زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
تلاشکنکهمعروفبشی
ولیتوآسماننهزمین . . .
بِسم ربّ الشُهدا🌱
#رمان_مثل_هیچ_کس
رمان مثل هیچ کس...😇
نویسنده☜: خانم فائزه ریاضی
❗️کپی رمان باذکرصلوات مشکلی ندارد.
هر روز²پارت
#رمان_مثل_هیچ_کس_بخش_ششم
■کانال مارا به دوستان خود
معرفی نمایید:)
•┈✾~@JAMANDEHH313~✾┈•
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #یازدهم
پس از پایان تعطیلات دانشگاه شروع شد. محمد با یک هفته تاخیر سر کلاس ها آمد. سرما خورده بود. 🤒😷با آنکه از چشم های قرمز ورم کرده اش میشد به شدت بیماری اش پی برد اما همچنان خنده به لب داشت😊🤒 و بشاش بود. بعد از کلاس کنارش نشستم و گفتم :
_ سلام. خدا بد نده. بخاطر مریضی یه هفته دیرتر اومدی؟😄
با شوخی و لبخند گفت :
+ خدا که بد نمیده. 😉آره دیگه رکب خوردم. فکر کردم خاله بهار اومده ننه سرما رفته نگو کمین کرده بود مارو شکار کنه. 😁الحمدلله الان خیلی بهترم. یه هفته پیش باید حالمو میدیدی. البته اون موقع هم بد نبودم. ولی هفته ی قبل ترش دیگه واقعا تعریفی نداشتم.😆
_ امیدوارم زودتر خوب شی. راستی درباره ی قرار اون روز... من اومدما ولی انگار دیر رسیدم. شما رفته بودین.😊
+ ای بابا جدی میگی؟ اگه میدونستم اومدنت حتمیه منتظرت میموندم. فکر کردم دیگه نمیای. بچه ها زیاد بودن کارمون زود تموم شد. شرمنده بهرحال.😅
_ نه بابا شرمنده ی چی. تقصیر خودم بود و البته ترافیک.😅☝️
+ حالا اگه دوست داشتی یه روز باهم میریم دوباره. من معمولا هر هفته میرم بهشت زهرا. البته بجز یکی دو هفته ی اخیر که زمینگیر بیماری شدم.
_ آره... حتما حالت بهتر شد باهم بریم. راستی پدرت توی همون قطعه دفن شده؟ آخه من هرچی نگاه کردم اسم پدرت رو ندیدم.
+ نه. پدر من اونجا نیست. ما چند گروه شدیم و هر کدوم رندم یه قطعه از شهدا رو انتخاب کردیم. برای ما شانسکی افتاد اونجا.
_ عجب. باشه...
دلم میخواست یک قرار مشخص بگذارم تا حرفهایم را بزنم اما چیزی مانعم میشد. کمی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره گفتم:
_ راستی من یه چندتا سوال داشتم ازت. هروقت حال داشتی یه وقتی بذار باهم صحبت کنیم.
+ باشه. هروقت خودت خواستی ما درخدمتیم.
_ الان که حالت مساعد نیست میخوای بذاریم برا بعد...
+ نه بابا خوبم. مساعدم. فردا که کلاس داریم. پس فردا خوبه؟ ساعت و جاش با خودت.
_ عالیه! پارک ملت. ساعت پنج.🌳🕔 چطوره؟
+ خوبه. چشم. نظرت چیه کم کم جمع کنیم بریم؟
تا سر خیابان باهم رفتیم و بعد جدا شدیم...
از اینکه قرار گذاشتیم خوشحال بودم. باب دوستی باز شده بود.😊 هرچند به تیپ و قیافه مان نمیخورد وجه اشتراکی برای دوستی داشته باشیم اما #قلبم به محمد نزدیک بود.
حرف ها و سوالات را مرور می کردم. درباره ی 👣شهدا، 🌷پدرش، 💠مذهبی ها...
اما لابلای افکارم چهره ی آن دختر رهایم نمی کرد.💭
چرا آنقدر آشنا بود؟
من او را می شناختم؟
شاید اگر صورتش کمتر پوشیده بود زودتر یادم می آمد کجا دیدمش.
روزهایم پر شده بود از خیال آدم های #جدید و دلنشینی که #ظاهرشان ربطی به من نداشت...
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #دوازدهم
ساعت قرار فرا رسید.🌳⛲️🕔
یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده بود. از دور میدیدمش. نزدیک تر رفتم و بعد از سلام گفتم :
_کی اومدی؟ هنوز یه ربع مونده.😊
+ ما اینیم دیگه. میخوای برم یه ربع دیگه بیام؟😉
خندیدم و گفتم :
_ نه. ساعتمو یه ربع میکشم جلو فکر میکنم سر موقع رسیدی.سرماخوردگیت بهتر شده؟😁
+ الحمدلله. خوبم.😇
همانطور که قدم زنان می رفتیم، پرسیدم :
_میشه بگی چرا اون روز زنگ زدی گفتی بیام بهشت زهرا؟
پس از چند ثانیه سکوت گفت :
+ جواب این سوالتو بعد میگم. بقیه رو بپرس.😊
_ باشه. هرجور صلاح میدونی. قبل همه حرفا بگم که من نمیخوام چیزی رو زیر سوال ببرم هرچی میپرسم فقط برا اینه که دنبال جوابم. امیدوارم حرفام ناراحتت نکنه.👌 راستش اون روز که رفتم قطعه ی 24 قبر یه شهید👉 هم سن خودمو دیدم...
خیلی فکر کردم🤔 ولی نفهمیدم چرا باید یه جوون بیست ساله زندگیشو بذاره بره جنگ و شهید شه. 🙁جلوتر که رفتم دیدم همه سن و سالی اونجا هستن. پیر و جوون نداره. یاد پدرت افتادم. پدرت حتما خانواده شو دوست داشت. حتما با شما زندگی خوبی داشت. پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟😕🤔
همانطور که با دقت به حرف هایم گوش میداد به نیمکت خالی اشاره کرد و نشستیم...
محمد که به زمین خیره شده بود بعد از کمی سکوت گفت :
+ چقدر از روزای جنگ یادته ؟😊🌷
کمی فکر کردم،...
بیشترین چیزی که یادم می آمد استرس شنیدن آژیر قرمز 🖲و پناه بردن به انباری زیر زمین🏃♀🏃 بود....
یادم هست روزی که جنگ تمام شد برای تعطیلات تابستانی شمال🌳🌊 بودیم.
از رادیوی ویلای خاله مهناز خبر را شنیدیم.
گاهی هم در محله خبر شهادت همسایه ها می آمد و مادرم برای تسلیت می رفت. گفتم :
_ خانوادهم سعی میکردن منو از فضای جنگ دور نگه دارن. چیز زیادی توی خاطراتم نیست. بیشتر همون استرس آژیر قرمز...😟
+ وقتی صداشو میشنیدی خیلی میترسیدی؟😊
_ آره. مادرم سعی می کرد آرومم کنه و بگه چیز مهمی نیست.
+ فک میکنی اگه یه روز وقتی پدرت سر کار بود و شما نشسته بودین تو خونه یهو یکی با زور میومد تو چقدر میترسیدی؟ یا مادرت چه حالی می شد؟👌
منظورش را از این مثال فهمیدم. گفتم :
_ من میدونم اونا رفتن تا جلوی خیلی از اتفاقات بدترو بگیرن.😊ولی نمیفهمم چی باعث شده از همه چی دل بکنن. منظورم اون #نیروی_درونیه. چون من حاضر نیستم چنین کاری کنم.😊
+ میتونی بگی چی باعث شد #روزدعوا با آرمین، رو شونم بزنی و بگی
"از طرف دوستم ازت عذرخواهی میکنم." با اینکه #میدونستی به صورت منطقی ممکنه همه چی بینتون خراب شه.
_ چون #میدونستم سکوتم #اشتباهه.😇
+ چرا؟ خب اگه سکوت میکردی الان دوستیتون بهم نخورده بود.😎
_ #زور میگفت، #غرورش خیلی زیاد بود. با سکوت من غرورش بیشتر میشد. اینجوری برا اونم بهتر شد که بدونه همیشه حق با خودش نیست.👌
+ پس یه نیروی درونی باعث شد #کاردرست رو به قیمت از دست دادن دوستت انجام بدی. پدر منم رفت چون دید دارن #زورمیگن، #حق با اونا نیست. با اینکه میدونست شاید بعد رفتنش همه چیز برای ما خراب شه.
جوابش قانع کننده بود...
ولی #ازبین_رفتن_دوستی کجا و #مرگ کجا؟ انگار ذهنم را خوانده بود، ادامه داد :
+ میدونم الان داری فکر میکنی از دست دادن زن و بچه و زندگی با از دست دادن یه دوست خیلی فرق داره. ولی اینو بدون، #نیروی_درونی که بین تو با امثال پدر من وجود داشتم متفاوته. این مثال رو زدم تا بگم گاهی آدم حس میکنه بعضی چیزا #وظیفشه، به گردنشه. حتی اگه بدونی در قبال انجامش یه سری چیزا رو از دست میدی. و البته شاید #چیزای_بزرگتری بدست بیاری.
سرم را به نشانه ی تایید حرف هایش تکان دادم و گفتم "میفهمم..."✌️
محمد ادامه داد :
+ بعضی چیزا #حس_کردنیه. شاید هر چقدرم برات دلیل و آیه بیارم باز نتونی کار پدرمو درک کنی. مثل کاوه که شاید رفتار اون روز تورو #درک نکنه.
چند دقیقه ای به سکوت گذشت...
تا به پیشنهاد محمد از پارک بیرون رفتیم و بستنی خوردیم. 🍨😋🍧هرچه اصرار کردم اجازه نداد پول بستنی را حساب کنم.
ساکت بودم و به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم...
ادامه دارد...
نویسنده:فائزه ریاضی
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خواهش استاد فاطمینیا از جوانان!
🔹 به مناسبت سالگرد رحلت خطیب، عارف و معلم اخلاق، آیتالله عبدالله فاطمینیا
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
آشوبم و جزتو پناهی نیست مرا . . . 💛 #تولیدمحتوا #امام_حسین؏ #کپی_با_ذکرصلوات "🌿🖇"@JAMANDEHH313
هیچ چیز همچون اراده به پرواز،
پریدن را آسان نمی کند . . .🕊
#تولیدمحتوا
#کپی_با_ذکرصلوات
"🌿🖇"@JAMANDEHH313
شهید مهدی باكری، اهمیت ویژه ای برای نماز جماعت قائل بود. یكی از دوستان ایشان، خاطره ای را در این باره نقل می كنند كه: «روزی همراه شهید باكری می خواستیم به منطقه عملیاتی «سرپل ذهاب» برویم. نزدیك غروب بود كه بعد از ترك دژبانی لشكر، آقا مهدی گفتند: من كمی تندتر می روم، شما هم سعی كنید به من برسید، ولی با احتیاط عمل كنید. چون ایشان همیشه مخالف سرعت زیاد بودند، برای همراهان جای سؤال بود كه چه خبر شده است؟ سرانجام حركت كردیم و بعد از چند دقیقه، به شهر گیلان غرب رسیدیم. آقا مهدی با ورود به شهر، مستقیم به مسجد جامع شهر رفتند تا در نماز جماعت شركت كنند. ما نیز به دنبال ایشان وارد مسجد شدیم. بعد از اتمام نماز، ایشان گفتند: عجله برای نماز جماعت بود و دیگر لازم نیست عجله كنید»