4_5987592045970066494.pdf
2.68M
🌱🌸🌱 بسم رب النور🌸🌱🌸
رمان : از روزی که رفتی (ما بین فصل سه و چهار)
⭕️<<ما بین فصل سه و چهار رمان با عنوان
(قصه گویی های من)>>
نویسنده : خانم سنیه منصوری
#رمان_از_روزی_که_رفتی_بین_فصل_۳_۴
4_5931394065349216182.pdf
2.59M
🌱🌸🌱 بسم رب النور🌸🌱🌸
رمان : از روزی که رفتی (چهارم)
⭕️<<فصل چهارم رمان با عنوان
(اسطوره ام باش مادر )>>
نویسنده : خانم سنیه منصوری
#رمان_از_روزی_که_رفتی_فصل_چهار
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
🌱🌸🌱 بسم رب النور🌸🌱🌸 رمان : از روزی که رفتی (فصل اول) نویسنده : خانم سنیه منصوری #رمان_از_روزی_ک
تمامی فصل های رمان رو براتون ارسال کردم👆
در خواست بقیه بمونه فردا
منم برم کتابم رو بخونم
یا علی
یه صلوات بفرستین با هم بریم😉
•• اعـمالقـبلازخـواب ••
وضـوفراموشنشـود🖐🏼🌿
شـبتونبـهزیبایـےشـشگوشـهاربـاب..!🌘🌸
#ادمین_بانوی_گمنام
عزیزان کانال حلال کنین
چند روزه خیلی درگیر هستم
ان شاءالله جبران میکنم 🌱
🌾💐🌾بِسمرَبِالقاسِمِالجَبارین💐🌾💐
#رمان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا👇🇮🇷🇮🇶
نویسنده : خانم طاهره ترابی
هر روز : ۳ پارت
#رمان_از_سوریه_تا_منا_بخش_پنج
■کانال مارا به دوستان خودمعرفی کنید👇
🇮🇷
╔══❖•° 🌸 °•❖══╗
@Banoo_Behesht
╚══❖•° 🌸 °•❖══╝
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #چهارده
لباس #ساده و #محجبی را انتخاب کردم و همراه سلما وقت آرایشگاه گرفتیم.
آن روز از ظهر آرایشگاه بودم. آرایش #ساده و #ملایمی را به خواست من به چهره ام داد و روسری لبنانی کار شده و سفیدی را روی لباس پوشیدم و موهایم را پنهان کردم.
قیافه ام تغییر کرده بود و از حالت دخترانه درآمده بودم.
صالح دسته گل نرگس را به دستم داد و مرا همراهی کرد، سوار ماشین گل زده ی خودش شوم.
چادر سفید را #روی_چهره_ام کشیده بودم. مولودی ازدواج حضرت زهرا و حضرت علی را روشن کرد و با هم به محضر رفتیم.
۱۴ سکه طلا و آینه و قرآن و ۱۴ شاخه گل نرگس مهریه ام شد که به درخواست صالح سفر سوریه هم به آن اضافه شد.
همه برای آزادی سوریه صلوات فرستادند و بغض گلویم را فشرد.
صالح خوب توانسته بود از همین اول با دلم بازی کند.
#محرم_که_شدیم
حلقه ها در دستمان جای گرفت و راهی رستوران شدیم. مهمانان مان همان ها بودند که برای نامزدی دورمان جمع شده بودند و چند فامیل دورتر.
صالح بی قرار بود و مدام پیش من می آمد و کمی با من حرف می زد و دوباره نزد مهمانان می رفت.
چادرم را برداشته بودم. لباس و روسری ام محجب بود و آرایشم ملایم.
چند قطعه عکس گرفتیم و شام خورده شد و به خانه ی پدر صالح رفتیم. کت و شلوار دامادی و پیراهن سفید اتو شده به صالح می آمد
ــ قربون دومادم بشم من...
شرم کرد و گفت:
ــ خدا نکنه. من پیش مرگ عروس محجبم بشم.
سلما در این حین چند عکس غیر منتظره از ما گرفت که آنها از بهترین عکس هایمان بودند و بعدا صالح بزرگشان کرد و به دیوار اتاقمان نصبشان کردیم.
شب وقتی که مهمانها رفتند زهرا بانو و بابا هم با بغض بلند شدند که ما را تنها بگذارند.
خودم هم دلتنگ بودم. انگار یادم رفته بود منزل پدرم دیوار به دیوار اینجا بود.
مثل یک زندانی که قرار ملاقاتش تمام شده بود دلم پر پر می زد.
خودم را به آغوش زهرا بانو انداختم و هق زدم. بابا با چشمان اشکی ما را از هم جدا کرد و پیشانی ام را بوسید و با دو دستش صورتم را گرفت و گفت:
ــ بابا جان... سربلندم کنی. #دعای_خیر منو مادرت همیشه با زندگیته. همیشه پشتیبان مردت باش. هیچی اندازه ی زن با شعور و مهربون دل مرد رو به زندگی گرم نمی کنه. تو دختر زهرا بانویی... مطمئنم شوهر داری رو از مادرت یاد گرفتی.
دستش را بوسیدم و آنها راهی شدند.
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛طاهره ترابی
════°✦ ❃ ✦°════
@Banoo_Behesht