🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهارم
در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی سکوت مبهم وجود داشت...
خانواده ی پدر و مادرم مذهبی نبودند.😕
یکی از مادربزرگ هایم زمانی که خیلی بچه بودم از دنیا رفته بود. بجز آبنباتهای رنگی که هر هفته برایم میخرید هیچ خاطره ی واضح دیگری از او نداشتم.
آن یکی مادربزرگم هم مذهبی نبود اما نمازش را میخواند و روزه اش را میگرفت.
مهم ترین اعتقاد مذهبی خانواده ام این بود که هرسال هرطور شده برای #زیارت امام رضا.ع 🕊به مشهد بروند....😍☺️
مادرم یک بار برایم تعریف کرده بود که وقتی بعد از چند سال تلاش برای بچه دار شدن مرا باردار شد..
بخاطر خطر سقط جنین تمام مدت استراحت مطلق کرد،😥 وقتی هم که من زودتر از موعد به دنیا آمدم دکترها امید چندانی به زنده ماندنم نداشتند و به آنها گفته بودند باید از من قطع امید کنند.😒 مادرم می گفت با #نذری که کردم زندگی دوباره ات را گرفتم....
و اینگونه شد که من بجای «ماهان خان» تبدیل شدم به «آقا رضا» !😍
ظاهرا بعدها «عمو مهرداد» خیلی اصرار کرده بود که اسمم توی شناسنامه رضا باشد و مرا ماهان صدا کنند اما #مادرم نپذیرفته بود....
عمو مهرداد مخالف سرسخت این نوع اعتقادات بود و تمام این افکار را #خرافه میدانست.😟
زیاد پای حرفهایش ننشسته بودم اما آنقدر بلند بلند اظهار نظر می کرد که همه فامیل با افکارش آشنایی داشتند.😐
برای من که تا آن روزها هیچوقت ذهنم درگیر این مسائل نشده بود، جستجو کردن و ماجراجویی درباره حرف هایی که در کلاس بین بچه ها رد و بدل می شد #جذاب بود.
ترم اول کم کم رو به اتمام بود.
تصمیم گرفتم در فاصله ی کوتاه آغاز ترم جدید کمی #مطالعه کنم.
بدون برنامه و تحقیق قبلی به خیابان انقلاب رفتم و با راهنمایی فروشنده چند کتاب خریدم...
و شروع به خواندن کردم...
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی