هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
•• #part202
"سوگند"
چادرم را روی سرم انداختم و "خداحافظی" بلندی گفتم؛ تا خواستم در ورودی خانه را باز کنم صدای بابا به گوشم رسید.
- میری مسجد؟
با شنیدن سوالش بند دلم پاره شد. به سمتش برگشتم و مردد لب زدم: نه...
انارِدان شدههای در دستش را خورد و گفت: پس کجا میری؟
- میرم مغازه چندتا وسیله بگیرم...
از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق رفت.
- صبر کن خودم میبرمت!
نگاه لرزانم را به مامان که در آشپزخانه بود دادم؛ نگاهم را دریافت کرد و ابرو بالا انداخت. روی دسته مبل نشستم و منتظر بابا شدم.
بالاخره بابا آمد و با هم از خانه خارج شدیم. کنار مغازۀ لوازم التحریر ماشین را متوقف کرد و من رفتم تا خرید کنم.
بعد از اینکه کارم تمام شد دوباره سوار ماشین شدم. بابا راه افتاد.
- تو نمیخوای با هادی حرف بزنی؟
و دوباره سوالهای ناگهانیاش... درونم غوغایی به پا شد.
- نمیدونم...
زورکی خندیدم و گفتم: مثلا چی بگم؟!
بابا اما جدیتر از قبل گفت: همین حرفهایی که قبل از ازدواج بهم میزنن دیگه...!
با شنیدن واژۀ "قبل از ازدواج" یک جوری شدم؛ استرس گرفتم. من قرار بود بشوم نیمه دیگر کسی، همدم و مونسش شوم و تمام باقیماندۀ عمرم را با او زندگی کنم...
بابا دیگر چیزی نگفت. با ایستادن ماشین متوجه شدم که به مسجد آمدیم. در حالی که کمربند ایمنیاش را باز میکرد زمزمه وار گفت: بریم نماز بخونیم...
از ماشین پیاده شدم، سرم را بالا گرفتم و به تابلو بزرگ مسجد نگاه کردم. چهقدر مسجد برایم غریب شده بود...!
***
کنار کتابخانه نشستم، همان جای همیشگیام...
دو قسمت خانمها و آقایان خالی بود و فقط من و بابا و هادی آنجا بودیم. من نمیتوانستم آنها را ببینم، فقط گهگاهی صدای پچپچهایشان میآمد.
مثل اسپند روی آتش بودم، بدنم گر گرفته بود و راه نفسم تنگ شده بود.
- سوگند؟ بیا اینطرف دخترم.
با صدای بابا لحظهای حس کردم قلبم دیگر نمیزند. به زحمت از جایم بلند شدم و به سمت پرده سبز رنگ رفتم. آرام کنارش زدم و نگاهم به بابا و او که کنار هم نشسته بودند افتاد، هر دوشان نگاهشان به من خورد. هل کردم و چشم دزدیدم.
با قدمهای بی رمقام به سمت آنها رفتم و کنار بابا نشستم. اولین چیزی که توجهام را جلب کرد دست چپِ که باند پیچی شدۀ هادی بود، کنجکاو شدم تا بدانم چه اتفاقی برایش افتاده است...
- سلام...
و آرام جواب شنیدم...
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
•• #part203
"هادی"
نامحسوس موهایم را روی زخم پیشانیام ریختم و سرم را پایین انداختم. آقای ملکی اشاره به سوگند کرد و گفت: اومدم که شما دوتا حرفهاتون رو بزنین، میدونم که هم رو دوست دارین، ولی حیا میکنین و هیچی نمیگین...!
دستهای یخ شدهام را در هم قفل کردم تا متوجه لرزش آنها نشوند.
- آقا هادی!
با صدای آقای ملکی سر بلند کردم و نگاهم روی چهرهاش نشست.
- بله؟
لبخندی زد و آرامتر گفت: اون حرفایی که بهت زدم رو یادت نره...
لبخندم را قایم کردم.
- چشم.
از جا بلند شد و خطاب به سوگند ادامه داد: حرفهاتون که تموم شد من بیرون منتظرتم بابا.
صدایش به گوشم رسید که یک "چشم" زمزمه کرد. آقای ملکی رفت و فقط من و او ماندیم. سکوت پر از حرفی میانمان حاکم بود. لب باز کردم تا چیزی بگویم که حرفش متوقفم کرد: دستتون چی شده؟
لحظهای خشکم زد، چشمهایم رد نگاهش را دنبال کرد و به دست چپم رسیدم. لبم را به دندان گرفتم گفتم: چیزی نیست، خوردم زمین...!
درست نشنیدم که چه گفت اما مطمئنم چیزی شبیه "مواظب باشید" بود!
آب دهانم را قورت دادم و منتظر شدم باز هم حرف بزند.
- شما از من دلخورین؟!
سر بلند کردم و به چشمهای نجیبش خیره شدم.
- نه...!
بیشتر نگاهش قفل زمین بود، اما من نمیتوانستم نگاهش نکنم...!
- یه لحظه خودم رو گذاشتم جای شما، احساس کردم رفتار من با شما خیلی سرد و بیرحمانه بود...
سرم را پایین گرفتم و لبخند زدم.
- شما به ناراحت شدن من هم فکر میکنین؟
چیزی نگفت، با تردید لب زدم: میتونم یه چیزی ازتون بپرسم؟
دستی به چادرش کشید.
- بفرمایید.
صدای ضربان قلبم در گوشم میپیچید و تنم به رعشه افتاده بود.
- شما... به من علاقه دارین؟!
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
•• #part204
سکوتش عذابم میداد، آتش درونم بیشتر شده بود و داشتم ذره ذره میسوختم... اما بالاخره به حرف آمد: شما گفتین از علاقهتون نسبت... نسبت به من مطمئن هستین، اما من نه...
مکث کوتاهی کرد و سرش را بالا گرفت.
- نیومدم که ته دلتون رو خالی کنم! هر وقت به این فکر میکنم که شما چندبار به این موضوع اعتراف کردین، واقعا خودم رو سرزنش میکنم که چرا نسبت بهش اینقدر بیاحساسم!
حرفهایش را متوجه نمیشدم، به چهرهاش نگاه کردم و به چشمهایش خیره شدم، التماس را در چشمهایم ریختم تا جوابی که میخواهم را به من بگوید...!
- اما حالا که این شرایط پیش اومده، میخوام یه چیزی بهتون بگم...
آن لحظه دیگر قلبم نمیکوبید...
نبضم دیگر صدا نداشت، گوشهایم هم از کار افتاده بود، انگار حیاتم همانجا متوقف شد.
نگاهش را از من گرفت و با ولوم صدای پایینی گفت: من شما رو انتخاب کردم... برای یه زندگی مشترک... اما میخوام، تا بیشتر با هم آشنا بشیم...
تالاپ، تالاپ...
قلبم دوباره خودش را مرتب و دیوانهوار به قفسه سینهام کوبید، نبضم برگشت و جانی تازه گرفتم...
اشک در چشمهایم دوید. دستهایم را جلوی چشمهایم گرفتم و اشکهایم را پاک کردم. تا به حال اینگونه اشک شوق نریخته بودم...!
دستپاچه شد و پرسید: چی شد؟!
سرم را پایین انداختم و بینیام را بالا کشیدم. ای کاش میتوانستم بیشتر با او حرف بزنم، تا خود صبح...
- آقا هادی!
دوباره اشک از گوشه چشمم چکید
- چیزی نیست...
- دارین گریه میکنین؟!
دستم را جلوی چشمانم گرفتم و همزمان صدای تک خندهام بلند شد.
- اشک شوقه سوگند خانوم...!
بعد از اینکه دستم را از روی چشمانم برداشتم نگاهم به قیافۀ متعجبش افتاد. چشم دزدیدم. قرار نبود اینگونه به او زل بزنم!
- شما یه پسر احساسی هستین... اصلا بهتون نمیاد...
لبخندی کنج لبم نشست.
- من به این جمله که مرد نباید گریه کنه اعتقاد ندارم...!
زیرچشمی رد محو لبخندش را دیدم.
- خیلی خوشحالم که شما همچین عقیدهای ندارین!
- قطرهای قصدِ نشان دادنِ دریا دارد!
تلخیِ عمر به شیرینیِ عشق آکنده است...
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
#رمان_حانیه_دویست_پنج
•• #part205
وقتی که آقای ملکی و سوگند رفتند پریدم داخل سرایداری و محکم حاج ایوب را بغل گرفتم.
- وای حاجی نمیدونی چی شد!
حاج ایوب که داشت رادیو شبانگاهی گوش میداد، ترسیده به سمتم برگشت.
- چه خبرته؟!
خندیدم و کلهاش را ماچ کردم.
- جواب مثبت دادن بالاخره! آخر هفته میریم خونهشون رسما نامزد میشیم!
حاج ایوب رفته رفته لبخند روی لبش نشست.
- بهبه! مبارکه پسرم!
خندیدم و محکم بغلش کردم. دستی به سرم کشید و بامزه خندید. وقتی از او جدا شدم با آهنگی که داشت از رادیو پخش میشد دستهایش را با ریتم تکان داد. صدای خندهمان بلند شد.
یک دستمال کاغذی از جعبه دستمال بیرون کشید و در هوا تکان داد. من هم برایش دست زدم.
- حاجی اصلا به قیافهتون نمیخوره همچین کارهایی بلند باشینها!
دستهای لرزانش را بالا آورد و گفت: تازه کجاشو دیدی!
و بعد برایم کِل کشید. از خنده در خود پیچیدم. میان خندههایم گفتم: حاجی بسه، صدات میره بیرون فدات شم! الان میگن تو مسجد چهخبره...
اما او بیخیالتر از همه همیشه به شادیاش ادامه داد.
- تو عروسی تو هم میرقصم! به شرطی حاج صفا هم بیاری وسط، اون بلده رو نمیکنه!
بعد خندید. از خنده به سرفه افتادم.
- وای حاجی مُردم!
***
"سوگند"
غزاله دستهای سردم را میان دستهایش گرفت و زمزمه کرد: تو رو جون هر کی دوست داری اینقدر استرس نگیر، خب؟ بخدا همش میترسم یه طوریت شه ماشاءالله سابقه غش کردنت هم که خرابه!
دستهایم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: برو بابا، من به خودم مطمئنم! استرس هم ندارم! نگران نباش.
چادر رنگیام را از روی تخت برداشتم و سر کردم. لب گزیدم و به سمت سالن که پر از مهمان بود خیره شدم.
- از عمو و زنعمو خجالت میکشم...!
روی تخت نشستم و نفس عمیقی کشیدم.
- مخصوصا خاتون!
غزاله کنارم نشست.
- هعی سوگند؛ چرا الان داری به این موضوع فکر میکنی؟!
لبخند زورکی به لب دادم.
- نمیدونم!
غزاله آرام به سرم زد و عصبی گفت: ول کن این بحثها رو! الان به خودت فکر کن! به هادی که قراره بشه شوهرت!
پلکهایم را روی هم فشردم.
- وای غزاله این چیزا رو نگو! نمیدونی من خجالت میکشم؟!
خندید.
- قربون خجالت کشیدنت بشم من!
بعد محکم دستهایش را دور شانههایم حلقه کرد. گونهام را کنار صورتش گذاشتم و دستهایش را آرام فشردم.
- غزاله خیلی خوبی، ممنون که اومدی! انشاءالله بله برون خودت!
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
•• #part206
"هادی"
در راه خانۀ آقای ملکی ذهنم درگیر چیزی بود، میخواستم کاری انجام دهم و قبل از اینکه عملی شود حتما باید با خودِ سوگند مشورت میکردم.
- مبارکباد... مبارکباد...
سیدحسن و مهدی عقب ماشین جشن گرفته بودند؛ سید دست میزد و مهدی میخواند. نیمنگاهی از آینه به زینب که کنار سید نشسته بود انداختم و لب زدم: شوهرتو میبینی؟ یه ذره حجب و حیا نداره...
زینب لبخندش را پنهان کرد.
- خب خوشحالن دیگه! ناسلامتی نامزدیتوئه!
خندیدم.
- بهبه! چشمم روشن؛ حرکات موزون؟!
صدای خندهشان بلند شد.
- بله دیگه، دومادیه رفیقمونه!
خطاب به عمه که کنارم نشسته بود گفتم: عمه شرمنده، اینها عقل درست حسابی ندارن...
عمهثریا خندید و گفت: اتفاقا بذار بخونن.
چیزی نگفتم؛ تا خانۀ آقای ملکی سید و مهدی هم بخارشان خوابید و دهنشان خشک شد.
بالاخره رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم. دوباره زینب را جلو فرستادم تا زنگ آیفون را بزند.
رو به مهدی و سید دستی به کتتکم کشیدم و گفتم: چطورم؟!
سید ریز خندید.
- چه دلی ببری شما امشب از عروس خانوم...
مهدی جلو آمد و کتم را صاف کرد.
- اونجا میری صاف و صوف بشین، مؤدب و تمیز مثل یه پسر گل!
در باز شد، اول به گفتۀ مهدی ریشخند زدم و بعد به عمه تعارف کردم تا اول وارد حیاط شود. آقا و خانم ملکی به استقبالمان آمدند؛ سلام و احوالپرسی کردیم. وقتی میخواستیم وارد خانه شویم از پنجره نگاهم به جمعیتی که مهمانشان بودند افتاد و لحظهای خشکم زد. سوگند را که کنار مبلها ایستاده بود دیدم، سرم را پایین انداختم و با خودم حساب کردم که اگر بگویم بیاید تا...
- بفرمایید آقای هادی، چرا ایستادین؟
همه داخل رفته بودند و من جلوی در مانده بودم. با صدای خانم ملکی لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست. آرام گفتم: ببخشید، میشه یه لحظه به سوگند خانوم بگین بیان؟!
مکث نکرد و سریع گفت: آره حتما، صبر کن الان صداش میکنم...
و رفت. قلبم خودش را به قفسۀ سینهام میکوبید و عرق شرم روی پیشانیام نشسته بود. کنار در ورودی ایستادم و به کفشهایم خیره شدم. انگشتهایم را در هم قفل کردم و تند تند نفسهای کشداری میکشیدم.
در باز شد و سوگند در چهارچوب در ظاهر. نگاهم به سمتش کشیده شد؛ چادر سفید با گلهای درشت آبی به سر کرده بود. هول شدم و سریع سلام کردم.
- سلام، خوبین؟...
دم عمیقی گرفتم و کمی جلوتر رفتم؛ جرئت اینکه سرم را بالا بگیرم و به او نگاه کنم نداشتم.
- ممنون، شما خوب هستین؟
مکث کرد، انگار نمیدانست چه بگوید. دستپاچه شد و سریع پرسید: کاری داشتین؟
دستی پشت گردنم کشیدم و با من و من گفتم: میخواستم بگم که اگه... پدرتون گفتن برای عقد جشن بگیریم و...
منتظر لب زد: خب؟
لبم را تر کردم و ادامه دادم: من میخواستم که اگه شما هم موافق باشین بریم مشهد عقد کنیم... تو حرم امام رضا...
صدای آقای ملکی نگذاشت حرفم را ادامه دهم: آقا هادی؟ چرا نمیاین داخل؟
نگاهم به قامت آقای ملکی که کنار سوگند ایستاده بود افتاد.
- چشم...
صبر کردم اول سوگند داخل خانه شود، سپس از کنار آقای ملکی رد شدم. خدا خدا میکردم منظورم را گرفته باشد...!
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
•• #part207
"هادی"
همۀ خانوادهشان در مراسم بودند، اما من فقط زینب و باز هم سید با مهدی و عمه را همراهم برده بودم؛ حاج صفا تهران نبود و از این بابت از ما خیلی عذر خواهی کرد.
برعکس خواستگاری که سوگند زیاد از اتاقش بیرون نیامد، اینبار خوشحال بودم که جلوی چشمانم بود.
- خب عمهخانوم، شما به عنوان بزرگتر نظرتون راجع به مراسم عقد بچهها چیه؟ چه تاریخی باشه؟
با صدای پدرش آب دهانم را قورت دادم و چشمهایم به سوی آقای ملکی کشیده شد. عمه نگاهش را به من داد.
- ببینیم نظر خودِشون چیه؟
با نگاه آقای ملکی کوشیدم تا آنچه که در دلم بود را بر زبان بیاورم.
- بله... اگه شما اجازه بدین... میخواستم برای مراسم عقد یه پیشنهادی بدم...
سرش را به نشانۀ "بگو" تکان داد. زیرچشمی نگاهی به سوگند انداختم و سپس خطاب به پدرش گفتم: اگه شما اجازه بدین... بریم مشهد تو حرم امام رضا عقد کنیم...
لحظهای همهجا ساکت شد. سرم را پایین انداختم و سعی کردم نسبت به صدای کرکنندۀ قلبم بیتوجه باشم.
- چرا که نه!
مادرش اولین نفری بود که تایید کرد. آقای ملکی اما سکوت کرده بود. برادر آقای ملکی گفت: فکر خوبیه، کجا بهتر از حرم امام رضا؟!
پدربزرگش که "حاجعلی" صدایش میزدند نگاهی به من انداخت و گفت: انشاءالله خودِ امام رضا نظر کنه بهتون، زندگی خوبی داشته باشین.
به حاج علی نگاه کردم و به رویش لبخند زدم. عرق سرد روی پیشانیام نشسته بود. سوگند نظر قطعیاش را نگفته بود دوست داشتم نظر او را هم بدانم، یعنی از پیشنهادم استقبال میکند؟!
- یعنی توی حرم جشن بگیرین؟
صدای آقای ملکی من را به خود آورد.
- نه... جشن که... نمیشه توی حرم گرفت. وقت میگیریم همونجا توی یکی از رواقها عقد میکنیم...
و چهقدر این واژۀ "عقدمیکنیم" برایم عجیب و شیرین بود...
- بدون جشن؟
آقای ملکی جوری سوال میپرسید که انگار میخواست مخالفت کند...
- منظور شما از جشن یعنی اینکه تالار بگیریم؟ خب میتونیم بعد از عقد، بریم تالار...
حاجعلی به سمت آقای ملکی برگشت و گفت: ازدواج باید ساده باشه، نیازی به سور و سات نیست باباجان، بذار برن امام رضا عقد کنن چندماه بعد هم جشن عروسی میگیرن...
پدرش به حاجعلی نگاه کرد و خندید.
- چشم حاجیجان.
سپس خطاب به سوگند ادامه داد: تو چی میگی دخترم؟
سوگند با وقفه پاسخ داد: من با نظر حاجی موافقم...
انگار یک وزنۀ سنگین از روی قفسۀ سینهام برداشته بودند، نفس راحتی کشیدم...
صدایش ضعیفتر از قبل به گوشم رسید: اینجوری بهتره...
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
•• #part208
"سوگند"
وقتی پیشنهادش را شنیدم یک حالی شدم، اصلا مگر میشود که به مشهد هم نه گفت؟! اصلا چنین چیزی امکان ندارد!
- حاجی نظرتون راجع به مهریه چیه؟ شما چندتا درنظر گرفتین؟
ثریا خانم که حرف از مهریه زد، از درگیریهای ذهنیام دست کشیدم و سعی کردم بر هیجاناتم مسلط شوم. بابا نگاهی به من انداخت و خطاب به ثریا خانم گفت: والا این دخترما واسه مهریه سکه نمیخواد...
سرم را پایبن انداختم و دستهایم را زیر پر چادرم قایم کردم.
- مهریه حق عروس خانومه، شما یه تعداد سکه در نظر بگیرین که ما توانایی پرداختش رو داشته باشیم...
هادی با گفتن این جملهاش دلم را لرزاند.
- مثلا تا چه قدر میتونین بدین؟
چرا بابا سر مهریه چانه میزد؟! من قبلا به او گفته که سکه نمیخواهم...
هادی گفت: سند خونه یا سکه یا هر چی...
طاقتم طاق شد و میان کلامش پریدم: بالاخره به توافق میرسیم، من هنوز باید بهش فکر کنم...
عمه فیروزه که کنارم نشسته بود رو به هادی گفت: مطمئن باشید یه چیز آسونه و دستیافتی انتخاب میکنه، ولی شرط میبندم مادی نیست!
بابا خندید و گفت: حالا بحث مهریه رو میذاریم خودشون تصمیم بگیرن...
ثریا خانم با لبخند به من نگاه کرد.
- پس حاجآقا میذارین انگشتر نشون رو بدیم خدمت عروس خانوم؟!
بابا به من اشاره کرد.
- بفرمایید، مبارک باشه!
- یه صلوات محمدی ختم کنید!
با گفتن این حرف حاجعلی زینب به سمتم آمد و در جعبۀ انگشتر را باز کرد. کنار پایم روی زانوهایش نشست و انگشتر را از جعبه بیرون آورد؛ یک انگشتر فیروزه...
زینب دستم را که خفیف میلرزید در دستهای گرمش گرفت و انگشتر را در انگشتم انداخت. با لبخند لب زدم: خیلی قشنگه!
بلند شد و روی پیشانیام را بوسید.
- قابلتو نداره قشنگم!
در چشمهایش که میخندیدند زل زدم و گفتم: دستتون درد نکنه!
زینب زیرلب چیز نامفهومی گفت و از من دور شد، دوباره که روی مبل نشست خاتون به سمت من برگشت و گفت: مبارک باشه عزیزم!
لبم را به دندان گرفتم و خجل لب زدم: ممنون...
عمو و زنعمو، حتی محسن و دریا هم تبریک گفتند...
حالا نشانی در دستم بود که خبر از پیوند خوردن قلب من با قلب کسی دیگر را میداد؛ این فیروزۀ در دستم گویای این است...
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
•• #part209
"سوگند"
ساعت از ده هم گذشته بود که خانوادۀ آنها عزم رفتن کردند، وقتی حرف از رفتن شد ناگهان دلم گرفت و شوق و ذوقم کور شد.
وقتی که همه داشتند از در بیرون میرفتند، کنار غزاله ایستادم و در گوشش پچ زدم: میشه امشب همینجا بخوابی؟
ابروهایش را به نشانۀ "نه" بالا انداخت که متوجه هادی و محسن شدم که آنطرف سالن دارند با هم حرف میزنند. چشم دزدیدم و لبخندم را قایم کردم. غزاله گفت: نمیری با آقا هادی حرف بزنی؟
به سمت غزاله برگشتم و آرام گفتم: چی بگم...
به شانهام زد و اخمهایش را در هم کشید.
- برو یه چیزی بگو دیگه!
محسن و دریا که رفتند، هادی همانجا ایستاد و به من نگاه کرد.
- سوگند خانوم یه لحظه تشریف میارین؟
غزاله نامحسوس دستش را پشت کمرم گذاشت و آرام هولم داد. با استرس و دلهره به سمتش قدم برداشتم.
- بله؟!
به سمت در قدم برداشت و با این کارش من را وادار کرد تا همراهش تا جلوی در بروم.
- راستش...
جلوی در ورودی خانه ایستادیم.
نمیدانستم چرا امشب مدام این دست و آن دست میکرد!
تسبیح در دستش را جلویم گرفت و گفت: حدود یک سال پیش از طرف دانشگاه توفیق پیدا کردیم رفتیم محضر حضرت آقا؛ من تونستم تسبیحشونو به عنوان هدیه بگیرم... اما حالا دوست دارم این رو به شما بدم... چون برام خیلی با ارزشه و با ارزشتر از این دیگه چیزی پیدا نکردم که... بخوام بهتون هدیه بدم...
نگاهم روی دانههای سیاهرنگ تسبیح خشک شد. زبانم از گفتن هر حرفی قاصر شده بود. نگاه حیرت زدهام را چهرۀ سر به زیرش انداختم و تسبیح را با احتیاط از دستش گرفتم.
- این... این واقعا...
اشک به چشمهایم حملهور شد، چرا اینقدر احساساتی شده بودم؟
- خیلی برام با ارزشه! خیلی...! ممنونم ازتون!
لبهایم را داخل دهانم جمع کردم و سعی کردم دانه دانه تسبیح را لمس کنم.
- خدانگهدارتون...
و با قدمهایی بلند از من دور شد. مامان و بابا که داشتند بقیه اعضای خانوادهاش را بدرقه میکردند، تنها قاب چشمهای اشکآلودم بود...
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
#رمان_حانیه_دویست_ده
•• #part210
کولهام را روی دوشم انداختم و چادرم را جمعوجور کردم. از کلاس که بیرون زدم غزاله همقدم با من راه افتاد و پرسید: چرا اینقدر لفتش دادی؟!
به سمت در ورودی قدم برداشتم و گفتم: غر نزن دیگه، همش تقصیر این استادمونه...
وارد محوطۀ دانشگاه شدیم. مقنعهام را بیشتر جلو کشیدم و رو به غزاله اخم کردم.
- بالاخره کی میخوای اون گوهینامهای که همش پزشُ میدی رو بگیری؟! مُردیم بس که با تاکسی رفتیم و اومدیم...!
پشت چشمی نازک کرد و از من جلوتر زد.
- غر نزن خانوم خانوما!
لبهایم را روی هم فشردم.
- اتفاقا سرِ آدمهای تنبل باید غر زد، مخصوصا تو! تا مثل آدمیزاد بری اون گواهینامه رو بگیری تا هر روز اینقدر مکافات نداشته باشیم!
جلوی در دانشگاه که رسید، ایستاد. فاصلهام را با او کم کردم و تا خواستم دوباره چیزی بگویم، به سمتم برگشت و با لحن شیطنتآمیزی لب زد: شیطون امروز قرار مداری داشتی؟!
ابرو بالا انداختم و متعجب گفتم: نه! چه قراری؟
غزاله دوباره به سمت خیابان برگشت و نامحسوس در گوشم گفت: جناب نامزدتون اومدن دنبالتون.
یک لحظه حس کردم دروغ میگوید، باورم نشد...!
- کو؟!
تُن صدایم که بالا رفت با حرص به سمتم برگشت.
- چرا داد میزنی؟!
بعد با ابرو به نیمچه اتاقکِ تلفن همگانی اشاره کرد. آرام سرم را به درختهای کنار پیادهرو برگرداندم و با قامت هادی که داشت با گوشی موبایلش کار میکرد، مواجه شدم.
نفس راحتی کشیدم و لبهایم را داخل دهانم جمع کردم. غزاله به شانهام زد و گفت: برو با آقای نامزد خوش باش، منم میرم پی بدبختیم!
تا خواست برود آرنجش را گرفتم و مضطرب لب زدم: نرو غزاله، تو هم همراهم بیا.
اخمهایش را در هم کشید.
- دیوونه، اومده دنبال تو، که لااقل با هم حرف بزنین! تو چرا این رو نمیفهمی؟! مگه خودت نخواستیش؟
لبم را به دندان گرفتم و سعی کردم آرام باشم.
- باشه، باشه! برو، خودم یهجوری جمع و جورش میکنم!
غزاله را فرستادم که برود. کولهام را روی دوشم جا به جا کردم و با قدمهای مورچهای به سمت او حرکت کردم. ناگهان سرش را بالا آورد و قبل از اینکه من حرفی بزنم، او با لبخند سلام کرد.
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
•• #part211
هول شدم و چشم دزدیدم.
- سلامعلیکم... شما اینجا چهکار میکنین؟!
آرام گفت: نگران نباشین، از پدرِ گرام اجازه گرفتم.
احساس کردم، نمیتواند جلوی لبخندش را بگیرد. سر تکان دادم و "آهان"ی زیرلب گفتم.
- میخواین بریم پارک جلویی بشینیم؟
دوباره سرم را به نشانۀ مثبت تکان دادم. او جلوتر از من قدم برداشت. بطری آب معدنی که دستش بود نظرم را جلب کرد، یاد دستِ باند پیچی شدهاش افتادم.
- دستتون خوب شد؟
با من و من گفت: بله... الحمدالله...
- چیزی نیست، خوردم زمین...!
با یادآوری این جملهاش ناخودآگاه ذهنم به سمت پسربچهای بازیگوش پر کشید. سکوتی که میانمان بود هر لحظه سنگینتر میشد.
- آبمیوه میخورین؟
از پرسشاش خواندم میخواهد آبمیوه مهمانم کند. سرم به زیر انداختم و آهسته گفتم: نه ممنون...
به مغازۀ بستنیفروشی که چندقدمیمان بود که رسیدیم رو به رویم ایستاد.
- رنگتون پریده و خسته به نظر میرسین، حالا اجازه بدین یه آبمیوه مهمونتون کنم...
چیزی شبیه خنده روی لبهایم نشست. از کنارم گذشت و رفت داخل مغازه. کنار تنۀ درخت روبه روی مغازه ایستادم و از بیرون به داخل مغازه چشم دوختم، او در حال حساب کردن آبمیوهها بود. تازه فهمیدم چهقدر پیراهن طوسی رنگی که به تن کرده به او میآید...
از مغازه با دو تا آبانار بیرون آمد. اشاره به بوستان کنار مغازه کرد.
- تا پارک چیزی نمونده، بریم اونجا؟
سرم را به نشانۀ مثبت تکان دادم. از اینکه در برابر او خجالت میکشیدم و این زبانم را از کار میانداخت بدم میآمد. جوری با اشاره حرف میزدم که انگار مادر زادی لال به دنیا آمدهام...!
لیوان بزرگ آبانار را به دستم داد و دوباره راه افتادیم.
در کنار او بودن حس خوبی داشت، این را با بند بند وجودم لمس میکردم. شرم، خجالت، دستپاچگی، حال هر دوی ما بود.
روی چمنهای پارک با فاصله نشستیم و مشغول خوردن آبانارهایمان شدیم و تازه آنجا بود که دریافتم من از آبانار چهقدر بدم میآید و اصلا باب میلم نبود...!
او که کنارم نشسته بود نگاهی به من انداخت، با این نگاهش حدس زدم احتمالا میخواهد بپرسد: آبانارتون رو نمیخورین؟
و من هم بگویم...
- دانشگاه چطوره؟ با درسها میتونین خوب کنار بیاین؟
با این سوالش غافلگیرم کرد. نگاهم را قفل چمنهای زمین کردم و گفتم: خوبه، میتونم باهاشون کنار بیام...
یک جرعه از آبمیوهاش را خورد و گفت: مگه رشته مورد علاقهتون نیست؟
با پر چادرم مشکیام ور رفتم.
- نه، من روانشناسی دوست داشتم، اما خب... نشد که برم یعنی... اجازه ندادن. بابا میگفت باید دانشگاههای همینجا درس بخونی، نمیخوام بفرستمت شهر غریب. در صورتی که خیلی سخت بود روانشناسی اینجا قبول شی...
سر تکان داد.
- اشکال نداره، اگه تو درسهاتون کمک خواستین، میتونم کمکتون کنم تا براتون سخت نباشه.
برگشتم و لحظهای به نیمرخش نگاه کردم.
- ممنون...
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
•• #part212
با نی آبمیوهام ور میرفتم.
- شما آبانار دوست ندارین؟
با سوالی که پرسید سر بلند کردم و خواستم چیزی بگویم که گفت: فکر کنم که... ایوای...
آرام کف دستش را به پیشانیاش زد.
- پاک یادم رفت ازتون بپرسم...
قیافهاش با مزه شده بود.
- نه، اشکالی نداره... همین خوبه...
پلکهایش را روی هم فشرد و گفت: من اینقدر هول شدم که... فقط خواستم همینطور یه چیزی سفارش بدم...
دوباره گفتم: اشکال نداره آقا هادی!
اما او ادامه داد: وای ببخشید من اصلا...
نمیدانست چه بگوید؛ دوست نداشتم به خاطر من احساس ناراحتی کند و معذب شود.
- گفتم که هیچ اشکالی نداره، پیش میاد...
به لیوان خالی آبمیوه خودش اشاره کرد و گفت: راستش منم زیاد خوشم نیومد، ولی خب میگن آبانار خونسازه. حالا مهم نیست چهمزهایه، مهم خاصیتشه!
بعد هم لبخند پیروزمندانهای زد.
صدای زنگ موبایلش باعث شد دوباره سرم را پایین بیاندازم.
- الو؟ جانم؟
مخاطب پشت گوشی چیزی گفت، هادی سکوت کرده بود و دستش را نامحسوس روی چمنها میکشید.
- چشم، باشه باشه. خیالت راحت! خداحافظ.
به سمتم برگشت.
- زینب گفت که مهمونی فرداشب یادتون نره.
حرف از مهمانی که شد آب دهانم را قورت دادم و آرام پرسیدم: مهمونی؟
کاپشنش را روی دستش انداخت و گفت: آره، برای فرداشب قرار شد بیاین خونۀ ما تاریخ عقد رو قطعی کنیم...
مهریه، تاریخ عقد، خرید لباس، خریدن حلقه و... انگار هنوز خیلی کارها مانده بود. دلشوره به دلم افتاد. از جا بلند شدم و لیوان آبمیوهام را برداشتم، کولهام را روی دوشم انداختم و گفتم: کم کم بریم دیگه...
نمیدانستم دلیل عجلهام چیست، دوست داشتم حرف بزنیم و بیشتر شناخت نسبت به هم پیدا کنیم اما...
او هم از جا بلند شد و کاپشنش را به تن کرد.
- چشم؛ ببخشید اگه بهتون بد گذشت، به عنوان دیدار اول فکر کنم... گند زدم...!
سرم را پایین انداختم و کش چادرم را کمی جلوتر کشیدم. لبخندم را جمعوجور کردم و گفتم: نه، خیلی هم خوب بود. بابت آبمیوه دستتون درد نکنه.
با او همقدم شدم. لیوانهای آبمیوه را در سطل زباله انداختیم و کنار خیابان ایستادیم، وقتی دیدم میخواهد تاکسی بگیرید، گفتم: شما ماشین ندارین؟
در شلوغی خیابان و صدای بوق ماشینها صدایم به گوشش نرسید. کمی خم شد و بلند گفت: چی؟ ببخشید، نشنیدم...!
معذب شدم و دوباره حرفم را تکرار کردم. خندید و برای تاکسی که میخواست از جلویمان رد شود دست تکان داد.
- ماشین دست رفیقم آقا مهدیِ! ولی اگه شما بخواین ماشین هم میگیریم...
تاکسی جلوی پایمان متوقف شد. او جلو نشست و من عقب سوار شدم.
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
•• #part213
کارشناسِ یکی از برنامههای تلویزیون داشت دربارۀ دوران نامزدی صحبت میکرد؛ صدای تلویزیون را زیاد کردم و بیتوجه به مامان که داشت شالگردن کامواییاش را کامل میکرد، خودم را نزدیک به تلویزیون کشاندم.
- نامزدها باید مواظب عواطف و احساسات یکدیگر باشند و به آن بیاعتنایی نکنند.
انگار کسی در گوشم گفت: تو امروز بهش بیاعتنایی نکردی احیانا؟
- چنین رفتاری نه تنها باعث عزیزشدن نمیشود، بلکه عواطف نامزدشان را جریحهدار میکند و ممکن است به کینه بیانجامد!
رد نگرانی بر چهرهام افتاد. با خودم گفتم: نکنه عواطفش رو جریحهدار کردم خودم خبر ندارم! امروز که مدام راجع به آبانارها شرمنده بود من چرا اصرار نکردم که اصلا اشکالی ندارهههه!
وجدانم پرید وسط و گفت: خب تو هر چی گفتی قبول نمیکرد که!
کارشناس دوباره رشتۀ افکارم را پاره کرد.
- دختران و پسران متدین و با عفت باید بدانند که برخوردهای دلسرد کننده، لازمۀ تدین و عفت نیست. هدیه دادن زیباترین نماد ابراز مهر و محبت میان همسران است!
بند دلم پاره شد. او به من هدیۀ خیلی گرانبهایی داد، اما من چرا اینقدر در این رابطه سرد و خشکم؟ اگر با او شوخی و بگو بخند داشته باشم، نکند گناهی ایجاد شود و...
اصلا چرا امروز داشتم با خودم دربارۀ پیراهن طوسی رنگش صحبت میکردم؟
- در دنیایی که با آمدن تلفن همراه، دیدن همدیگر را با صدا و با آمدن شبکههای اجتماعی، صدا را با کلمه عوض کردهایم و حالا هم داریم واژهها را به شکلکها میبازیم، نوشتن نامه راهی متفاوت برای مهرورزی و ابزار آن است.
لبم را به دندان گرفتم و کمی فکر کردم: بابا ما که اصلا شمارهی همدیگه رو نداریم، اگه نامه بهش بدم... یه وقت چی نشه... ایبابا، خجالت میکشم! اصلا تو نامه چی بنویسم؟ بگم دوسِت دارم یا... ما که هنوز به هم مَحرم نشدیم، نمیتونیم ابراز علاقه کنیم که...
ناگهان فکری عجیب به ذهنم خطور کرد.
- براش شعر مینویسم!
- سوگند؟!
با صدای مامان به خودم آمدم.
- جانم؟
نگاه عجیبی به من انداخت.
- چی شده؟ با خودت داری حرف میزنی. مگه نباید بری بخونی؟ چرا هنوز اینجایی؟
گیج سر تکان دادم. با ذهنی مشغول از جایم بلند شدم و قبل از رفتن به اتاق تلویزیون را خاموش کردم.
به سراغ کتابخانۀ کوچکم رفتم و از میان کتابهای درسی قطور دفترچه شعرهای دستنویسم را بیرون آوردم. صفحههایش را ورق زدم، چشمهایم میان ورقهها میچرخید تا شعر مناسبی پیدا کنم.
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...