🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سیزدهم
_انقدر حال الانم ضایع است که بهم میخندین😐
یعنی من غلط کردم گفتم این اصلا منو نگاه نمیکنه 😳با این که سرش پایین بود نمیدونم چطور فهمید من داشتم لبخند میزدم، ای نامرد نکنه بالاسرتم چشم داری!!☺️🙈
کمی خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم رومو بیشتر با چادر بگیرم
- من اصلا به حال شما نمیخندم، شما امرتونو بفرمایین
نفسشو با کلافگی بیرون داد و گفت:
_خب ببینین من خیلی وقته با مادرم مخالفت میکنم که نمیخام ازدواج کنم اما ایشون اصرار دارن ..😐
کمی سکوت کرد و ادامه داد:
_دلیل مخالفت منم اینه که نمیخام وقتی نیستم یه نفر بدون من تنها باشه، من از وقتی از پاریس برگشتم دنبال کارای رفتنم به #سوریه ... راستش، راستش یکی از دلایل برگشتن از پاریس هم، #سوریه بود، طاقت نیاوردم تو آسایش و آرامش اونجا زندگی کنم و خبر #شهادت بهترین دوستمو بشنوم، ببینین من ... من ...
باز سکوت، باورم نمیشد .. 😧
حرفایی رو که داشتم می شنیدم غیر قابل باور بود، امکان نداره حقیقت باشه، میخواد بره جنگ، نه ...
باور نمیکردم که این آقای از خارج اومده دلش می خواد بره سوریه برای جنگ اصلا رفتاراش تناقض داشت و به یه آدم خارج رفته نمیخورد !
همین حرف زدنش با یه دختر یعنی واقعا وقتی تو خارج هم با دخترا حرف میزد اینجوری استرس میگرفت !!
یا فقط با من مشکل داره!😥😧
#ادامہ_دارد....
💛💚💛💚💛💚💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💛💚💛💚💛💚💛💚💛
🌸🍃 رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #سیزدهم
وارد ڪافے شاپ🍹 شدم،
بنیامین از دور برام دست تڪون داد،👋
هم ڪلاسے دانشگاهم، حدود چهارماہ بود باهم در ارتباط بودیم،
رفتم سمتش، بلند شد ایستاد.
_سلام خانم خانما!
دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد، باهاش دست دادم و نشستم.
_چے میخورے؟
نگاہ سرسرے بہ منو انداختم و گفتم:
_فعلا هیچے! 😕
+چہ عجب حرف زدے!😊
بے حوصلہ گفتم:
_ڪش ندہ باید زود برم! 😐
بدون توجہ بہ من رو بہ گارسون گفت:
_دوتا قهوہ ترڪ لطفا! ☕️☕️
دوبارہ برگشت سمتم،دستم رو گرفت هے دستم رو فشار میداد!
دستم رو از تو دستش ڪشیدم بیرون.
_صد دفعہ نگفتم خوشم نمیاد اینطورے نڪن؟!😠
_نخوردمت ڪہ! 😄
با عصبانیت گفتم:
_نہ بیا بخور!😠
لبخند دندون نمایے زد و گفت:😁
_اتفاقا مامان و بابام چند روز خونہ نیستن!
پوزخند زدم و بلند شدم.
_دیگہ بہ من زنگ نزن!
سریع بلند شد!
_هانیہ!خب توام!! شوخے ڪردم.😕
ڪیفم👜 رو انداختم روے دوشم.
_برو این شوخے ها رو با عمہ ت ڪن!
با اخم نگاهم ڪرد.
_گفتم شوخے ڪردم دیگہ ڪش ندہ!😐
همونطور ڪہ میرفتم سمت خروجے گفتم:
_برو بابا دیگہ دور و بر من نباش!
+حرف آخرتہ دیگہ؟! 😕
_حرف اول و آخر! 😠
با لبخند بدے نگاهم ڪرد
_باشہ ببینم بابا و داداشت چے میگن! 😏
آب دهنم رو قورت دادم😧 ولے حرڪتے از خودم نشون ندادم ڪہ بفهمہ ترسیدم!
دوبارہ حرڪت ڪردم سمت خروجے،
دو تا از دخترهاے مذهبے ڪلاس داشتن نگاهم میڪردن و حرف میزدن!
با خودم گفتم ڪارت بہ حراست نڪشہ! از ڪافے شاپ خارج شدم، حضور ڪسے رو پشت سرم احساسم ڪردم،برگشتم، بنیامین بود.😬
_شنیدے چے گفتم؟!😏
بیخیال گفتم:
+آرہ،ڪر ڪہ نیستم! 😏
دخترهاے ڪلاس از ڪافے شاپ اومدن بیرون یڪے شون گفت:
_خانم هدایتے مشڪلے پیش اومدہ؟😟
بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم،با شڪ راہ افتادن سمت دانشگاہ، 🏫
خواستم برم ڪہ بنیامین بازوم رو ڪشید با عصبانیت گفتم:
_چتہ وحشے؟!برو تا ملتو سرت نریختم!😡
انگشت اشارہ ش رو بہ نشونہ تهدید سمتم گرفت:👈🙎
_ببین من دست بردار نیستم.😏
نگاہ چندش آورے بهم انداخت و گفت:
_چیزے ڪہ ازت بهم نرسید!
دیگہ نتونستم طاقت بیارم محڪم بهش سیلے زدم😡👋 خواست ڪارے ڪنہ ڪہ پشیمون شد!
چندتا از طلبہ هاے👳👳 دانشگاہ ڪہ بہ معرفے استادها براے واحدهاے دینے مے اومدن، بہ سمتمون اومدن، حتما ڪار دخترها بود!
یڪے شون با لحن ملایمے گفت:
_سلام اتفاقے افتادہ؟ 😐
بنیامین با عصبانیت گفت:
_بہ تو چہ ریشو؟! 😠
با لبخند زل زد بہ بنیامین:😊
+چہ دل پرے از ریش من دارے!
سریع گفتم:
_این آقا مزاحمم شدہ!😏
پسر بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت:
_شما بفرمایید ما حلش میڪنیم! 😏
توقع داشتم اخم ڪنہ😕 و با عصبانیت بتوپہ بہ بنیامین بہ من هم بگہ خواهرم چادرت ڪو؟! 🙁
با تعجب راہ افتادم سمت دانشگاہ،
پشت سرم رو نگاہ ڪردم، داشت با لبخند با بنیامین حرف میزد!
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #سیزدهم
به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم...
بعد آن روز چند بار آخرهفته ها همراه محمد به بهشت زهرا رفتم.
یک روز درباره ی قبر پدرش سوال کردم. گفت:
#پیکرش_هرگزبه_دستشان_نرسیده. تازه فهمیدم دلیل اینکه هردفعه سر خاک شهدای گمنام می رفت چه بود.😔
در پروژه های گروهی با محمد و دوستانش هم گروه شدم.😊برای من که همیشه تیشرت و شلوار لی می پوشیدم، قرار گرفتن در جمعی که همه پیراهن یقه بسته و شلوار پارچه ای تنشان می کردند سخت بود.
بخاطر ظاهرم به شوخی "خوش تیپ" صدایم میزدند.😆 اوایل معذب بودم اما کم کم با دیدن صمیمیتشان یخم باز شد.😅
ترم دوم هم تمام شد...
و تعطیلات تابستانی آغاز شد. یک روز در اتاقم مشغول بودم که مادرم آمد و گفت:
_ رضا جان، یه خبر خوب! قراره دو هفته دیگه با «خاله مهناز و دایی مسعود» اینا بریم ترکیه. پاسپورتتو بده بابات میخواد بلیط بگیره. تاریخ داره دیگه؟ پیرارسال میخواستیم بریم دبی تازه تمدید کرده بودیم. نه؟
+ ترکیه؟ چه یهو بی خبر! الان به من میگین؟
_ وا...تو که درس و دانشگاهت تموم شده کلاسی چیزیم نمیری. برا چی نگرانی؟ میگم که دو هفته مونده. دیگه کی بهت میگفتم مادر؟ حالا پاسپورتتو بده بابات عجله داره میخواد بره.
+ ولی مامان... من یه عالمه برنامه دارم! نمیتونم بیام!😐
_ رضا لجبازی نکن. ایندفعه دیگه عید و سیزده بدر نشد که هرچی ما کوتاه اومدیم تو باز کار خودتو کردی. ما میریم. تو هم میای. بحثم نکن. پاسپورتت کوش؟😠
احساس کردم مقاومت بیفایده است... تسلیم شدم و شناسنامه و پاسپورتم را دادم.
پدر بعد از گرو گذاشتن وثیقه برای سربازی با کمی پارتی بازی توانست بلیطم را بگیرد.
دایی مسعود یک دختر و دو پسر داشت. «شاهین» یک سال از من بزرگتر بود و «شایان» هنوز مدرسه نمی رفت. دخترش «شهلا» هم دبیرستانی بود و عشق بازیگری داشت.
دوقلوهای خاله مهناز هم دبستانی بودند. از شهلا خوشم نمی آمد. یک جور خاصی بود. نمی فهمیدم چرا در فامیل پرنسس صدایش می زدند. 🙄😐
همین مساله هم باعث شد احساس زیبایی کند. همیشه میگفت در آینده بازیگر بزرگی می شوم.
پدرم در فامیل به آدم خوش سفر معروف بود. هرجا می رفت بهترین رستوران ها، کافه ها، پارک ها و جاهای دیدنی را شناسایی می کرد و سعی می کرد همه از سفر لذت ببرند. به انگلیسی هم مسلط بود...
سفر آغاز شد....
از همان ابتدا با گم شدن شایان (پسر کوچک دایی مسعود) در فرودگاه ترکیه فهمیدم با وجود بچه های قد و نیم قد چه آینده ای در انتظار ماست.
سفر شلوغی بود.
قرار بود یک هفته آنجا بمانیم. بیشتر سعی می کردم از جمع جدا شوم و کنار دریا قدم بزنم. گاهی هم #به_اجبار با آنها می رفتم.
یک روز همراه پدر و مادر برای خرید به پاساژ بزرگی رفتیم...
در مغازه ها دنبال هدیه ای برای محمد بودم. اما هرچه نگاه می کردم چیز مناسبی نمی دیدم. 😕😑
سرگرم تماشای ویترین یک مغازه بودم که پدر از چند مغازه آنطرف تر بیرون آمد و صدایم زد :
"رضا. بیا مامانت کارت داره."
به سمت مغازه لباس فروشی که مادر و پدر در آن بودند حرکت کردم. 👕👚
_ مامان جان کجایی؟ چرا همش از ما عقب میفتی پسرم. بیا اینارو نگاه کن برات انتخاب کردم ببین خوشت میاد. این شلوارک سرمه ای و تیشرت زرده خیلی قشنگن. مارکم هستن جنسشون خوبه. اینجا هوا گرمه میتونی وقتی میری کنار ساحل بپوشی. اون تیشرت رکابیم برات برداشتم، چند تا رنگ داره ببین خودت کدوم رنگشو دوست داری. برا باباتم از همین رنگ طوسیشو برداشتم.
نگاهی به کوه لباس هایی که مادرم برایم انتخاب کرده بود انداختم. 👕👖👔از زیر لباسها چند تایی را بیرون کشید و ادامه داد :
_ ببین این شلوار لی رنگش خیلی قشنگه. برداشتمش میری دانشگاه بپوشی. یهو لباسای ترم جدیدتم همینجا بخر. حالا باز جای دیگم چیزی خوشت اومد بگو.
+ ممنون مامان ولی من که لباس زیاد دارم. برای عید همین تازگی لباس خریدیم. هنوز همشونم استفاده نکردم.😟
_ اشکالی نداره. اینا جنسش خوبه. مارکه. بردار حالا بعدها نیازت میشه .
کمی لباس ها را نگاه انداختم و زیر و رو کردم. سعی کردم خودم را درون آنها در جمع محمد و دوستانش تصور کنم.
از فکر پوشیدن شلوار لی آبی آسمانی و تیشرت زرد وسط آنها خنده ام گرفت.😁 خندیدم و گفتم :
+ حالا درسته به من میگن خوشتیپ ولی دیگه نه اینجوری!😅
ادامه👇