eitaa logo
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
504 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽ [ گرجذبہ عشق اولسا گتیرم نجہ گلمز...! ] • ↫با حضور خانواده‌‌ محترم‌ شهید 📝| راه ارتباطی 👇🏼 @malek_delha https://daigo.ir/secret/4291915772 اینجاباقرار دادن خاطراتی از #شهید_رحمتی عزیز سعی داریم که راه شون روادامه بدیم پس شماهم باماهمراه باش.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• "هادی" نامحسوس موهایم را روی زخم پیشانی‌ام ریختم و سرم را پایین انداختم. آقای ملکی اشاره به سوگند کرد و گفت: اومدم که شما دوتا حرف‌هاتون رو بزنین، می‌دونم که هم رو دوست دارین، ولی حیا می‌کنین و هیچی نمیگین...! دست‌های یخ شده‌ام را در هم قفل کردم تا متوجه لرزش‌ آنها نشوند. - آقا هادی! با صدای آقای ملکی سر بلند کردم و نگاهم روی چهره‌اش نشست. - بله؟ لبخندی زد و آرام‌تر گفت: اون حرفایی که بهت زدم رو یادت نره... لبخندم را قایم کردم. - چشم. از جا بلند شد و خطاب به سوگند ادامه داد: حرف‌هاتون که تموم شد من بیرون منتظرتم بابا. صدایش به گوشم رسید که یک "چشم" زمزمه کرد. آقای ملکی رفت و فقط من و او ماندیم. سکوت پر از حرفی میان‌مان حاکم بود. لب باز کردم تا چیزی بگویم که حرفش متوقفم کرد: دست‌تون چی شده؟ لحظه‌ای خشکم زد، چشم‌هایم رد نگاهش را دنبال کرد و به دست چپم رسیدم. لبم را به دندان گرفتم گفتم: چیزی نیست، خوردم زمین...! درست نشنیدم که چه گفت اما مطمئنم چیزی شبیه "مواظب باشید" بود! آب دهانم را قورت دادم و منتظر شدم باز هم حرف بزند. - شما از من دلخورین؟! سر بلند کردم و به چشم‌های نجیبش خیره شدم. - نه...! بیشتر نگاهش قفل زمین بود، اما من نمی‌توانستم نگاهش نکنم...! - یه لحظه خودم رو گذ‌اشتم جای شما، احساس کردم رفتار من با شما خیلی سرد و بی‌رحمانه بود... سرم را پایین گرفتم و لبخند زدم. - شما به ناراحت شدن من هم فکر می‌کنین؟ چیزی نگفت، با تردید لب زدم: می‌تونم یه چیزی ازتون بپرسم؟ دستی به چادرش کشید. - بفرمایید. صدای ضربان قلبم در گوشم می‌پیچید و تنم به رعشه افتاده بود. - شما... به من علاقه دارین؟! نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ... ‌