eitaa logo
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
504 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽ [ گرجذبہ عشق اولسا گتیرم نجہ گلمز...! ] • ↫با حضور خانواده‌‌ محترم‌ شهید 📝| راه ارتباطی 👇🏼 @malek_delha https://daigo.ir/secret/4291915772 اینجاباقرار دادن خاطراتی از #شهید_رحمتی عزیز سعی داریم که راه شون روادامه بدیم پس شماهم باماهمراه باش.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• "هادی" زینب شیرینی و چای برای پذیرایی آورد، سید کمکش می‌کرد. من کنار عمه نشسته بودم و به حرف‌های آقای ملکی گوش می‌کردم. - ماشاءالله خونۀ باصفایی دارین حاج‌خانوم. عمه لبخند زد و گفت: گل‌کاری‌های بیرون کار هادیِ، چیدمان وسایل خونه هم کار زینب، سلیقه‌شون خیلی خوبه. خانوم ملکی به من نگاه کرد. - معلوم می‌شه آقا هادی به گل و گیاه علاقه داره. لحظه‌ای احساس کردم گونه‌هایم همانند دخترها گل انداخته است. - فکر کنم باغچۀ مسجد هم کار دست خودته؟ با پرسش‌ آقای ملکی سر بلند کردم و لبخند به لب دادم. - بله. بالاخره بحث از گل و گیاه و... فاصله گرفت؛ تا اینکه زینب با اشاره به من گفت: برو کباب‌ها رو درست کن. "با اجازه‌"ای گفتم و از پذیرایی بیرون رفتم. کاپشنم را روی شانه‌هایم انداختم و از خانه خارج شدم. کنار منقل کباب‌ها ایستادم و مشغول باد زدن آنها شدم. "سوگند" کنار چهارچوب در آشپزخانه ایستادم و خطاب به زینب که داشت دست‌هایش را می‌شست گفتم: کمک نمی‌خوای؟ به سمتم برگشت و لبخندزنان گفت: نه عزیزم، همه کارا رو پسرا انجام دادن... لبخندم را قایم کردم و وارد آشپزخانه شدم و نگاهی به اطراف انداختم. - عمه خانوم راست میگه، واقعا باسلیقه‌ای... خندید. کنارش ایستادم و به دست‌هایش که داشت گوجه‌ها را به سیخ می‌کشید نگاه کردم. - میگم زینب... سر بلند کرد و نگاهش را به من داد. - جانم؟ لبم را تر کردم و گفتم: واسۀ مهریه... وقتی فهمید که می‌خواهم راجع به مهریه حرف بزنم، لب زد: چی شده؟ مشکلی برات پیش اومده؟ آب دهانم را قورت دادم و چشم دزدیدم. - نه... آخه من... نگرانِ اینم که اگه یه مقدار بالایی بگم آقا هادی نتونه... میان کلامم پرید و با اطمینان گفت: نگران این نباش! مهریه کم هم تعیین نکن، مهریه باید زیاد باشه! با خنده‌ای که کرد فهمیدم جملۀ آخرش را به شوخی گفت. با چشم به اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت: منم سر مهریه خیلی وسواس گرفته بودم، ولی دیگه نمی‌دونم چی شد همین‌جوری رو هوا گفتم یه شاخه گل باشه بسه. بی‌صدا خندیدم. - چه رمانتیک! سرش را پایبن انداخت و با خنده گفت: آره خیلی، حالا هنوز که هنوز همون یه شاخه گل هم بهم نداده... نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• - سوگند؟ نگاهم را به زینب دادم. - بله؟ سیخ‌های گوجه را جلویم گرفت و با لحن شیطنت‌آمیزی گفت: اینها رو می‌بری بدی به هادی؟ نگاهم میان چهرۀ زینب و گوجه‌ها در تلاطم بود. لبم را به دندان گرفتم و آهسته گفتم: باشه... سیخ‌ها را از دستش گرفتم و با قدم‌هایی کوتاه خودم را به در ورودی رساندم و بی‌صدا بازش کردم. می‌توانستم او را ببینم که کنار کباب‌ها ایستاده بود و کاپشنش را روی شانه‌هایش انداخته بود. چادرم را جمع‌و‌جور کردم و یاد نوشته‌ای که باید به او می‌دادم افتادم؛ بعد از اینکه مطمئن شدم در جیب مانتوام گذاشتم‌اش، کفش‌هایم را به پا کردم و در را پشت سرم بستم. با صدای بسته شدن در به سمت من برگشت، نگاهم که به نگاهش افتاد هول شدم و نزدیک بود گوجه‌های در دستم را بیاندازم. همچنان سکوت کرده بود و این من را بیشتر معذب و هول می‌کرد، ای کاش چیزی می‌گفت... از پله‌های ایوان پایین رفتم؛ چند قدمی‌اش که رسیدم گفتم: زینب گفت که این‌ها رو بیارم... "ممنون"ی زیرلب گفت و گوجه‌ها را از دستم گرفت. در حالی‌که داشت سیخ‌های گوجه را کنار بقیه جوجه‌های به سیخ کشیده شده می‌گذاشت، گفت: هوا سرد شده، بیاین نزدیک آتیش گرم شین... و کمی آن طرف‌تر ایستاد. دو قدم به او نزدیک شدم. دستم را به جیب مانتوام رساندم. پاکت نامه را در دست گرفتم، دو دل بودم، مدام به خودم نهیب می‌زدم: سوگند کار رو تموم کن و سریع در برو! دم عمیقی گرفتم و با جرعت تمام کاغذ را جلوش گرفتم... "هادی" یک ورقه کاغذ بود، تقربیا می‌شه گفت ده در ده... از این حرکتش معتجب شدم. - این چیه؟ دقیق که نگاهش کردم، متوجه شدم یک پاکت نامه کوچک است. آن را از دستش گرفتم. - یه چیزی که دوست داشتم بهتون بگم، ولی ترجیح دادم بنویسم براتون... یه حرف ساده‌ست، شاید خیلی بیشتر حتی... و سریع از جلوی چشمانم محو شد. نگاهم رد رفتنش را دنبال کرد. قلبم دو برابر به تپش افتاده بود و دست‌هایم را به لرزه در آورده بود. دم عمیق گرفتم، کارت پستال را از داخل پاکت بیرون آوردم و باز کردم. شعری دست نویس جلوی چشمانم ظاهر شد. - خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است که دیدن تو در این فصل اتفاق افتاد... لبخند صورتم را فتح کرد. انگار که دست‌خط خودش بود. دوباره شعر را خواندم، دوباره و دوباره... حالم غیرقابل وصف بود، همین... نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ...
هدایت شده از حانیه
.❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• شام را که خوردیم؛ همان بحث اصلی که بخاطرش دور هم جمع شده‌ بودیم سر صحبتش باز شد. عمه به آقای ملکی گفت: اگه شما موافق باشین آخر همین ماه تاریخ عقد رو تعیین کنیم. آقای ملکی دستی دور لبش کشید و گفت: آخر همین ماه؟ امروز چندمه؟ سیدحسن تاریخ امروز را گفت. - پونزدهم آذر... خانم ملکی از عمه پرسید: یعنی شب یلدا عقد کنن؟ جرعت حرف زدن نداشتم، انگار قدرت تکلمم را از دست داده بودم. - حالا یکی دو روز این طرف‌تر، فرقی نداره. هر چه سریعتر بهتر... عمه با گفتن این حرفش، خیالم را آسوده کرد. زینب با خوشحال به خانم ملکی گفت: پس دیگه باید همین روزها برای خرید حلقه و لباس دست به کار بشیم. لبخندم را خوردم و سرم را پایین انداختم؛ زیرچشمی متوجه لبخند محو سوگند هم شدم... عمه به سوگند گفت: برای مهریه چی درنظر گرفتی مادرجان؟ سرش را بالا گرفت و به عمه نگاه کرد. - راستش... به نیابت از چهارده معصوم، چهارده‌تا سکه و... سفر زیارتی حج و کربلا... دستی به پیشانی عرق کرده‌ام کشیدم و نگاهی به او انداختم. سرش را به طرف من برگرداند و فقط برای چند ثانیه گرمی نگاهش را حس کردم. *** خوابم نمی‌برد، در ایوان ایستاده بودم و به همان محلی که پاکت نامه را به دستم داد، چشم دوختم. سوز سردی می‌آمد و لرز در جانم می‌انداخت. شعرش را زیرلب خواندم: خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است، که دیدن تو در این فصل اتفاق افتاد...! پلک‌هایم را روی هم فشردم و سعی کردم لرزش چانه‌ام را کنترل کنم. دانه دانه برف از آسمان روی زمین نشست. لبخندم عمیق‌تر شد. رحمت خدا در حال سرازیر شدن به اهل زمین بود. - الحمدالله...! - مامان؛ خیلی خوشحالم با اینکه ندارمت ولی هوام رو داری! خیلی خوشحالم که هستی، اینجایی...! امشب خیلی جات خالی بود... نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ... ‌
هدایت شده از حانیه
.❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• با کنار رفتن لحاف از روی تن تب‌دارم، پلک‌هایم را از هم جدا کردم. - سوگند؟ بلند شو دمنوش‌تو بخور... میان صدای دندان‌هایم که از شدت سرما بر هم می‌خوردند، گفتم: مامـ... مامان... سرده... دستی روی پیشانی‌ام کشید. - هنوز هم که داغی... پلک‌هایم روی هم افتادند، صدای نفس‌های کشدارم در اتاق تاریک می‌پیچید. مامان سعی کرد کمکم کند تا بنشینم. - بیا این دمنوش رو بخور، نیم ساعت دیگه قرص‌هاتو میارم. لبۀ لیوان داغ که به لب‌هایم برخورد کرد، دوباره چشم باز کردم. - نمی‌خورم... مامان دستش روی گونه‌ام گذاشت و سرم را به طرف خودش متمایل کرد. - سوگند بچه نشو! یک جرعه دمنوش که از گلویم پایین رفت، انگار آتش در جانم افتاد و مزۀ تلخ آویشن در دهانم پیچید. به سرفه افتادم و اشک در چشمانم حلقه زد. مامان با خنده پرسید: چی شد؟ زهر که بهت ندادم اینقدر دست و پا می‌زنی... عاقبت لباس گرم نپوشیدن همینه دیگه! دستی به چشم‌های اشک‌آلودم کشیدم و ناخودآگاه میان سرفه‌هایم خنده‌ام گرفت. *** - سوگند یکم سرماخورده اگه بشه بذارین فردا، پس‌فردا برین... با صدای مامان که از سالن می‌آمد لای پلک‌هایم را باز کردم و گوش‌هایم را تیز... - نه نگران نباشین... الحمدالله الان بهتره... نیم‌خیز‌ نشستم و نفس‌ عمیقی کشیدم. حال و روز من هر چه که هست، مطمئنم خوب نیست... - می‌خواین گوشی رو بدم باهاش صحبت کنین؟ با شنیدن این حرف مامان دوباره سرفه‌ام گرفت، یک حس خیلی قوی می‌گفت که فرد پشت تلفن کسی نیست جز هادی... - چشم حتماً... نه، اگه مشکلی پیش بیاد باباش هست... شما نگران نباشین... احتمالا هادی پیش خودش بگوید این دختری که در مسجد غش کرد، احتمالا برای یه سرماخوردگی ساده تا مرز مرگ هم می‌رود... - به عمه‌خانوم سلام برسونین، خدانگهدارتون. با لبخندی که روی لبم نشست به حس ششمم تبریک گفتم و دوباره خودم را روی تخت پرت کردم. نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ...
هدایت شده از حانیه
.❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• مامان داشت از کمد لباس جمع می‌کرد و داخل چمدانش می‌چپاند. غرولندکنان گفتم: مامان! سریع گفت: سوگند خودت که می‌دونی نمی‌تونم همراه‌تون بیام، میگم بابا برسونتون. لبۀ تخت نشستم و به چهرۀ مامان نگاه کردم. - حالا حتما باید بری؟ از جا بلند شد و از روی میز کارت‌ بانکی‌اش را برداشت. - زشته برای مراسم تشییع جنازه نباشم، ناسلامتی مادربزرگمه، به گردنم حق داره... مگه از اینجا تا کرج چه‌قدر؟ شب نشده برمی‌گردم. دوباره غریدم: پس من امروز نمیرم آزمایش بدم... مامان دوباره کنار چمدانش نشست و در زیپش را باز کرد. - دیگه به آقا هادی گفتم، اگه می‌خوای نری خودت بهش بگو...! خودم را به سمت مامان نیم‌خیز کردم و چهره را مقابل صورتش قرار دادم. - مامان... میگم زشت نباشه حالا که مامان‌بزرگت فوت کرده من دارم عقد می‌کنم... نگاهش را به من داد و آسوده گفت: نه فکر نکنم... آخه خیلی پیر بود دیگه چه‌قدر می‌خواست عمر کنه؟ نگران لب زدم: شاید خانوادت ناراحت بشن... سرش را به نشانۀ منفی تکان داد. از اینکه بدون مامان می‌رفتم تا آزمایش دهم، استرس در جانم ریشه زد. *** از آزمایشگاه که بیرون آمدیم، بابا به سمت ماشین که چند خیابان آن‌طرف‌تر پارک شده بود، اشاره کرد. - من میرم ماشین رو بیارم، شما همین‌جا واستین. و با قدم‌هایی بلند از ما دور شد؛ نمی‌دانستم هدفش از این کار چه بود شاید می‌خواست من و هادی بیشتر با هم حرف‌ بزنیم و موقعیت‌ها را جوری تنظیم می‌کرد تا ما همواره تلاش کنیم که با روحیات و اخلاقیات هم آشنا شویم. - بفرمایید... با نجوای هادی سرم را به طرفش برگرداندم و با شکلاتی که به سمتم گرفته بود رو به رو شدم. خجل ادامه داد: ممکنه فشارتون دوباره بیوفته پایین... شکلات را از دستش گرفتم و چشم‌هایم که لبخند می‌زدند را پنهان کردم. - این‌قدر هم که فکر می‌کنین ضعیف و بی‌جون نیستم... دست‌هایش در هم قلاب کرد و یک قدم عقب رفت. - بر منکرش لعنت! لبم را گزیدم و بی‌صدا خندیدم. مقنعه‌ام را جلو کشاندم تا باد سرد به پیشانی‌ام نخورد که ناگهان صدای عطسه‌ام سکوت بین‌مان را شکست. - شما هنوز بهتر نشدین؟ با این سوالش، پلک‌هایم را باز کردم و بینی‌ام را بالا کشیدم. - عا... نه هنوز...! نگاهش من را در خود ذوب می‌کرد. - خب چرا نگفتین برای یه روز دیگه بیایم آزمایش بدیم؟ سرم را بالا گرفتم و به چشم‌هایش نگاه کردم. - نه، چیز مهمی نیست... - دل به جان آمد اما او بر سر ناز است هنوز حکایت ماست... شرم در رگ‌هایم دوید و گونه‌هایم سرخ شد. سرم را پایین انداختم و لبم را از داخل دهانم گاز گرفتم. نمی‌دانستم چه بگویم که صدای خندۀ ریزش بلند شد. نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ... ‌
هدایت شده از حانیه
.❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• لقمه مربا آلبالو را در دهانم گذاشتم و لیوان چایم را یک نفس سر کشیدم. بابا خطاب به مامان که داشت برایم بادام می‌شکست، گفت: محبوب دوباره واکس رو کجا بردی؟ الان می‌خوام کفش‌هامو واکس بزنم می‌بینم نیست... مامان یک دانه بادام در دهانش گذ‌اشت و خندید. - من چه‌کار به واکس کفش‌های تو دارم؟ سپس به من نگاه کرد. - تو واکس رو برداشتی؟ لقمه در دهانم را قورت دادم و به بابا گفتم: آره، بیرون کنار باغچه‌اس... بابا نگاهی به من انداخت و گفت: زود صبحونه‌تو بخور، تو ماشین منتظرم... بعد از خانه بیرون رفت. مامان با خنده به من گفت: چرا واکسش رو برمی‌داری؟ می‌دونی که چه‌قدر حساسه. میان خنده‌هایم گفتم: اون واکس مال همه‌اس، باید همه استفاده کنن. - من و تو که کفش‌هامو چرمی نیست، به چی می‌خوای واکس بزنی؟ بعد صدای خنده‌مان در آشپزخانه پیچید. چندی بعد مامان دوباره با حالت جدی گفت: آقا هادی جواب آزمایش رو گرفته، عصر باید بریم به دکتر نشون بدین، بعدش از اون طرف میریم برای خرید لباس و حلقه، تو که عصر کلاس نداری؟ چادرم را روی سرم انداختم و کیفم را از برداشتم. - نه، می‌تونم بیام... مامان سر تکان داد و مقداری مغز بادام و خشکبار برایم در ظرف کوچکی ریخت و به دستم داد. از او خداحافظی کردم و از خانه بیرون زدم. *** غذایمان را که گرفتیم، روی صندلیِ میزهای نهارخوری طویل سالن غذا خوری نشستیم. کنار غزاله که نشستم و تا خواستم مشغول شوم، گفت: سوگند... یک قاشق در دهانم گذاشتم و به سمتش برگشتم، مثل همیشه قبراق نبود... - من نمی‌تونم بیام همراهت... روی صندلی جا به جا شدم و کامل به سمت او برگشتم. - کجا منظورته؟ چشم‌هایش انگار غمگین به‌نظر می‌رسیدند. - مشهد... با شنیدن این حرفش غذا در دهانم همچون سنگ شد، به سختی قورتش دادم و ناراحت لب زدم: چرا؟ می‌تونی با مامان و بابات بیای... سرش را پایین انداخت. - اونها نمی‌تونن بیان، اجازه نمیدن منم تنها همراهت بیام... چشم‌هایش اشک‌آلود شد. - نمی‌تونم بیام عقد تنها رفیقم! دستش را در دستم گرفتم و سعی کردم به چشم‌هایش که زمین را نشانه گرفته بود نگاه کنم. - غزاله! - دیگه کسی نیست وسط عقدت شیتنطش گل کنه به جای عروس رفته گل بچینه چرت و پرت بگه! منم بغض کرده بودم. اشک روی گونه‌اش را پاک و نگاهش را به من دوخت. - مشکلم اینه که امام‌رضا من رو قبول نکرده برم پیشش...! از این بابت خیلی ناراحتم سوگند... چندبار پشت سر هم برای مهار کردن اشکِ چشمانم، پلک زدم. - ناراحت نباش، دیدی من می‌خوام شوهر کنم من رو طلبید؟ تو هم شوهر کنی می‌طلبه! میان اشک‌هایش خندید و آرام به بازویم زد. - کوفت! دوباره صاف نشستم و در حالی‌که قاشق چنگالم را به دست می‌گرفتم گفتم: تو هم این‌قدر آبغوره نگیر، خودم اجازتو از بابات میگیرم می‌برمت! اصلا بدون تو که نمی‌شه! نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ...
هدایت شده از حانیه
.❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• نفسش را بیرون داد. نمی‌خواستم در انتخاب حلقه اذیتش کنم، اما ناسلامتی آن حلقه بیانگر خیلی چیزها بود، عشق و پیوندمان، تعهدش نسبت به من... نمی‌خواستم ساده از خرید آن عبور کند. - آخه اون قیمتش هم به نظر بالا میاد. این‌بار به سمتش برگشتم و به او نگاه کردم. - شما نگران قیمتش نباشین، یه چیز مناسب و خوب پیدا کنین. نگاهش را به من داد، گیج بود و مردمک‌های چشمانش می‌لرزید. اشاره به در طلافروشی کردم و گفتم: حالا فعلا بریم ببینیم داخل چی داره. با اشاره دست من اول او وارد مغازه شد و سپس من. به آقای فروشنده گفتم چند نمونه حلقه بیاورد. حلقه‌ها را به جلویمان گذاشت نگاهم به همان انگشتری افتاد که من پیشنها داده بودم. از قضا سوگند خانم هم همان را برداشت و در دستش انداخت. چندبار با حلقه ور رفت و مردد گفت: نمی‌دونم راستش چی بگم... نگاهم در آینۀ روی ویترین افتاد که در آن چهرۀ سوگند نقش بسته بود، لبش را به دندان گرفته بود و نگاه موشکافانه‌اش را به انگشتر داده بود. ناگهان در باز شد و زینب نفس‌نفس زنان جلو آمد. - وای ببخشید، خریدمون یکم طول کشید. نگاهی به سوگند انداخت. - چی شد؟ انتخاب کردی؟ سوگند رو به زینب گفت: آره، ببین این قشنگه؟ زینب جلوتر آمد. دستم را به ویترین گرفتم و پیروزمندانه منتظر شدم تا زینب انتخابم را تایید کند. - نه ببین، تو انگشتات ظریفن، باید انگشتر گنده دستت کنی. صاف ایستادم و زمزمه‌وار گفتم: چه ربطی داره زینب، اتفاقا هر چی ظریف‌تر باشه قشنگتره! زینب چهره در هم کشید. - قشنگ معلومه سلیقۀ توئه! چرا نمی‌ذاری سوگند خودش انتخاب کنه؟ غریدم: بیا و خوبی کن! اصلا مگه تو می‌خوای دستت کنی؟ سوگند خندید و خودش را جلو کشید تا من و زینب همدیگر را نبینیم. - دعوا نکنین دیگه، همین قشنگه، این رو برمی‌داریم. از لج زینب لبخند مرموزی زدم. زینب خودش را جمع و جور کرد. - باشه، اما یه وقت عقلت رو دست این هادی ندی‌ها! هر چی خودت دوست داری انتخاب کن. سوگند لبخند زد و گفت: ما انتخاب‌مون رو کردیم، همین قشنگه. زینب خندید. - از همین الان متحد شدین خواهر شوهر رو شکست بدین؟ سوگند خنده‌اش را خورد. - نه عزیزم، این چه حرفیه. زینب چشمک زد. - شوخی می‌کنم، اصلا من کی باشم که بخوام نظر بدم. نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ...
هدایت شده از حانیه
.❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• برای عقد نمی‌خواستم لباس آنچنانی بپوشم، بخاطر همین یک لباس بلندِ خاکستری رنگ خریدم و قرار شد بقیه خریدها را برای یک روز دیگر بذاریم. هادی مقابل خانه‌مان ماشین را نگه داشت. مامان خریدها را در دستش گرفت و خطاب به هادی گفت: دستت درد نکنه آقا هادی. هادی به سمت مامان برگشت و با لبخند محوی گفت: سر شما درد نکنه، حاج‌خانوم. به حاج‌آقا سلام برسونین. مامان از زینب هم خداحافظی کرد و تا خواست از ماشین پیاده شود، به خودم آمدم و چندتا از بسته‌های خرید را در دست گرفتم. - خداحافظ! زینب نگاهی به من انداخت. - خداحافظ عزیزم، بیام کمکت؟ خداحافظ گفتن هادی در صدای زینب گم شد. چادرم را جمع کردم و قبل از پیاده‌شدنم، خطاب به زینب گفتم: نه، خودم می‌برم. و از ماشین پیاده شدم. به داخل خانه که رفتیم مامان با خنده گفت: این هادی هم که هی من رو حاج‌خانوم صدا می‌کنه احساس پیری بهم دست میده... از خنده نمی‌توانستم کمر صاف کنم. مامان وارد خانه شد و چادرش را در آورد. تک خنده‌ای کرد و ادامه داد: والا! اصلا به من می‌خوره مادر زن شم؟ همان‌جا جلوی در از خنده نفسم بند آمده بود. من هم وارد خانه شدم و روی مبل افتادم. واژۀ "مادر زن" را کشیده گفتم و سعی کردم جلوی خنده‌ام را بگیرم. کش چادرم را از روی سرم برداشتم و صاف نشستم. - ولی مامان بنظرم تو مادرزن خوبی هستی! قیافۀ حق به جانبی گرفت. - معلومه! ناگهان حالت چهره‌اش عوض شد و گیج لب زد: اگه این‌طور پیش بره دو، سه سال دیگه مادر بزرگ هم میشم! سرم را پایین انداختم و میان خنده‌هایم گفتم: مامان...‌! با ذوق جلو آمد و رو به رویم نشست. - مثلا فرض کن بابات، بابابزرگ بشه! اشک به چشم‌هایم هجوم برد، نمی‌دانم اشک ذوق بود یا از شدت خنده چشم‌هایم خیس شد. سعی کردم بابا را در حالی‌که نوه‌اش را در آغوش گرفته است و با خنده به او نگاه می‌کند و با شوق جقجقه‌اش را تکان می‌دهد، تصور کنم... - خیله‌خب، این وسایل رو جمع کن، ببر اتاق. با صدای مامان خودم را جمع و جور کردم و از فکر بیرون آمدم. خریدهایمان را در دست گرفتم و کشان کشان به سمت اتاق قدم برداشتم. نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• جلسۀ قرآن خواهران مسجد، همیشه صفایی خاصی داشت، به همت خانم نورمحمدی هفته‌ای یک جلسه در مسجد برگزار می‌شد و تا جایی که می‌توانستم در این جلسات شرکت می‌کردم. خانم نور محمدی در حفظ قرآن به دخترها کمک می‌کرد، صوت زیبایی داشت و وقتی می‌خواند انگار شیرینی آیات در جانم می‌نشست. آن روز عصر، دم دمای غروب بود که جلسۀ قرآن داشتیم، خانم نورمحمدی طبق معمول داشت تلاوت می‌کرد، گه‌گداری سرفه‌اش می‌گرفت. گلویش را صاف کرد و خطاب به من آرام گفت: سوگندجان، یه لیوان آب‌جوش برای من میاری از آبدارخونه؟ "چشم"ی گفتم و از جایم بلند شدم. کفش‌هایم را پوشیدم و به سمت آبدارخانه رفتم، پله‌های آن را پایین رفتم. کتری را آب کردم و روی شعلۀ اجاق گذ‌اشتم، منتظر ماندم تا آب جوش بیاید. جلوی در آبدارخانه ایستادم که نگاهم به هادی افتاد، داشت با آقا مهدی بیرون از مسجد، در پیاده‌رو، صحبت می‌کرد. در مسجد باز بود و تقربیا می‌توانستم آنها را ببینم. لحظه‌ای بعد دختر آقا مهدی از ماشین پیاده شد و در بغل هادی پرید. رقیه بزرگ شده بود، احتمالا دو سالی داشت، موهایش را خرگوشی بسته بود و دست‌هایش را دور گردن هادی حلقه زده بود، لبخند بر لب هر دوی آنها می‌درخشید. ناخودآگاه حرف مامان را به یاد آوردم. - اگه این‌طور پیش بره دو، سه سال دیگه مادر بزرگ می‌شم! به خودم که آمدم لبخند روی لبم نشسته بود. از آنها چشم گرفتم و لب گزیدم. دروغ چرا، اینکه "بابا بودن بهش می‌اومد" خیلی به چشم می‌آمد و این قند را در دلم ذوب می‌کرد... با صدای سوت کتری به خودم آمدم، به خودم نهیب زدم و آب جوش را با احتیاط در لیوان ریختم. با لیوان آب جوش از آبدارخانه بیرون رفتم، هادی و آقا مهدی هنوز جلوی در بودند و پچ‌پچ‌ حرف‌هایشان به گوش می‌رسید. کفش‌هایم را در آوردم و وارد قسمت خانم‌ها شدم. به خانم نورمحمدی لیوان آب‌جوش را دادم و کنار دخترها نشستم. جلسۀ قرآن که تمام شد، دخترخانمی که کنارم نشسته بود، رو به من پرسید: ببخشید؟ به سمتم برگشتم. - جانم؟ - شما اهل همین محلی؟ لبخند زدم. - آره، چطور؟ زمزمه‌وار گفت: راستش ما تازه اومدیم این محله... خونه‌مون چهارتا کوچه پایین‌تره... ولی خب، من می‌ترسم برم، بعد از نماز هوا تاریک می‌شه. مکث کرد. وقتی سکوتم را دید خواست بیشتر توضیح دهد. - دست خودم نیست، از خیابون و تاریکی می‌ترسم، ازشون خاطره خوبی ندارم... با اطمینان گفتم: نگران نباشین، خونه‌ی ما هم همون طرف‌هاست، می‌تونم همراهتون تا یه جاهایی بیام... - سوگندجان؟ با صدایی که نامم را خوانده بود سربرگرداندم و با محجوبه خادم جدید مسجد رو به رو شدم. از جایم بلند شدم و مقابلش ایستادم. - بله؟ لبخندش را خورد و با ابرو به بیرون اشاره کرد. - داد‌اشِ زینب کارت داره. به زحمت لبخند به لب دادم و خجل چشم دزدیدم. - باشه، ممنون که گفتی. از کنارش رد شدم و بیرون رفتم. هادی کنار حوض وسط حیاط ایستاده بود. جلوتر که رفتم، متوجه حضورم شد و سر بلند کرد. - سلام. جوابش را دادم، خجالت‌زده گفت: ببخشید من منتظرم موندم بیاین بیرون، نیومدین... مجبور شدم به یکی بگم که بهتون اطلاع بده... بلافاصله از جیبش چندتا پاکت بیرون آورد و جلویم گرفت. - بفرمایید، بلیط برای چهارنفره، گفتین که دوست‌تون هم میاد، برای ایشون هم بلیط گرفتم. با دیدن بلیط‌ها لبخند تمام صورتم را فرا گرفت. - دست‌تون درد نکنه آقاهادی! و بلیط‌ها را از دستش گرفتم. - سر شما درد نکنه، با اجازه... سر بلند کردم و به نگاهی به او انداختم، آن‌قدر ذوق زده بودم که دلم می‌خواست گریه کنم! لبخند کمرنگی به رویم زد و از من فاصله گرفت نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ...
هدایت شده از حانیه
|- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♥️🌿 - ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💍 - 🌱^^ - "هادی" آب دهانم را قورت دادم و هراسان به سمت زینب برگشتم. - زینب؟ نگاهش را به من داد. - جانم؟ دستۀ صندلی را آرام فشردم و با من و من گفتم: من یکم استرس گرفتم... ریز خندید. - رنگتم که پریده... سید که کنار زینب نشسته بود به سمت من نیم‌خیز شد. - ای بابا این آقا داماد هم که از پرواز می‌ترسه! اخم کردم و آرام گفتم: چرا ماجرا رو بزرگش می‌کنی؟ یکم استرس گرفتم که طبیعیه! زینب به سید نگاه کرد. - تو هم که ترسیدی... سیدحسن سر تکان داد و لبخند زد. - نه خانوم‌جان، ولی شما هر وقت احساس ترس و دلشوره بهت دست داد اصلا نگران نباش، خودم کنارتم! سر برگرداندم و به صندلی‌های عقب نگاه کردم. عمه و همسر مهدی داشتند با هم حرف می‌زدند، چشمم به صندلی خالی مهدی افتاد. کمی آن طرف‌تر خانم و آقای ملکی، سوگند و رفیقش نشسته بودند و خنده بر لب داشتند. برگشتم و دوباره صاف نشستم، نیم نگاهی از پنجره به بیرون انداختم، هواپیما هنوز حرکت نکرده بود. نفس عمیقی کشیدم و تسبیحم را از جیبم در آوردم و مشغول ذکر گفتن شدم. لحظه‌ای بعد هواپیما با سرعت پایینی روی باند فرودگاه شروع به حرکت کرد. انگار در دلم آشوبی به پا شد، نمی‌دانم چه مرگم شده بود. پشت سر هم صلوات می‌فرستادم و نفس‌هایم کشدار و عمیق شده بود. سرعت هواپیما کم کم زیاد شد و آرام از زمین فاصله گرفت. کمربند صندلی‌ام را سفت چسبیدم و پلک‌هایم را روی هم گذاشتم. گرمی دستان زینب موجب شد چشم‌هایم را باز کنم. زینب دستم را گرفته بود و با لبخند گفت: چته هادی؟ حالت خوبه؟ هواپیما که ارتفاع گرفت، دوباره به حالت عادی برگشت، رو به زینب گفتم: هیچی، حالم خوبم... و نفسم را بیرون فرستادم؛ اما واقعا حالم خوب نبود، احساس می‌کردم محتویات شکمم در هم پیچیده شده‌اند و چیزی مثل سیر و سرکه با هم تا پشت لب‌هایم می‌جوشیدند. - می‌خوای یکم بخوابی؟ زینب نگران من بودم، خندیدم و آرام گفتم: بچه که نیستم خواهر من! حالم خوبه. چشم‌هایم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم. - چرا مزارش مشهده؟ - دکترهای اینجا جوابش کرده بودن، می گفتن تا چند روز آینده می میره! بیماری کل بدنشو گرفته بود... باباتون بردش پیش امام رضا...بلکه از امام رضا شفای مادرتون رو بگیره... ولی... حانیه همون جا کنار پنجره فولاد فوت کرد... داشتم می‌رفتم مادرم را ببینم، مادری که نبود، اما مادری را برایم تمام کرد! بچگی‌هایم را یادم است، آن پسر کوچک، بزرگ شده، می‌خواهد ازدواج کند، زندگی جدیدی شروع کند... - چرا تا به حال نیومدم ببینمت؟ من چه بچه‌م که یه بار هم تا حالا سر مزار مادرم نرفتم؟ چرا نیستی مامان؟ نیستی من رو تو لباس دومادی ببینی بگی چه‌قدر بهت میاد! نیستی بیای مراسم عقد من، عروس که بله رو داد ذوق کنی برام... نیستی من بغلت کنم، نیستی تا کنارم باشی... نیستی مامان... نگــٰارنده: حوࢪیـٰا‌📚 ...
هدایت شده از حانیه
|- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♥️🌿 - ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💍 - 🌱^^ - "سوگند" دستم را روی پنجره گذاشتم و سرما به پوستم نفوذ کرد و درونم یخ زد. کمی به جلو خم شدم و از پنجرۀ هواپیما به بیرون نگاه کردم. - اینجا خیلی خوشگله غزاله... کاش من همیشه این بالا بودم. ابرها همچون تکه‌های جوهر بر روی کاغذ، میان آسمان پخش شده بودند و هنر خالقشان را به رخ می‌کشیدند. غزاله داشت با برچسب‌های بچگانه‌ای که مهمان‌دارها به بچه‌ها می‌دادند ور می‌رفت. - نه بابا، واقعا توقع نداشتم با هواپیما ببرتون، معلوم می‌شه خیلی آدم لارجیه! خدا خیرش بده، اصلا حوصلۀ سفر با اتوبوس رو نداشتم! برگشتم و با خنده به او نگاه کردم. - خیلی پرویی! یک برچسب برداشت و روی پیشانی‌ام چسباند. - نه واقعا بهم ثابت شد آدم دست‌و‌دل‌بازیه! برچسب را از روی پیشانی‌ام کند و غریدم‌: چرا برچسب‌های بچه مردم رو گرفتی؟ غزاله مگه تو بچه‌‌ای؟ حالت چشم‌هایش عوض شد و پوکر گفت: حوصلم سر رفته چه‌کار کنم خب؟! از او رو برگرداندم و صاف نشستم. - میگم تو الان استرس نداری چندساعت دیگه عقد می‌کنی؟ چادرم را روی پایم مرتب کردم و شمرده شمرده گفتم: نه، چه استرسی باید داشته باشم؟ برچسب‌ها را رها کرد و به سمت من متمایل شد. - وای واقعا؟ الان در خونسردی کامل به سر می‌بری؟! نگاهم را به او دادم. - کامل که نه، اما هنوز اون استرس اصلیه سراغم نیومده... با چشم به سمت صندلی هادی که آن طرف هواپیما بود اشاره کرد. - فکر کنم دوماد هم مثل تو بیخیال باشه... نگاهم به آن سمت کشیده شد. خنده‌ام گرفت. - نه، هادی اصلا این‌جوری نیست، استرس می‌گیره ولی بروز نمیده، هول می‌کنه... غزاله خنده‌اش گرفت. جلوی خنده‌ام را گرفتم و ادامه دادم: گاهی اوقات هم سرخ می‌‌شه، خجالت می‌کشه... بعد وقتی هم که اینجوری می‌شه میاد درستش کنه، ولی سوتی میده... غزاله سعی می‌کرد صدای خنده‌‌‌اش بلند نشود. به بازویش زدم و اخم‌هایم را در هم کشیدم. - زهرمار! نگفتم که تو بخندی! به من نگاه کرد و بریده بریده گفت: خودت هم خندت گرفت! نگاه بدی به او انداختم زیرلب گفتم: خیله‌خب، حالا ساکت شو صدات رو می‌شنون! به مشهد که رسیدیم، از هواپیما پیاده شدیم. سوار ون شدیم و راهی هتل... در راه من و غزاله مدام سرک می‌کشیدیم که گنبد طلایی رنگ حرم را ببینیم. من اولین بار نگاهم به حرم که در انتهای خیابان مقابل‌مان افتاد، دستم را روی سینه‌ام گذ‌اشتم و با شوق در دل گفتم: صلی‌الله‌علیک‌یا‌علی‌ابن‌موسی‌الرضا‌المرتضی اشک در چشمانم نشسته بود و بغض کرده بودم، چندوقت بود نیامده بودم؟ - خیلی‌ آقاجان، خیلی وقت نیومده بودم پابوست... به هتل که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم؛ وارد لابی هتل که شدیم غزاله نگاهش را در محوطۀ آنجا چرخاند. - نه باریک‌الله... نه، واقعا باریک‌الله؛ دوماد سنگ تموم گذاشته... نیشگونی از پهلویش گرفتم و با اشاره گفتم: این‌قدر ضایع‌بازی در نیار آبرومون رو می‌بری! غزاله ریز خندید و گفت: باشه عروس خانوم... نگــٰارنده: حوࢪیـٰا‌📚 ... ‌
هدایت شده از حانیه
|- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♥️🌿 - ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💍 - 🌱^^ - - برای ساعت شیش رواق شیخ طوسی! روسری‌ام را از داخل چمدانم در آوردم و خطاب به مامان زمزمه‌وار گفتم: مامان برگه آزمایش و... میان کلامم پرید و در حالی که ساعتش را به دستش می‌بست گفت: دستِ هادیِ؛ گفتم بیارش. نفس عمیقی کشیدم و روسری‌ خاکستری رنگم را روی سرم انداختم. بازدمم را با دلشوره بیرون فرستادم و مقابل آینه قدی ایستادم. غزاله داخل اتاق خواب آمد و با دیدن من آرام گفت: وضو گرفتی عروس‌خانوم... به سمتش برگشتم و پلک‌هایم را به نشانۀ "بله" روی هم فشردم. جلو آمد و دست‌هایش را دور شانه‌هایم حلقه زد. - سوگند؟ خوبی؟ سرم را به سرش تکیه دادم و مضطرب لب زدم: نه... غزاله دوست دارم گریه کنم، بغضم گرفته... نمی‌دونم چرا اینجوریم... روی گونه‌ام را بوسید و با خنده گفتم: دورت بگردم من! از من جدا شد و نگاهی به سرتا پایم انداخت. - شدی عین یه تیکه ماه! خندیدم و لبم را به دندان گرفتم. با لحن مهربانی ادامه داد: دعا برای من یادت نره‌ها، میگن موقع خوندن خطبۀ عقد دعاها براورده می‌شه... لرزش چانه‌ام را کنترل کردم و گفتم: مگه می‌شه دعا برای خواهرم یادم بره؟ لبخند زد و بینی‌اش را بالا کشید؛ انگار او هم گریه‌اش گرفته بود. - سوگند؟ آماده شدی مامان؟ با صدای مامان که از بیرون اتاق می‌آمد، چادر رنگی‌ام با گل‌های براق خاکستری را برداشتم و تا کردم. - آره مامان، الان میایم. چادر تا شده را در کیفم کنار شناسنامه گذاشتم. چادر مشکی‌ام را روی سرم انداختم و با غزاله از اتاق خارج شدیم. بابا نگاهی به من انداخت و لبخند زد، خجل سر به زیر انداختم. از اتاق‌مان که بیرون آمدیم، هادی و زینب در راهرو و مقابل اتاق خودشان ایستاده بودند؛ زینب نگاهش را به من داد و با ذوق گفت: هزار الله و اکبر، انشاءالله که خوشبخت بشین! از خجالت عرق روی پیشانی‌ام نشسته بود. چهرۀ هادی را نمی‌دیدم اما احتمالا او هم مثل من از شرم ذوب شده بود. آقا مهدی و همسرش و عمه‌خانم هم آمدند و با هم از هتل بیرون رفتیم. ساعت پنج عصر به حرم رسیدیم و اول رفتیم که زیارت کنیم. من از غزاله جدا شدم و به او اطلاع دادم که میروم کنار ضریح. جمعیت آن‌قدر شلوغ نبود نشود دستت را به ضریح حرم امام رضا برسانی. میان جمعیت رفتم. در مشامم عطر حرم پیچیده بود و مستم کرده بود. اشک پشت پلک‌هایم دیدم را تار می‌کرد. نزدیک و نزدیکتر شد، انگار قطره‌ای بودم که می‌خواستم به دریا برسم...! دستم را دراز کردم تا ضریح را در آغوش گیرم. و بالاخره لمسش کردم، پیشانی‌ام را به ضریح چسباندم و ناگهان شیشۀ بغضم شکست... نگــٰارنده: حوࢪیـٰا‌📚 ...