان میشه برام یه دونه از این رحمتا پیدا کنی؟!!☺️🙈
لبخند معنا داری زدم و گفتم:
_خب پس، آقا محمد ما بزرگ شدن، وقت زن گرفتنشونه😁😉
خندید😃 و باز خودشو مشغول کرد با برگه های توی دستش،
فقط با لبخند نگاهش میکردم، داداشم چقدر نجیب بود، چه با حیا،😊
من که خواهرشم باید زودتر از اینا بهش توجه میکردم
که دیگه مثلا داره واسه خودش یه مرد کاملی میشه، بیست و چهار سالشه،
باید دنبال یه دختر خوب براش بگردم، دختری که مثل محمد پر از پاکی و نجابت باشه،😊👌
داشتم به همین فکر میکردم که یه دفعه نفهمیدم چیشد که گفتم:😊
_محمد! سمیرا رو که میشناسی؟؟
نگاهم کرد، سرشو تکون داد و گفت:
_دوستته دیگه، همین که سرکوچه مون میشینن
لبخندی رو لبم نشست☺️
- خب پس میشناسیش، خواستم بگم دختر خوبیه ها😉
سریع با دست به سمت در اشاره کرد و
گفت:
_شما بفرمایین بیرون، بزارین من تمرکز کنم رو برگه ها، رحمت هم نخواستم😃
خندیدم 😁و گفتم:
_عه خب بزار مواردم رو بگم
+لا اله الا الله، بیا برو دختر حواس منو پرت نکن😃
شیطون خندیدم و گفتم:
_پس داری فکر میکنی، خوبه، نتایج فکر تو اطلاع بده بهم😉😜
سرشو به نشانه تاسف تکون داد و خندید، 😃باز زیر لب لا اله الا الله ای گفت،
منم بلند شدم
و سرخوش از اتاقش اومدم بیرون، یه لحظه فکر کردم، چرا سمیرا رو انتخاب کرده بودم، خودمم نمیدونم …😟😊
سمیرا با محمد تفاوت داشت،
اون آزادی میخواست،
آزادی از دین و حجاب، همیشه آرایش میکرد میرفت بیرون،😐 موهاش بیرون بود، نمازاش آخر وقت بود، علاقه و کشش خاصی به شهدا نداشت،
اون تو دنیای دیگه ای بود و محمد هم تو دنیای دیگه …😑
یه لحظه واقعا گیج شدم، هنوزم نمی فهمیدم چرا سمیرا رو به محمد معرفی کردم …😬😐
من سمیرا رو با همه تفاوتایی که با خودم داشت دوستش داشتم
اما نمیدونم چرا حس میکردم با همه شیطنتاش بازم یه صداقت و حیایی درونش بود که انگار داشت مقاوت میکرد که ظهور پیدا کنه،😕
دست از فکر کردن به سمیرا و محمد برداشتم،
اما تا خودم رو از فکرشون کشیدم بیرون،
🌷یاد عباس🌷
باز دلتنگی رو به دلم سرازیر کرد ..
#ادامه_دارد....
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚