هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
#رمان_حانیه_دویست_ده
•• #part210
کولهام را روی دوشم انداختم و چادرم را جمعوجور کردم. از کلاس که بیرون زدم غزاله همقدم با من راه افتاد و پرسید: چرا اینقدر لفتش دادی؟!
به سمت در ورودی قدم برداشتم و گفتم: غر نزن دیگه، همش تقصیر این استادمونه...
وارد محوطۀ دانشگاه شدیم. مقنعهام را بیشتر جلو کشیدم و رو به غزاله اخم کردم.
- بالاخره کی میخوای اون گوهینامهای که همش پزشُ میدی رو بگیری؟! مُردیم بس که با تاکسی رفتیم و اومدیم...!
پشت چشمی نازک کرد و از من جلوتر زد.
- غر نزن خانوم خانوما!
لبهایم را روی هم فشردم.
- اتفاقا سرِ آدمهای تنبل باید غر زد، مخصوصا تو! تا مثل آدمیزاد بری اون گواهینامه رو بگیری تا هر روز اینقدر مکافات نداشته باشیم!
جلوی در دانشگاه که رسید، ایستاد. فاصلهام را با او کم کردم و تا خواستم دوباره چیزی بگویم، به سمتم برگشت و با لحن شیطنتآمیزی لب زد: شیطون امروز قرار مداری داشتی؟!
ابرو بالا انداختم و متعجب گفتم: نه! چه قراری؟
غزاله دوباره به سمت خیابان برگشت و نامحسوس در گوشم گفت: جناب نامزدتون اومدن دنبالتون.
یک لحظه حس کردم دروغ میگوید، باورم نشد...!
- کو؟!
تُن صدایم که بالا رفت با حرص به سمتم برگشت.
- چرا داد میزنی؟!
بعد با ابرو به نیمچه اتاقکِ تلفن همگانی اشاره کرد. آرام سرم را به درختهای کنار پیادهرو برگرداندم و با قامت هادی که داشت با گوشی موبایلش کار میکرد، مواجه شدم.
نفس راحتی کشیدم و لبهایم را داخل دهانم جمع کردم. غزاله به شانهام زد و گفت: برو با آقای نامزد خوش باش، منم میرم پی بدبختیم!
تا خواست برود آرنجش را گرفتم و مضطرب لب زدم: نرو غزاله، تو هم همراهم بیا.
اخمهایش را در هم کشید.
- دیوونه، اومده دنبال تو، که لااقل با هم حرف بزنین! تو چرا این رو نمیفهمی؟! مگه خودت نخواستیش؟
لبم را به دندان گرفتم و سعی کردم آرام باشم.
- باشه، باشه! برو، خودم یهجوری جمع و جورش میکنم!
غزاله را فرستادم که برود. کولهام را روی دوشم جا به جا کردم و با قدمهای مورچهای به سمت او حرکت کردم. ناگهان سرش را بالا آورد و قبل از اینکه من حرفی بزنم، او با لبخند سلام کرد.
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...