هدایت شده از حانیه
.❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
•• #part219
مامان داشت از کمد لباس جمع میکرد و داخل چمدانش میچپاند. غرولندکنان گفتم: مامان!
سریع گفت: سوگند خودت که میدونی نمیتونم همراهتون بیام، میگم بابا برسونتون.
لبۀ تخت نشستم و به چهرۀ مامان نگاه کردم.
- حالا حتما باید بری؟
از جا بلند شد و از روی میز کارت بانکیاش را برداشت.
- زشته برای مراسم تشییع جنازه نباشم، ناسلامتی مادربزرگمه، به گردنم حق داره... مگه از اینجا تا کرج چهقدر؟ شب نشده برمیگردم.
دوباره غریدم: پس من امروز نمیرم آزمایش بدم...
مامان دوباره کنار چمدانش نشست و در زیپش را باز کرد.
- دیگه به آقا هادی گفتم، اگه میخوای نری خودت بهش بگو...!
خودم را به سمت مامان نیمخیز کردم و چهره را مقابل صورتش قرار دادم.
- مامان... میگم زشت نباشه حالا که مامانبزرگت فوت کرده من دارم عقد میکنم...
نگاهش را به من داد و آسوده گفت: نه فکر نکنم... آخه خیلی پیر بود دیگه چهقدر میخواست عمر کنه؟
نگران لب زدم: شاید خانوادت ناراحت بشن...
سرش را به نشانۀ منفی تکان داد. از اینکه بدون مامان میرفتم تا آزمایش دهم، استرس در جانم ریشه زد.
***
از آزمایشگاه که بیرون آمدیم، بابا به سمت ماشین که چند خیابان آنطرفتر پارک شده بود، اشاره کرد.
- من میرم ماشین رو بیارم، شما همینجا واستین.
و با قدمهایی بلند از ما دور شد؛ نمیدانستم هدفش از این کار چه بود شاید میخواست من و هادی بیشتر با هم حرف بزنیم و موقعیتها را جوری تنظیم میکرد تا ما همواره تلاش کنیم که با روحیات و اخلاقیات هم آشنا شویم.
- بفرمایید...
با نجوای هادی سرم را به طرفش برگرداندم و با شکلاتی که به سمتم گرفته بود رو به رو شدم. خجل ادامه داد: ممکنه فشارتون دوباره بیوفته پایین...
شکلات را از دستش گرفتم و چشمهایم که لبخند میزدند را پنهان کردم.
- اینقدر هم که فکر میکنین ضعیف و بیجون نیستم...
دستهایش در هم قلاب کرد و یک قدم عقب رفت.
- بر منکرش لعنت!
لبم را گزیدم و بیصدا خندیدم. مقنعهام را جلو کشاندم تا باد سرد به پیشانیام نخورد که ناگهان صدای عطسهام سکوت بینمان را شکست.
- شما هنوز بهتر نشدین؟
با این سوالش، پلکهایم را باز کردم و بینیام را بالا کشیدم.
- عا... نه هنوز...!
نگاهش من را در خود ذوب میکرد.
- خب چرا نگفتین برای یه روز دیگه بیایم آزمایش بدیم؟
سرم را بالا گرفتم و به چشمهایش نگاه کردم.
- نه، چیز مهمی نیست...
- دل به جان آمد اما او بر سر ناز است هنوز حکایت ماست...
شرم در رگهایم دوید و گونههایم سرخ شد. سرم را پایین انداختم و لبم را از داخل دهانم گاز گرفتم. نمیدانستم چه بگویم که صدای خندۀ ریزش بلند شد.
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...