هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
•• #part203
"هادی"
نامحسوس موهایم را روی زخم پیشانیام ریختم و سرم را پایین انداختم. آقای ملکی اشاره به سوگند کرد و گفت: اومدم که شما دوتا حرفهاتون رو بزنین، میدونم که هم رو دوست دارین، ولی حیا میکنین و هیچی نمیگین...!
دستهای یخ شدهام را در هم قفل کردم تا متوجه لرزش آنها نشوند.
- آقا هادی!
با صدای آقای ملکی سر بلند کردم و نگاهم روی چهرهاش نشست.
- بله؟
لبخندی زد و آرامتر گفت: اون حرفایی که بهت زدم رو یادت نره...
لبخندم را قایم کردم.
- چشم.
از جا بلند شد و خطاب به سوگند ادامه داد: حرفهاتون که تموم شد من بیرون منتظرتم بابا.
صدایش به گوشم رسید که یک "چشم" زمزمه کرد. آقای ملکی رفت و فقط من و او ماندیم. سکوت پر از حرفی میانمان حاکم بود. لب باز کردم تا چیزی بگویم که حرفش متوقفم کرد: دستتون چی شده؟
لحظهای خشکم زد، چشمهایم رد نگاهش را دنبال کرد و به دست چپم رسیدم. لبم را به دندان گرفتم گفتم: چیزی نیست، خوردم زمین...!
درست نشنیدم که چه گفت اما مطمئنم چیزی شبیه "مواظب باشید" بود!
آب دهانم را قورت دادم و منتظر شدم باز هم حرف بزند.
- شما از من دلخورین؟!
سر بلند کردم و به چشمهای نجیبش خیره شدم.
- نه...!
بیشتر نگاهش قفل زمین بود، اما من نمیتوانستم نگاهش نکنم...!
- یه لحظه خودم رو گذاشتم جای شما، احساس کردم رفتار من با شما خیلی سرد و بیرحمانه بود...
سرم را پایین گرفتم و لبخند زدم.
- شما به ناراحت شدن من هم فکر میکنین؟
چیزی نگفت، با تردید لب زدم: میتونم یه چیزی ازتون بپرسم؟
دستی به چادرش کشید.
- بفرمایید.
صدای ضربان قلبم در گوشم میپیچید و تنم به رعشه افتاده بود.
- شما... به من علاقه دارین؟!
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...