eitaa logo
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
504 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽ [ گرجذبہ عشق اولسا گتیرم نجہ گلمز...! ] • ↫با حضور خانواده‌‌ محترم‌ شهید 📝| راه ارتباطی 👇🏼 @malek_delha https://daigo.ir/secret/4291915772 اینجاباقرار دادن خاطراتی از #شهید_رحمتی عزیز سعی داریم که راه شون روادامه بدیم پس شماهم باماهمراه باش.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حانیه
.❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• مامان داشت از کمد لباس جمع می‌کرد و داخل چمدانش می‌چپاند. غرولندکنان گفتم: مامان! سریع گفت: سوگند خودت که می‌دونی نمی‌تونم همراه‌تون بیام، میگم بابا برسونتون. لبۀ تخت نشستم و به چهرۀ مامان نگاه کردم. - حالا حتما باید بری؟ از جا بلند شد و از روی میز کارت‌ بانکی‌اش را برداشت. - زشته برای مراسم تشییع جنازه نباشم، ناسلامتی مادربزرگمه، به گردنم حق داره... مگه از اینجا تا کرج چه‌قدر؟ شب نشده برمی‌گردم. دوباره غریدم: پس من امروز نمیرم آزمایش بدم... مامان دوباره کنار چمدانش نشست و در زیپش را باز کرد. - دیگه به آقا هادی گفتم، اگه می‌خوای نری خودت بهش بگو...! خودم را به سمت مامان نیم‌خیز کردم و چهره را مقابل صورتش قرار دادم. - مامان... میگم زشت نباشه حالا که مامان‌بزرگت فوت کرده من دارم عقد می‌کنم... نگاهش را به من داد و آسوده گفت: نه فکر نکنم... آخه خیلی پیر بود دیگه چه‌قدر می‌خواست عمر کنه؟ نگران لب زدم: شاید خانوادت ناراحت بشن... سرش را به نشانۀ منفی تکان داد. از اینکه بدون مامان می‌رفتم تا آزمایش دهم، استرس در جانم ریشه زد. *** از آزمایشگاه که بیرون آمدیم، بابا به سمت ماشین که چند خیابان آن‌طرف‌تر پارک شده بود، اشاره کرد. - من میرم ماشین رو بیارم، شما همین‌جا واستین. و با قدم‌هایی بلند از ما دور شد؛ نمی‌دانستم هدفش از این کار چه بود شاید می‌خواست من و هادی بیشتر با هم حرف‌ بزنیم و موقعیت‌ها را جوری تنظیم می‌کرد تا ما همواره تلاش کنیم که با روحیات و اخلاقیات هم آشنا شویم. - بفرمایید... با نجوای هادی سرم را به طرفش برگرداندم و با شکلاتی که به سمتم گرفته بود رو به رو شدم. خجل ادامه داد: ممکنه فشارتون دوباره بیوفته پایین... شکلات را از دستش گرفتم و چشم‌هایم که لبخند می‌زدند را پنهان کردم. - این‌قدر هم که فکر می‌کنین ضعیف و بی‌جون نیستم... دست‌هایش در هم قلاب کرد و یک قدم عقب رفت. - بر منکرش لعنت! لبم را گزیدم و بی‌صدا خندیدم. مقنعه‌ام را جلو کشاندم تا باد سرد به پیشانی‌ام نخورد که ناگهان صدای عطسه‌ام سکوت بین‌مان را شکست. - شما هنوز بهتر نشدین؟ با این سوالش، پلک‌هایم را باز کردم و بینی‌ام را بالا کشیدم. - عا... نه هنوز...! نگاهش من را در خود ذوب می‌کرد. - خب چرا نگفتین برای یه روز دیگه بیایم آزمایش بدیم؟ سرم را بالا گرفتم و به چشم‌هایش نگاه کردم. - نه، چیز مهمی نیست... - دل به جان آمد اما او بر سر ناز است هنوز حکایت ماست... شرم در رگ‌هایم دوید و گونه‌هایم سرخ شد. سرم را پایین انداختم و لبم را از داخل دهانم گاز گرفتم. نمی‌دانستم چه بگویم که صدای خندۀ ریزش بلند شد. نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ... ‌