هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
#رمان_حانیه_دویست_پانزده
•• #part215
"هادی"
زینب شیرینی و چای برای پذیرایی آورد، سید کمکش میکرد. من کنار عمه نشسته بودم و به حرفهای آقای ملکی گوش میکردم.
- ماشاءالله خونۀ باصفایی دارین حاجخانوم.
عمه لبخند زد و گفت: گلکاریهای بیرون کار هادیِ، چیدمان وسایل خونه هم کار زینب، سلیقهشون خیلی خوبه.
خانوم ملکی به من نگاه کرد.
- معلوم میشه آقا هادی به گل و گیاه علاقه داره.
لحظهای احساس کردم گونههایم همانند دخترها گل انداخته است.
- فکر کنم باغچۀ مسجد هم کار دست خودته؟
با پرسش آقای ملکی سر بلند کردم و لبخند به لب دادم.
- بله.
بالاخره بحث از گل و گیاه و... فاصله گرفت؛ تا اینکه زینب با اشاره به من گفت: برو کبابها رو درست کن.
"با اجازه"ای گفتم و از پذیرایی بیرون رفتم. کاپشنم را روی شانههایم انداختم و از خانه خارج شدم. کنار منقل کبابها ایستادم و مشغول باد زدن آنها شدم.
"سوگند"
کنار چهارچوب در آشپزخانه ایستادم و خطاب به زینب که داشت دستهایش را میشست گفتم: کمک نمیخوای؟
به سمتم برگشت و لبخندزنان گفت: نه عزیزم، همه کارا رو پسرا انجام دادن...
لبخندم را قایم کردم و وارد آشپزخانه شدم و نگاهی به اطراف انداختم.
- عمه خانوم راست میگه، واقعا باسلیقهای...
خندید. کنارش ایستادم و به دستهایش که داشت گوجهها را به سیخ میکشید نگاه کردم.
- میگم زینب...
سر بلند کرد و نگاهش را به من داد.
- جانم؟
لبم را تر کردم و گفتم: واسۀ مهریه...
وقتی فهمید که میخواهم راجع به مهریه حرف بزنم، لب زد: چی شده؟ مشکلی برات پیش اومده؟
آب دهانم را قورت دادم و چشم دزدیدم.
- نه... آخه من... نگرانِ اینم که اگه یه مقدار بالایی بگم آقا هادی نتونه...
میان کلامم پرید و با اطمینان گفت: نگران این نباش! مهریه کم هم تعیین نکن، مهریه باید زیاد باشه!
با خندهای که کرد فهمیدم جملۀ آخرش را به شوخی گفت. با چشم به اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت: منم سر مهریه خیلی وسواس گرفته بودم، ولی دیگه نمیدونم چی شد همینجوری رو هوا گفتم یه شاخه گل باشه بسه.
بیصدا خندیدم.
- چه رمانتیک!
سرش را پایبن انداخت و با خنده گفت: آره خیلی، حالا هنوز که هنوز همون یه شاخه گل هم بهم نداده...
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...