eitaa logo
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
504 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽ [ گرجذبہ عشق اولسا گتیرم نجہ گلمز...! ] • ↫با حضور خانواده‌‌ محترم‌ شهید 📝| راه ارتباطی 👇🏼 @malek_delha https://daigo.ir/secret/4291915772 اینجاباقرار دادن خاطراتی از #شهید_رحمتی عزیز سعی داریم که راه شون روادامه بدیم پس شماهم باماهمراه باش.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• "هادی" زینب شیرینی و چای برای پذیرایی آورد، سید کمکش می‌کرد. من کنار عمه نشسته بودم و به حرف‌های آقای ملکی گوش می‌کردم. - ماشاءالله خونۀ باصفایی دارین حاج‌خانوم. عمه لبخند زد و گفت: گل‌کاری‌های بیرون کار هادیِ، چیدمان وسایل خونه هم کار زینب، سلیقه‌شون خیلی خوبه. خانوم ملکی به من نگاه کرد. - معلوم می‌شه آقا هادی به گل و گیاه علاقه داره. لحظه‌ای احساس کردم گونه‌هایم همانند دخترها گل انداخته است. - فکر کنم باغچۀ مسجد هم کار دست خودته؟ با پرسش‌ آقای ملکی سر بلند کردم و لبخند به لب دادم. - بله. بالاخره بحث از گل و گیاه و... فاصله گرفت؛ تا اینکه زینب با اشاره به من گفت: برو کباب‌ها رو درست کن. "با اجازه‌"ای گفتم و از پذیرایی بیرون رفتم. کاپشنم را روی شانه‌هایم انداختم و از خانه خارج شدم. کنار منقل کباب‌ها ایستادم و مشغول باد زدن آنها شدم. "سوگند" کنار چهارچوب در آشپزخانه ایستادم و خطاب به زینب که داشت دست‌هایش را می‌شست گفتم: کمک نمی‌خوای؟ به سمتم برگشت و لبخندزنان گفت: نه عزیزم، همه کارا رو پسرا انجام دادن... لبخندم را قایم کردم و وارد آشپزخانه شدم و نگاهی به اطراف انداختم. - عمه خانوم راست میگه، واقعا باسلیقه‌ای... خندید. کنارش ایستادم و به دست‌هایش که داشت گوجه‌ها را به سیخ می‌کشید نگاه کردم. - میگم زینب... سر بلند کرد و نگاهش را به من داد. - جانم؟ لبم را تر کردم و گفتم: واسۀ مهریه... وقتی فهمید که می‌خواهم راجع به مهریه حرف بزنم، لب زد: چی شده؟ مشکلی برات پیش اومده؟ آب دهانم را قورت دادم و چشم دزدیدم. - نه... آخه من... نگرانِ اینم که اگه یه مقدار بالایی بگم آقا هادی نتونه... میان کلامم پرید و با اطمینان گفت: نگران این نباش! مهریه کم هم تعیین نکن، مهریه باید زیاد باشه! با خنده‌ای که کرد فهمیدم جملۀ آخرش را به شوخی گفت. با چشم به اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت: منم سر مهریه خیلی وسواس گرفته بودم، ولی دیگه نمی‌دونم چی شد همین‌جوری رو هوا گفتم یه شاخه گل باشه بسه. بی‌صدا خندیدم. - چه رمانتیک! سرش را پایبن انداخت و با خنده گفت: آره خیلی، حالا هنوز که هنوز همون یه شاخه گل هم بهم نداده... نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ...