🌷💚🌷💚بِسم رَبّ العِشق 🌷💚🌷💚
#رمان_مذهبی
#رمان_حانیه
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
هر روز : ۴ پارت
#رمان_حانیه_بخش_پایانی
■کانال مارا به دوستان خودمعرفی کنید👇
🇮🇷
╔══❖•° 🌸 °•❖══╗
@Banoo_Behesht
╚══❖•° 🌸 °•❖══╝
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
•• #part224
جلسۀ قرآن خواهران مسجد، همیشه صفایی خاصی داشت، به همت خانم نورمحمدی هفتهای یک جلسه در مسجد برگزار میشد و تا جایی که میتوانستم در این جلسات شرکت میکردم. خانم نور محمدی در حفظ قرآن به دخترها کمک میکرد، صوت زیبایی داشت و وقتی میخواند انگار شیرینی آیات در جانم مینشست.
آن روز عصر، دم دمای غروب بود که جلسۀ قرآن داشتیم، خانم نورمحمدی طبق معمول داشت تلاوت میکرد، گهگداری سرفهاش میگرفت.
گلویش را صاف کرد و خطاب به من آرام گفت: سوگندجان، یه لیوان آبجوش برای من میاری از آبدارخونه؟
"چشم"ی گفتم و از جایم بلند شدم. کفشهایم را پوشیدم و به سمت آبدارخانه رفتم، پلههای آن را پایین رفتم. کتری را آب کردم و روی شعلۀ اجاق گذاشتم، منتظر ماندم تا آب جوش بیاید.
جلوی در آبدارخانه ایستادم که نگاهم به هادی افتاد، داشت با آقا مهدی بیرون از مسجد، در پیادهرو، صحبت میکرد. در مسجد باز بود و تقربیا میتوانستم آنها را ببینم.
لحظهای بعد دختر آقا مهدی از ماشین پیاده شد و در بغل هادی پرید. رقیه بزرگ شده بود، احتمالا دو سالی داشت، موهایش را خرگوشی بسته بود و دستهایش را دور گردن هادی حلقه زده بود، لبخند بر لب هر دوی آنها میدرخشید. ناخودآگاه حرف مامان را به یاد آوردم.
- اگه اینطور پیش بره دو، سه سال دیگه مادر بزرگ میشم!
به خودم که آمدم لبخند روی لبم نشسته بود. از آنها چشم گرفتم و لب گزیدم. دروغ چرا، اینکه "بابا بودن بهش میاومد" خیلی به چشم میآمد و این قند را در دلم ذوب میکرد...
با صدای سوت کتری به خودم آمدم، به خودم نهیب زدم و آب جوش را با احتیاط در لیوان ریختم.
با لیوان آب جوش از آبدارخانه بیرون رفتم، هادی و آقا مهدی هنوز جلوی در بودند و پچپچ حرفهایشان به گوش میرسید.
کفشهایم را در آوردم و وارد قسمت خانمها شدم. به خانم نورمحمدی لیوان آبجوش را دادم و کنار دخترها نشستم.
جلسۀ قرآن که تمام شد، دخترخانمی که کنارم نشسته بود، رو به من پرسید: ببخشید؟
به سمتم برگشتم.
- جانم؟
- شما اهل همین محلی؟
لبخند زدم.
- آره، چطور؟
زمزمهوار گفت: راستش ما تازه اومدیم این محله... خونهمون چهارتا کوچه پایینتره... ولی خب، من میترسم برم، بعد از نماز هوا تاریک میشه.
مکث کرد. وقتی سکوتم را دید خواست بیشتر توضیح دهد.
- دست خودم نیست، از خیابون و تاریکی میترسم، ازشون خاطره خوبی ندارم...
با اطمینان گفتم: نگران نباشین، خونهی ما هم همون طرفهاست، میتونم همراهتون تا یه جاهایی بیام...
- سوگندجان؟
با صدایی که نامم را خوانده بود سربرگرداندم و با محجوبه خادم جدید مسجد رو به رو شدم. از جایم بلند شدم و مقابلش ایستادم.
- بله؟
لبخندش را خورد و با ابرو به بیرون اشاره کرد.
- داداشِ زینب کارت داره.
به زحمت لبخند به لب دادم و خجل چشم دزدیدم.
- باشه، ممنون که گفتی.
از کنارش رد شدم و بیرون رفتم. هادی کنار حوض وسط حیاط ایستاده بود. جلوتر که رفتم، متوجه حضورم شد و سر بلند کرد.
- سلام.
جوابش را دادم، خجالتزده گفت: ببخشید من منتظرم موندم بیاین بیرون، نیومدین... مجبور شدم به یکی بگم که بهتون اطلاع بده...
بلافاصله از جیبش چندتا پاکت بیرون آورد و جلویم گرفت.
- بفرمایید، بلیط برای چهارنفره، گفتین که دوستتون هم میاد، برای ایشون هم بلیط گرفتم.
با دیدن بلیطها لبخند تمام صورتم را فرا گرفت.
- دستتون درد نکنه آقاهادی!
و بلیطها را از دستش گرفتم.
- سر شما درد نکنه، با اجازه...
سر بلند کردم و به نگاهی به او انداختم، آنقدر ذوق زده بودم که دلم میخواست گریه کنم!
لبخند کمرنگی به رویم زد و از من فاصله گرفت
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...
هدایت شده از حانیه
|- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♥️🌿
- ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💍
- #رمـانحـٰانیه🌱^^
#رمان_حانیه_دویست_بیست_پنج
- #part225
"هادی"
آب دهانم را قورت دادم و هراسان به سمت زینب برگشتم.
- زینب؟
نگاهش را به من داد.
- جانم؟
دستۀ صندلی را آرام فشردم و با من و من گفتم: من یکم استرس گرفتم...
ریز خندید.
- رنگتم که پریده...
سید که کنار زینب نشسته بود به سمت من نیمخیز شد.
- ای بابا این آقا داماد هم که از پرواز میترسه!
اخم کردم و آرام گفتم: چرا ماجرا رو بزرگش میکنی؟ یکم استرس گرفتم که طبیعیه!
زینب به سید نگاه کرد.
- تو هم که ترسیدی...
سیدحسن سر تکان داد و لبخند زد.
- نه خانومجان، ولی شما هر وقت احساس ترس و دلشوره بهت دست داد اصلا نگران نباش، خودم کنارتم!
سر برگرداندم و به صندلیهای عقب نگاه کردم. عمه و همسر مهدی داشتند با هم حرف میزدند، چشمم به صندلی خالی مهدی افتاد. کمی آن طرفتر خانم و آقای ملکی، سوگند و رفیقش نشسته بودند و خنده بر لب داشتند.
برگشتم و دوباره صاف نشستم، نیم نگاهی از پنجره به بیرون انداختم، هواپیما هنوز حرکت نکرده بود. نفس عمیقی کشیدم و تسبیحم را از جیبم در آوردم و مشغول ذکر گفتن شدم.
لحظهای بعد هواپیما با سرعت پایینی روی باند فرودگاه شروع به حرکت کرد. انگار در دلم آشوبی به پا شد، نمیدانم چه مرگم شده بود. پشت سر هم صلوات میفرستادم و نفسهایم کشدار و عمیق شده بود.
سرعت هواپیما کم کم زیاد شد و آرام از زمین فاصله گرفت. کمربند صندلیام را سفت چسبیدم و پلکهایم را روی هم گذاشتم.
گرمی دستان زینب موجب شد چشمهایم را باز کنم. زینب دستم را گرفته بود و با لبخند گفت: چته هادی؟ حالت خوبه؟
هواپیما که ارتفاع گرفت، دوباره به حالت عادی برگشت، رو به زینب گفتم: هیچی، حالم خوبم...
و نفسم را بیرون فرستادم؛ اما واقعا حالم خوب نبود، احساس میکردم محتویات شکمم در هم پیچیده شدهاند و چیزی مثل سیر و سرکه با هم تا پشت لبهایم میجوشیدند.
- میخوای یکم بخوابی؟
زینب نگران من بودم، خندیدم و آرام گفتم: بچه که نیستم خواهر من! حالم خوبه.
چشمهایم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم.
- چرا مزارش مشهده؟
- دکترهای اینجا جوابش کرده بودن، می گفتن تا چند روز آینده می میره! بیماری کل بدنشو گرفته بود... باباتون بردش پیش امام رضا...بلکه از امام رضا شفای مادرتون رو بگیره... ولی... حانیه همون جا کنار پنجره فولاد فوت کرد...
داشتم میرفتم مادرم را ببینم، مادری که نبود، اما مادری را برایم تمام کرد!
بچگیهایم را یادم است، آن پسر کوچک، بزرگ شده، میخواهد ازدواج کند، زندگی جدیدی شروع کند...
- چرا تا به حال نیومدم ببینمت؟ من چه بچهم که یه بار هم تا حالا سر مزار مادرم نرفتم؟ چرا نیستی مامان؟ نیستی من رو تو لباس دومادی ببینی بگی چهقدر بهت میاد! نیستی بیای مراسم عقد من، عروس که بله رو داد ذوق کنی برام... نیستی من بغلت کنم، نیستی تا کنارم باشی...
نیستی مامان...
نگــٰارنده: حوࢪیـٰا📚
#همراهمـٰاباشید...
هدایت شده از حانیه
|- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♥️🌿
- ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💍
- #رمـانحـٰانیه🌱^^
- #part226
"سوگند"
دستم را روی پنجره گذاشتم و سرما به پوستم نفوذ کرد و درونم یخ زد. کمی به جلو خم شدم و از پنجرۀ هواپیما به بیرون نگاه کردم.
- اینجا خیلی خوشگله غزاله... کاش من همیشه این بالا بودم.
ابرها همچون تکههای جوهر بر روی کاغذ، میان آسمان پخش شده بودند و هنر خالقشان را به رخ میکشیدند.
غزاله داشت با برچسبهای بچگانهای که مهماندارها به بچهها میدادند ور میرفت.
- نه بابا، واقعا توقع نداشتم با هواپیما ببرتون، معلوم میشه خیلی آدم لارجیه! خدا خیرش بده، اصلا حوصلۀ سفر با اتوبوس رو نداشتم!
برگشتم و با خنده به او نگاه کردم.
- خیلی پرویی!
یک برچسب برداشت و روی پیشانیام چسباند.
- نه واقعا بهم ثابت شد آدم دستودلبازیه!
برچسب را از روی پیشانیام کند و غریدم: چرا برچسبهای بچه مردم رو گرفتی؟ غزاله مگه تو بچهای؟
حالت چشمهایش عوض شد و پوکر گفت: حوصلم سر رفته چهکار کنم خب؟!
از او رو برگرداندم و صاف نشستم.
- میگم تو الان استرس نداری چندساعت دیگه عقد میکنی؟
چادرم را روی پایم مرتب کردم و شمرده شمرده گفتم: نه، چه استرسی باید داشته باشم؟
برچسبها را رها کرد و به سمت من متمایل شد.
- وای واقعا؟ الان در خونسردی کامل به سر میبری؟!
نگاهم را به او دادم.
- کامل که نه، اما هنوز اون استرس اصلیه سراغم نیومده...
با چشم به سمت صندلی هادی که آن طرف هواپیما بود اشاره کرد.
- فکر کنم دوماد هم مثل تو بیخیال باشه...
نگاهم به آن سمت کشیده شد. خندهام گرفت.
- نه، هادی اصلا اینجوری نیست، استرس میگیره ولی بروز نمیده، هول میکنه...
غزاله خندهاش گرفت. جلوی خندهام را گرفتم و ادامه دادم: گاهی اوقات هم سرخ میشه، خجالت میکشه... بعد وقتی هم که اینجوری میشه میاد درستش کنه، ولی سوتی میده...
غزاله سعی میکرد صدای خندهاش بلند نشود. به بازویش زدم و اخمهایم را در هم کشیدم.
- زهرمار! نگفتم که تو بخندی!
به من نگاه کرد و بریده بریده گفت: خودت هم خندت گرفت!
نگاه بدی به او انداختم زیرلب گفتم: خیلهخب، حالا ساکت شو صدات رو میشنون!
به مشهد که رسیدیم، از هواپیما پیاده شدیم. سوار ون شدیم و راهی هتل...
در راه من و غزاله مدام سرک میکشیدیم که گنبد طلایی رنگ حرم را ببینیم. من اولین بار نگاهم به حرم که در انتهای خیابان مقابلمان افتاد، دستم را روی سینهام گذاشتم و با شوق در دل گفتم: صلیاللهعلیکیاعلیابنموسیالرضاالمرتضی
اشک در چشمانم نشسته بود و بغض کرده بودم، چندوقت بود نیامده بودم؟
- خیلی آقاجان، خیلی وقت نیومده بودم پابوست...
به هتل که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم؛ وارد لابی هتل که شدیم غزاله نگاهش را در محوطۀ آنجا چرخاند.
- نه باریکالله... نه، واقعا باریکالله؛ دوماد سنگ تموم گذاشته...
نیشگونی از پهلویش گرفتم و با اشاره گفتم: اینقدر ضایعبازی در نیار آبرومون رو میبری!
غزاله ریز خندید و گفت: باشه عروس خانوم...
نگــٰارنده: حوࢪیـٰا📚
#همراهمـٰاباشید...
هدایت شده از حانیه
|- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♥️🌿
- ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💍
- #رمـانحـٰانیه🌱^^
- #part227
- برای ساعت شیش رواق شیخ طوسی!
روسریام را از داخل چمدانم در آوردم و خطاب به مامان زمزمهوار گفتم: مامان برگه آزمایش و...
میان کلامم پرید و در حالی که ساعتش را به دستش میبست گفت: دستِ هادیِ؛ گفتم بیارش.
نفس عمیقی کشیدم و روسری خاکستری رنگم را روی سرم انداختم. بازدمم را با دلشوره بیرون فرستادم و مقابل آینه قدی ایستادم.
غزاله داخل اتاق خواب آمد و با دیدن من آرام گفت: وضو گرفتی عروسخانوم...
به سمتش برگشتم و پلکهایم را به نشانۀ "بله" روی هم فشردم. جلو آمد و دستهایش را دور شانههایم حلقه زد.
- سوگند؟ خوبی؟
سرم را به سرش تکیه دادم و مضطرب لب زدم: نه... غزاله دوست دارم گریه کنم، بغضم گرفته... نمیدونم چرا اینجوریم...
روی گونهام را بوسید و با خنده گفتم: دورت بگردم من!
از من جدا شد و نگاهی به سرتا پایم انداخت.
- شدی عین یه تیکه ماه!
خندیدم و لبم را به دندان گرفتم. با لحن مهربانی ادامه داد: دعا برای من یادت نرهها، میگن موقع خوندن خطبۀ عقد دعاها براورده میشه...
لرزش چانهام را کنترل کردم و گفتم: مگه میشه دعا برای خواهرم یادم بره؟
لبخند زد و بینیاش را بالا کشید؛ انگار او هم گریهاش گرفته بود.
- سوگند؟ آماده شدی مامان؟
با صدای مامان که از بیرون اتاق میآمد، چادر رنگیام با گلهای براق خاکستری را برداشتم و تا کردم.
- آره مامان، الان میایم.
چادر تا شده را در کیفم کنار شناسنامه گذاشتم. چادر مشکیام را روی سرم انداختم و با غزاله از اتاق خارج شدیم. بابا نگاهی به من انداخت و لبخند زد، خجل سر به زیر انداختم.
از اتاقمان که بیرون آمدیم، هادی و زینب در راهرو و مقابل اتاق خودشان ایستاده بودند؛ زینب نگاهش را به من داد و با ذوق گفت: هزار الله و اکبر، انشاءالله که خوشبخت بشین!
از خجالت عرق روی پیشانیام نشسته بود. چهرۀ هادی را نمیدیدم اما احتمالا او هم مثل من از شرم ذوب شده بود.
آقا مهدی و همسرش و عمهخانم هم آمدند و با هم از هتل بیرون رفتیم. ساعت پنج عصر به حرم رسیدیم و اول رفتیم که زیارت کنیم.
من از غزاله جدا شدم و به او اطلاع دادم که میروم کنار ضریح. جمعیت آنقدر شلوغ نبود نشود دستت را به ضریح حرم امام رضا برسانی.
میان جمعیت رفتم. در مشامم عطر حرم پیچیده بود و مستم کرده بود.
اشک پشت پلکهایم دیدم را تار میکرد. نزدیک و نزدیکتر شد، انگار قطرهای بودم که میخواستم به دریا برسم...!
دستم را دراز کردم تا ضریح را در آغوش گیرم.
و بالاخره لمسش کردم، پیشانیام را به ضریح چسباندم و ناگهان شیشۀ بغضم شکست...
نگــٰارنده: حوࢪیـٰا📚
#همراهمـٰاباشید...
هدایت شده از حانیه
|- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♥️🌿
- ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💍
- #رمـانحـٰانیه🌱^^
#part228
داشتم برگشتم سمت رواق شیخطوسی، همانجا که بهمان وقت داده بودند، که زینب به گوشیام زنگ زد. بینیام را بالا کشیدم و گلویم را صاف کردم. تماس که برقرار شد، گوشی را به گوشم رساندم: جانم؟
- سوگندجان، کجایی الان؟
نگاهی به دور و اطرافم انداختم.
- صحن انقلاب فکر کنم...
- هادی هم نیست؛ فکر کنم رفته زیر زمین، میری دنبالش؟
متعجب لب زدم: زیرزمین؟
- آره، مزار مادرم اونجاست.
آرام آرام قدم برداشتم.
- باشه.
- دیرنکنین؛ نیمساعت دیگه اینجا باشین.
- چشم.
بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم. نگاهم را در صحن چرخاندم، تا به حال اسم زیرزمین حرم به گوشم نخورده بود. از یک خادم که سن زیادی هم داشت، پرسیدم: ببخشید؟
به سمتم برگشت.
- بله دخترم؟
دستی به چادرم کشیدم و آرام گفتم: قبرستون حرم کجاست؟
***
"هادی"
سکوت سنگینی همهجا را دربرگرفته بود. دستم را روی سنگقبرِ سفید گذاشتم و آن را لمس کردم. نمیتوانستم نگاهم را از روی اسمش بردارم.
گفتم میایم، گریه میکنم، بغض میکنم، گلایه میکنم...
اما آن لحظه انگار در من دریای خروشانی آرام گرفته بود. لبهایم به هم دوخته شده بودند و نمیتوانستم حتی برایش فاتحه بخوانم...!
دم عمیقی گرفتم و سعی کردم چیزی بگویم.
- سلام حانیۀ من...
صدایم میلرزید.
- ببخشید تا الان نیومدم پیشت... شرمندتم بخدا.
بغض به گلویم هجوم برد.
- زبونم نمیچرخه صدات کنم...! تو همیشه تو خوابهام بودی، اما الان...
پلکهایم را روی هم گذاشتم و سعی کردم بغضم را مهار کنم.
- بچههات بزرگ شدن، زینب دانشگاه رفت، ازدواج، تو نبودی که ببینی... بابا رفت، ما رو تنها گذاشت، نبودی بیای اشکهامون رو پاک کنی، دل داغدیدهمون رو آروم کنی... ما یتیم شدیم، تنها شدیم، بیپدر شدیم... حسرت به دل موندم یهبار ببینمت، صدات کنم، بغلت کنم؛ چرا حسرت به دلم گذاشتی؟ من از داشتنت محرومم...!
اشکها جاری شدند و بیرحمانه گونههایم را خیس کردند؛ نفسم را در سینه حبس کردم و سعی کردم آرام باشم.
- فدای سرت مامان، مهم نیست... گذشت دیگه... من رو ببخش گلایه کردم، دست خودم نیست قربونت بشم...! به جایی رسیده بودم که دیگه نا نداشتم، توان نداشتم... کم آوردم...
سرم را پایینتر گرفتم و به موهایم چنگ انداختم.
- این چیزها به کنار... چرا دیگه نمیای به خوابم؟ تو که رفیق نیمهراه نبودی...
تکخندۀ بیحالی زدم.
- یادته اومدی به خوابم اون دخترِ خادم رو نشونم دادی، گفتی این انگشتر رو بده به عروسم...
مامان، بالاخره باباش راضی شد؛ تو که نبودی، حضرت معصومه برام مادری کرد مامان...!
دستی به چشمهای اشکآلودم کشیدم و گلویم را صاف کردم.
- حالا اومدم ازت اجازه بگیرم...
دوباره بغض کردم و صدام لرزید.
- اجازه بگیرم... به هر حال تو باعث شدی بهش برسم، هوامو داشتی، کنارم بودی، من ناشکر بودم... من رو ببخش...!
صورتم را میان دستهایم قایم کردم و چشمهایم را روی هم بستم
هدایت شده از حانیه
|- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♥️🌿
- ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💍
- #رمـانحـٰانیه🌱^^
#part229
از پلههای فرششده پایین رفتم؛ اما نه خبری از قبرستان بود و نه...
چشمم که در میان جمعیت میچرخید، ناگهان هادی را دیدم. کتِ تک رنگ روشنی که به تن کرده بود باعث شده بود از فاصلۀ دوری او را بشناسم. به سمتش پا تند کردم؛ یاد همان روزی افتادم که در شربت نذریها نمک ریخته بودم و در حیاط مسجد دنبال او میگشتم.
- آقا هادی!
به سمتم برگشت، نفسی تازه کردم و دستم را بالا آوردم؛ برگشت و مقابلم ایستاد.
- عه، شما اینجایین...؟
نگاهم را پایین انداختم.
- بله، اومده بودم دنبال شما، دیر کرده بودین.
- شرمنده، ببخشین.
لبهایم را روی هم فشردم و گفتم: حالا بریم تا دیرتر از این نشده.
تازه حواسش جمع شد.
- بله بله، بفرمایین.
و با هم راه افتادیم؛ دوست داشتم حرف بزند، چیزی بگوید، درد و دل کند، اما هیچ نگفت... از صحنها که عبور کردیم و به رواق شیخ طوسی رسیدیم. با دیدن خانوادۀ عمو خون با شدت بیشتر در رگهایم میجوشید و گرما به صورتم هجوم آورد.
نزدیکتر رفتیم؛ عمو و زنعمو و حنانه آمده بودند. سلام کردیم، عمو و زنعمو تبریک گفتند و حنانه آمد من را در آغوش گرفت. زنعمو خطاب به من گفت: محسن نتونست بیاد، گفت خیلی سلام برسونم بهت و ایشالا خوشبخت بشین.
زیرلب تشکر کردم و نگاهم را پایین انداختم.
بابا با دیدن ما گفت: کجا بودین دوساعته منتظریم.
من خواستم چیزی بگویم که هادی گفت: شرمنده حاجی؛ تقصیر من شد.
مامان ما را به سمت رواق هدایت کرد و گفت: حالا اشکال نداره، زودتر برین داخل که دیر شد.
داخل رواق رفتیم و اشاره کردند کنار یک ستون بنشینیم. غزاله چادر رنگیام را از داخل کیفم به دستم داد، هیجان در چهرهاش موج میزد و این من را مضطربتر میکرد.
مامان اشاره کرد کنار هادی بنشینم. زینب با لبخند نگاهمان میکرد و عمهخانم صلوات میفرستاد. چندی بعد عاقد آمد و با فاصلۀ کمی از ما نشست. دستهایم را زیرچادر رنگی قایم کردم تا کسی لرزش آنها را نبیند؛ صداها در سرم گنگ بودند و فقط صدای عاقد به گوشم میرسید.
- در جوار بارگاه ملکوتی حضرت رضا؏ از خداوند متعال میخوام که به خوشبختی و سعادت در کنار هم برسین و زندگیتون سرشار از عشق و محبت الهی باشد، انشاءالله!
زیرلب ذکر میگفتم و دعا میخواندم.
- به میمنت و مبارکی پیوند آسمانی...
بغض در گلویم چنگ انداخت، دیدم ناگهان از اشک تار شد. خدایا چرا گریهام گرفته بود؟
- عقد دائم و همیشگی بین دوشیزه محترمه سرکار خانوم سوگند ملکی...
چندبار نفس عمیق کشیدم و پلکهایم را محکم روی هم فشردم. تمام اتفاقاتی که از گذشته تا به امروز میانمان رخ داده بود همچون فیلم از پیش چشمانم میگذشت. جشن نذری... گودال... آن شبی که در مسجد حالم بد شد...
- و آقای هادی افتخاری خوانده میشود، دوشیزۀ محترمه مکرمه سرکار خانوم سوگند ملکی...
نفسهایم کشدار شده بود و احساس میکردم تمام عالم و آدم صدای تپشهای قلبم را میشنیدند.
- آیا بنده وکلیم، شما را به عقد دائم و همیشگی آقای هادی افتخاری...
دلم میخواست بدانم هادی هم دست کمی از حال من دارد یا نه؟ کمی سرم را بالاتر گرفتم و چادرم را مرتب کردم.
- با مهریۀ یکجلد کلام الله مجید، سفر مکه و کربلا و چهارده سکۀ تمامبهار آزادی در بیاورم؟ آیا بنده وکلیم؟
- عروس رفته گل بچینه!
با صدای غزاله خندهام گرفت و بغض در گلویم سبک شد. خدایا من چرا فکر کردم باید همین اول کار بله را بدهم و همهچیز به خوبی و خوشی تمام شود؟ عاقد با لبخند دوباره جملهاش را تکرار کرد. اینبار زینب گفت: عروس رفته گلاب بیاره!
عاقد دوباره گفت: دوشیزۀ مکرمه...
هدایت شده از حانیه
|- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♥️🌿
- ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💍
- #رمـانحـٰانیه🌱^^
#رمان_حانیه_دویست_سی
#part230
یک بله میگفتم و او میشد همسفر و هممسیرم تا بهشت، تکیهگاه و رفیقم میشد، او...
تمامِ من میشد...
- آیا بنده وکلیم؟
آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم با آرامش بله را بدهم.
- با اجازه از محضر آقا امام زمان، پدر و مادرم و همۀ بزرگترها... بله...!
صدای صلوات بلند شد؛ انگار بار سنگینی از روی قفسۀ سینهام برداشته شد... عاقد اینبار هادی را مورد خطاب قرار داد.
- جناب آقای هادی افتخاری، آیا از طرف شما موکلم که ایجاب موکلۀ خود، خانوم سوگند ملکی با مهریه و شرایط ذکر شده قبول نمایم؛ آیا بنده وکلیم؟
آنقدر نزدیک به هم نشسته بودیم که میتوانستم صدای ضربان قلبش را بشنونم.
- با اجازۀ پدرم احمد افتخاری و مادرم حانیه، بله.
لبخندی گوشۀ لبم نشست. من هم زیرلب همراه بقیه صلوات فرستادم و از ته ته قلبم از خدا خواستم که همهمان را عاقبت به خیر کند.
- بسماللهالرحمنالرحیم الحمدُلله الذی أحَلَّ النِکاحَ...
هادی قرآن را مقابلمان باز کرد. عاقد مشغول خواندن خطبۀ عقد بود که هادی دستش را روی یک آیه گذاشت و به من اشاره کرد که آن را بخوانم. آیه بیست و یک سورۀ روم.
- وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً ۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ| یکی از آیات او آن است که برای شما از جنس خودتان جفتی بیافرید که در کنار او آرامش یافته و با هم انس گیرید...
نیم نگاهی به چهرۀ او انداختم و لبخندم را قایم کردم، او هم به من نگاه کرد، رد لبخند بر لبش دیده میشد. گونههایم سرخ شد و سریع چشم دزدیدم.
خطبۀ عقد که جاری شد، دوباره صلوات فرستادند. احساس غریبی داشتم، انگار تازه با کسی آشنا شدهام اما احساس میکردم که سالهاست او را میشناختم و با او راحت بودم.
صدای عمهخانم بند دلم را پاره کرد.
- هادی؟ حالا حلقه رو بنداز دست عروس خانوم...
لبم را به دندان گرفتم. هادی جعبۀ حلقهها را برداشت و حلقۀ من را بیرون آورد. بدونهیچ مقدمهای دست چپم را در دست گرفت؛ گرمای دستش آتش به جانم انداخت و نمیدانم چرا زمان همانجا متوقف شد.
حرکاتش خیلی آرام بود و این نفس من را بند آورده بود، خدایا من چرا اینجوری شدهام...؟ بالاخره حلقه را در انگشتم انداخت و تمام شد.
تا خواستم نفس حبسشده ام را بیرون بفرستم اشاره کردند که من هم باید انگشتر آقا داماد را...
هول شدم، نمیدانستم دقیقا باید چه کرد. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم برای اولین بار در زندگیام خجالت را کنار بگذارم. انگشتری بود از جنس پلاتین، آن را از جعبه برداشتم. اول چادرم را کمی کنار زدم تا بهتر ببینم.
انگشتر را در دستش انداختم و دوباره صاف نشستم. جمعیت صلوات چندمش را فرستاد و
غزاله جلو آمد و کنارم نشست، دستهایم را گرفت و بوسید. بغض کرده بود و من را هم به گریه انداخته بود. دستم را دور شانههایش حلقه کردم و زیرگوشش زمزمه کردم: چرا داری گریه میکنی دیوونه؟
صدای هقهقاش بلند شد.
- سوگند!
"هیس"ی گفتم و به صورتش نگاه کردم.
- چه خبرته غزاله؟ مگه من مُردم اینجوری داری زار میزنی؟
خندهاش گرفت. از جایم بلند شدم و مامان هم در آغوش کشیدم، سرم را روی شانهاش گذاشتم و عطر تنش را بوییدم. بغض دوباره مهمان گلویم نشست. از مامان که جدا شدم بابا آغوش پدرانهاش را برایم باز کرد و به آن پناه بردم...
- ایشالا خوشبخت بشی دخترم...
پلکهایم را روی هم فشردم و زیرلب تشکر کردم.
هدایت شده از حانیه
|- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♥️🌿
- ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💍
- #رمـانحـٰانیه🌱^^
#part231
"هادی"
نماز مغرب را در حرم به جماعت خواندیم؛ خانوادۀ عموی سوگند بعد از نماز خداحافظی کردند و رفتند؛ ما توی یکی از رواقها نشسته بودیم. بعد خواندن زیارتنامه و نماز زیارت، آقای ملکی اعلام کرد که کمکم به هتل برویم.
- ببخشید حاجی، اگه اجازه بدین من و سوگندخانوم همینجا بمونیم، یکی دو ساعت دیگه بیایم هتل...؟
پدر سوگند درنگ نکرد و سریع موافقتش را اعلام کرد. نفس راحتی کشیدم و به سوگند که کنارم نشسته بود نگاه کردم، سرش پایین بود و گونههایش سرخ.
پدر و مادر سوگند از جا بلند شدند و قصد رفتن کردند، به تبعیت از آنها مهدی و همسرش، سید و زینب و عمه هم راهی شدند. قبل از اینکه بروند، پدر سوگند به سمت من برگشت و زیرگوشم گفت: قلقش اینه، واسش شعر بخون. مولانا و حافظ! اگه تا آخر شب هم حرم موندین اشکال نداره، فقط مراقبش باش.
لبخندی زدم و دست رو چشمم گذاشتم.
- به روی چشم.
چندبار روی شانهام زد و رفت. آنها رفتند و من و سوگندی ماندیم که خجالت تمام جانمان را آب کرده بود. گفت برایش شعر بخوانم؟ آن لحظه ضربان قلبم بالا رفته بود و نمیدانستم چه شعری بخوانم.
برای شروع صحبت به سمتش برگشتم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم و با شجاعت تمام به او نگاه کردم.
خندید و نگاهش را به من داد. پرسیدم: شما نمیخوای چیزی بگی؟
به بهانۀ درست کردن روسریاش دستش را جلوی صورتش گرفت و خندهاش را پنهان کرد.
- چی بگم...؟
لحظهای بعد او هم کنار من آمد و به دیوار تکیه داد.
- آدم معذب میشه اینطوری...
سرم را به سمتش گرفتم.
- چجوری؟
به من نگاه نمیکرد، مثل اینکه خیلی خجالت میکشید.
- یکی همینطوری زل بزنه بهت خب...
تکیهام را از دیوار گرفتم و گفتم: یکی که به غربیه میگن، الان ما شدیم غربیه؟ دستت درد نکنه...
نگاهش را به من داد و با چشمهایی متعجب گفت: نه، منظورم این نبود!
آسوده لبخند زدم.
- پس باید با هم راحت باشیم دیگه!
چشم دزدید و خندهاش را خورد. به سمتش کاملا برگشتم و میان خندههایم گفتم: بابا، تو خیلی خجالتیای! من رسماً شوهرتم، خجالت نداره!
نگاهم کرد و خجل گفت: چهکار کنم دست خودم نیست واقعا...
دوباره به دیوار تکیه دادم و درحالیکه موهایم را با نوک انگشتم مرتب میکردم، گفتم: باشه، عیبی نداره، میتونیم راجع به چیزهای دیگه حرف بزنیم.
فاصلهای بینمان نبود و این حالم را خوب کرده بود، نگاهم به دستهای گرهخوردهاش افتاد و به سرم زد دستش را بگیرم...
دستم را بیمحابا به سمت دست چپش بردم و گرۀ دستانش را باز کردم. متعجب شده بود، این را به خوبی حس میکردم، اما کم کم تعجب و اضطرابش کم شد. دستش را با حس پیروزمندانهای در دست فشردم و نگاهم به خال روی دستش افتاد و با خود فکر کردم، الان بهترین فرصت است که سر صحبت را باز کنم... آرام لب زدم: من این خالی که روی دستت هست رو قبلا دیدم...
به چشمهایش نگاه کردم و با لبخند ادامه دادم: همون موقع که توی گودال افتاده بودی.
مکث کردم؛ مردد گوشۀ لبم را به دندان گرفتم.
- میدونی... یه چیزی هست که میخواستم بهت بگم.
آرام بهنظر میرسید؛ سرش را به نشانۀ "چیه" تکان داد. لبخندم عمیقتر شد.
- اولین باری که حرکات و رفتار تو رو در نظر گرفتم، بخاطر خوابی بود که دیده بودم؛ مادرم اومد به خوابم و اصرار داشت تنها یادگاریشو به یکی از دخترای خادم مسجد بدم!
سرم را صاف گرفتم و یاد آن روزها در ذهنم جان گرفت.
- اولش گفتم یه خوابه دیگه، نه؟ تا اینکه همون موقع تو افتادی تو گودال وسط حیاط مسجد، رو دستت یه خال داشتی، خال رو که دیدم متوجه شدم که... آره، این همون عروس حانیهاس...
خندهام گرفت، قیافهاش بامزه شده بود؛ چشمهای قهوهایاش درشت شده بود و سعی داشت تعجبش را مخفی کند.
- واقعاً؟
سرم را به نشانۀ مثبت تکان دادم و شصتم را نوازشوار روی پوستش کشیدم.
- در کوی خرابات نگاری دیدم
عشقش به هزار جان و دل بخریدم
بوئی ز سر دو زلف او بشنیدم
دست طمع از هر دو جهان ببریدم
هدایت شده از حانیه
|- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♥️🌿
- ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💍
- #رمـانحـٰانیه🌱^^
#رمان_حانیه_پایان
#پارٺپایانے🚌
#part232
"سوگند"
یک فضای نسبتا بزرگ با قبرهای سفیدی که همچون فرش بر کف قبرستان دیده میشدند. ستونهای بلندی که هر کدام از بالا تا پایبن کشیده شده بودند و هر ستون تا ستون دیگر چند قدم کوتاه فاصله داشت. همشانه با هادی قدم برمیداشتم و حواسم بود که پایم روی سنگ قبرها نیاید، اما آنها به هم چسبیده بودند و فاصلهای میانشان نبود و این کار من را غیرممکن میکرد...
نگاهم را بین سنگقبرهای اطرافم چرخاندم و به او گفتم: چرا مادرت اینجا دفن شده؟
سرم را بالا گرفتم و به نیمرخش نگاه کردم. در حالیکه نگاهش به قبرها بود، گفت: چون اینجا فوت کرده، کنار پنجره فولاد. بابام اینجا براشون قبر گرفتن، کنار امام رضا...
با شنیدن این حرفش نفسهایم سنگین شد و غم تمام قلبم را تسخیر کرد. جلوتر که رفتیم دوباره پرسیدم: چندسالت بود؟
برگشت و نیم نگاهی به من انداخت.
- فکر کنم دوسالم بود...
مادرش را در دوسالگی از دست داده بود، یعنی مادرش را یادش نمیآمد؟ صورتش، خندههایش، دستهایش...؟
از تصور نداشتن بچهای که از مادرش فقط یک مزار باقی مانده، بغض در گلویم نشست.
اشاره به گوشهای از قبرستان کرد و آرام گفت: اونجاست.
رد نگاهش را دنبال کردم و به سنگقبرهای آنطرف قبرستان رسیدم. لحظهای که به مزارش رسیدیم، با دیدن اسمش ذره ذره اشک در چشمانم حلقه زد.
کنار سنگقبرش نشستم و دستم را روی آن گذاشتم. چندبار پشت سر هم پلک زدم تا اشکهایم جاری نشوند. هادی آنطرف مزارش، روبه روی من نشست.
زیرلب فاتحه میخواندم که هادی گفت: سوگند؟
سر بلند کردم و نگاهم را چشمان مشکی رنگش دادم.
- جانم؟
با لبخند تلخی گفت: چرا داری گریه میکنی؟
دستم را به سمت چشمانم بردم و بینیام را بالا کشیدم.
- یتیمی بد دردیه هادی...! خیلی سخته...
لبخند از روی لبش پر کشید و نگاهش را پایین انداخت.
- منو زنبابام بزرگ کرد، خداروشکر برام کم نذاشت. اما اون هم خیلی زود از دست دادم...
نگاهش را به من داد و زیباترین لبخند جهان را به من هدیه کرد.
- مادرم خودش نبود، اما به من کمک کرد تا به تو برسم؛ گرچه ندارمش، اما مثل همۀ مادرا برام مادری کرد...!
خندید و دستش را بالا آورد.
- گریه نکن...
دستش را روی گونههایم کشید و اشکهایم را پاک کرد. با لحن ملایمی ادامه داد: حانیه دوست نداره عروسش پیشش گریه کنه...
لبهایم به لبخند کش آمدند و نگاهم را میان اجزای صورتش چرخاندم؛ در عمق نگاهش اشک و شوق با هم مخلوط شده بود.
دستش را پایین آورد و آرام به سمت جیب شلوارش برد.
- عقیق مادرمه که گفته...
انگشتری از جیبش بیرون آورد و نگاهش را به من داد. مکث کرد و نفسش را آرام بیرون فرستاد.
- مال توئه!
نگاهم روی عقیق در دستانش خشک شده بود؛ دوباره اشک در چشمانم نشست و چانهام لرزید. هادی خم شد و دست راستم را در دستش گرفت و انگشتر را در انگشتم انداخت. با صدایی لرزان لب زدم: خیلی قشنگه...!
دستم را در دستانش فشرد و گفت: بالاخره شدی عروس مادرم...!
دستم را جلوی دهانم گرفتم و ریز خندیدم. او هم میخندید و من را از خجالت آب میکرد، حتم داشتم گونههایم سرخ شده بود.
لحظهای سکوت حاکم شد. داشتم به "حانیه" فکر میکردم، ایکاش میتوانستم ببینمش و از او خیلی تشکر کنم، از اینکه باعث شد در کنار هادی هر ثانیه خدا را شکر کنم...
نگاهم دوباره به عقیق در دستم افتاد که رویش با خط نستعلیق نوشته شده بود: حانیه
و از شوق اشک بر گونهام جاری شد.
- خیلی دوسِت دارم...!
با صدای هادی، دوباره خودم را در کنار او و دست در دست او، پیدا کردم. نگاهم در نگاهش قفل شد، لبخند به رویش زدم.
- خیلی... به روح مادرم خیلی...!
با عشق نجوا کردم: جانا، سخن از زبان ما میگویی...!
- بہپایانآمـدایندفتر؛
حڪایتهمچنانباقےاست . .🌱'
#پایان
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛'' •• #رمـانحـٰانیه🌪 ••
از پارت ۲۲۳ به بعد حذف شده بود
به همین علت دوباره ارسال کردم🌸
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
|- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♥️🌿 - ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💍 - #رمـانحـٰانیه🌱^^ #رم
به به چه پایان زیبایی😂😍
هادی هم شهید نشد😔😂
خب حالا یه صلوات بفرستید🌹