🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #ششم
درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید....🚶
توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند.
با چهره ای که لبخند تلخی به لب داشت و چشمانی که از ناراحتی لبریز بود به آرمین نگاه کرد و گفت :
_ ما هم مثل شما زحمت کشیدیم رفیق،😒 مفتی نیومدیم سر درس و دانشگاه. تازه تو پدر هم داشتی...😒😢
بغضش را قورت داد و ساکت شد... احساس کردم آرمین متوجه اشتباهش شده بود اما اگر چیزی نمیگفت #غرورش خدشه دار می شد.
برای اینکه کم نیاورده باشد گفت :
_تو شاید زحمت کشیده باشی اما هیچوقت نمی تونی به اندازه من به زبان مسلط باشی پس دیگه سعی نکن با ایراد گرفتن از من به چشم بقیه بیای.😏
کاوه سعی کرد مثل همیشه فضا را تلطیف کند..
اما من از این همه غرور بیجا سردرد گرفته بودم.😣 نمیتوانستم مثل دفعات قبل لحن تند و اهانت آمیز آرمین را #نادیده بگیرم و از حرفهایش بگذرم.
احساس میکردم این کار باعث شدت گرفتن غرورش میشود...
میدانستم اگر چیزی بگویم ممکن است #به_قیمت از بین رفتن رابطه دوستانی مان تمام شود...
اما از زور عصبانیت کنترلم را از دست داده بودم.
احساس کردم #سکوت کردنم #اشتباه است....
محمد که فهمیده بود جواب دادن به آرمین بی فایده است چیز بیشتری نگفت. همینکه پشت کرد تا برگردد روی شانه اش زدم و گفتم :
_من از طرف دوستم ازت عذر میخوام.😐✋
آرمین که هرگز تصور شنیدن چنین جمله ای را از من نداشت...
انگار از شدت خشم😡 تبدیل به کوره ی آجر پزی شده بود نگاه متعجبانه ای به من انداخت، 😳😡با لکنتی که از شدت عصبانیت به او دست داده بود گفت :
_تو... تو... تو بیجا میکنی از طرف من از این یارو عذرخواهی میکنی. تو فک کردی کی هستی؟
نمیدانستم چه حرفی بزنم که وضع بدتر نشود....
مدام سعی میکردم به خودم یادآوری کنم که این ضعف آرمین است و اگر من هم بخواهم مثل خودش رفتار کنم و جوابش را بدهم هم اندازه ی او شخصیتم را پایین می آورم....
نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را چند ثانیه بستم و گفتم :
_ آرمین عزیزم من ناراحتی تورو درک میکنم اما تو نباید انقدر با لحن تند با مردم حرف بزنی و شخصیت بقیه رو کوچیک کنی. من دوستت هستم و بخاطر خودت دارم اینارو میگم.
اما انگار آرمین از شدت ناراحتی قدرت تعقل و شنوایی اش را از دست داده بود ، هیچ کدام از حرف هایم را نمیشنید و بدون لحظه ای توقف جملات بی ادبانه اش را پشت هم نثار #من و #محمد می کرد....
طفلک کاوه وسط من و آرمین گیر کرده بود و حال بدی داشت. مدام جلوی آرمین می آمد و سعی می کرد کمی آرامش کند اما آرمین بدون توجه به حرف های کاوه اورا کنار میزد و به بد و بیراه گفتن هایش ادامه می داد....
کاوه جلوی آرمین آمد و با صدای بلندی گفت :
_آرمین جان یکم آروم باش ما باهم دوستیم نیاز نیست انقدر عصبانی بشی ما میتونیم...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که آرمین برای اینکه بتواند اورا از جلوی دیدش دور کند و به گستاخی هایش ادامه دهد کاوه را هل داد و او وسط صندلی های کلاس نقش زمین شد....
خون جلوی چشمهایم را گرفته بود...
با خودم فکر میکردم محمد که #سایه_ی_پدری بالای سرش نبوده چقدر بهتر از آرمینی که پدرش مثلا از قشر تحصیلکرده و بافرهنگ جامعه است، #تربیت شده....
با دیدن وضع کاوه که نقش زمین شده بود کنترلم از دست دادم و #برخلاف میل باطنی ام،...
جر و بحث لفظی مان به دعوای فیزیکی تبدیل شد...😠👊👊😡
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #دوازدهم
ساعت قرار فرا رسید.🌳⛲️🕔
یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده بود. از دور میدیدمش. نزدیک تر رفتم و بعد از سلام گفتم :
_کی اومدی؟ هنوز یه ربع مونده.😊
+ ما اینیم دیگه. میخوای برم یه ربع دیگه بیام؟😉
خندیدم و گفتم :
_ نه. ساعتمو یه ربع میکشم جلو فکر میکنم سر موقع رسیدی.سرماخوردگیت بهتر شده؟😁
+ الحمدلله. خوبم.😇
همانطور که قدم زنان می رفتیم، پرسیدم :
_میشه بگی چرا اون روز زنگ زدی گفتی بیام بهشت زهرا؟
پس از چند ثانیه سکوت گفت :
+ جواب این سوالتو بعد میگم. بقیه رو بپرس.😊
_ باشه. هرجور صلاح میدونی. قبل همه حرفا بگم که من نمیخوام چیزی رو زیر سوال ببرم هرچی میپرسم فقط برا اینه که دنبال جوابم. امیدوارم حرفام ناراحتت نکنه.👌 راستش اون روز که رفتم قطعه ی 24 قبر یه شهید👉 هم سن خودمو دیدم...
خیلی فکر کردم🤔 ولی نفهمیدم چرا باید یه جوون بیست ساله زندگیشو بذاره بره جنگ و شهید شه. 🙁جلوتر که رفتم دیدم همه سن و سالی اونجا هستن. پیر و جوون نداره. یاد پدرت افتادم. پدرت حتما خانواده شو دوست داشت. حتما با شما زندگی خوبی داشت. پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟😕🤔
همانطور که با دقت به حرف هایم گوش میداد به نیمکت خالی اشاره کرد و نشستیم...
محمد که به زمین خیره شده بود بعد از کمی سکوت گفت :
+ چقدر از روزای جنگ یادته ؟😊🌷
کمی فکر کردم،...
بیشترین چیزی که یادم می آمد استرس شنیدن آژیر قرمز 🖲و پناه بردن به انباری زیر زمین🏃♀🏃 بود....
یادم هست روزی که جنگ تمام شد برای تعطیلات تابستانی شمال🌳🌊 بودیم.
از رادیوی ویلای خاله مهناز خبر را شنیدیم.
گاهی هم در محله خبر شهادت همسایه ها می آمد و مادرم برای تسلیت می رفت. گفتم :
_ خانوادهم سعی میکردن منو از فضای جنگ دور نگه دارن. چیز زیادی توی خاطراتم نیست. بیشتر همون استرس آژیر قرمز...😟
+ وقتی صداشو میشنیدی خیلی میترسیدی؟😊
_ آره. مادرم سعی می کرد آرومم کنه و بگه چیز مهمی نیست.
+ فک میکنی اگه یه روز وقتی پدرت سر کار بود و شما نشسته بودین تو خونه یهو یکی با زور میومد تو چقدر میترسیدی؟ یا مادرت چه حالی می شد؟👌
منظورش را از این مثال فهمیدم. گفتم :
_ من میدونم اونا رفتن تا جلوی خیلی از اتفاقات بدترو بگیرن.😊ولی نمیفهمم چی باعث شده از همه چی دل بکنن. منظورم اون #نیروی_درونیه. چون من حاضر نیستم چنین کاری کنم.😊
+ میتونی بگی چی باعث شد #روزدعوا با آرمین، رو شونم بزنی و بگی
"از طرف دوستم ازت عذرخواهی میکنم." با اینکه #میدونستی به صورت منطقی ممکنه همه چی بینتون خراب شه.
_ چون #میدونستم سکوتم #اشتباهه.😇
+ چرا؟ خب اگه سکوت میکردی الان دوستیتون بهم نخورده بود.😎
_ #زور میگفت، #غرورش خیلی زیاد بود. با سکوت من غرورش بیشتر میشد. اینجوری برا اونم بهتر شد که بدونه همیشه حق با خودش نیست.👌
+ پس یه نیروی درونی باعث شد #کاردرست رو به قیمت از دست دادن دوستت انجام بدی. پدر منم رفت چون دید دارن #زورمیگن، #حق با اونا نیست. با اینکه میدونست شاید بعد رفتنش همه چیز برای ما خراب شه.
جوابش قانع کننده بود...
ولی #ازبین_رفتن_دوستی کجا و #مرگ کجا؟ انگار ذهنم را خوانده بود، ادامه داد :
+ میدونم الان داری فکر میکنی از دست دادن زن و بچه و زندگی با از دست دادن یه دوست خیلی فرق داره. ولی اینو بدون، #نیروی_درونی که بین تو با امثال پدر من وجود داشتم متفاوته. این مثال رو زدم تا بگم گاهی آدم حس میکنه بعضی چیزا #وظیفشه، به گردنشه. حتی اگه بدونی در قبال انجامش یه سری چیزا رو از دست میدی. و البته شاید #چیزای_بزرگتری بدست بیاری.
سرم را به نشانه ی تایید حرف هایش تکان دادم و گفتم "میفهمم..."✌️
محمد ادامه داد :
+ بعضی چیزا #حس_کردنیه. شاید هر چقدرم برات دلیل و آیه بیارم باز نتونی کار پدرمو درک کنی. مثل کاوه که شاید رفتار اون روز تورو #درک نکنه.
چند دقیقه ای به سکوت گذشت...
تا به پیشنهاد محمد از پارک بیرون رفتیم و بستنی خوردیم. 🍨😋🍧هرچه اصرار کردم اجازه نداد پول بستنی را حساب کنم.
ساکت بودم و به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم...
ادامه دارد...
نویسنده:فائزه ریاضی