eitaa logo
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
506 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
160 فایل
﷽ [ گرجذبہ عشق اولسا گتیرم نجہ گلمز...! ] • ↫با حضور خانواده‌‌ محترم‌ شهید 📝| راه ارتباطی 👇🏼 @malek_delha https://daigo.ir/secret/4291915772 اینجاباقرار دادن خاطراتی از #شهید_رحمتی عزیز سعی داریم که راه شون روادامه بدیم پس شماهم باماهمراه باش.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت کوچه تاریک بود... چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم... آنچه را می دیدم باور نمی کردم.😳😧 جلوی در میخکوب شده بودم. غریبه ی آشنای من در خانه ی محمد را باز کرده بود!😯 هر دو از دیدن هم شوکه شدیم... فقط به هم نگاه می کردیم. هیچ حرفی بینمان رد و بدل نمی شد. زبانم بند آمده بود.💓😧 باران به صورتم می خورد.🌧 موهایم آشفته شده بود و جلوی چشمم را گرفته بود. با تعجب پرسید : _شما اینجا چه کار می کنین؟😳 آب دهانم را قورت دادم و گفتم : + من.... دوستِ محمدم.😳✋ همانطور که متعجبانه نگاهم می کرد گفت : _ محمد خونه نیست. پلکی زد و نگاهش را به زمین انداخت. صدایش را صاف کرد و ادامه داد: _ از شهرستان زنگ زدن. پدربزرگم حالش بد شده. محمد رفته شهرستان. ناگهان صدای مادرش را از ایوان شنیدم : _" مادر جان کیه این وقت شبی؟ چرا نمیای تو؟ خیس شدی. "😊 نگاهی به مادرش کرد و گفت : _"دوستِ محمده مادر. الان میام." نمیتوانستم از او چشم بردارم. اما برای اینکه زیر باران معطل نشود گفتم : _"از اینکه پیداتون کردم خیلی خوشحالم..."😊 بعد از کمی من و من کردن بلاخره خداحافظ گفتم و کوچه را ترک کردم. دیدن او همه ی اتفاقات آن شب را از خاطرم برده بود.😌 تازه فهمیدم چرا دلنشینی نگاهش، لحن جملاتش، همه‌اش برایم آشنا بود.☺️🙈 🎀او خواهر محمد بود.🎀 جایی برای رفتن نداشتم... همانجا سر کوچه داخل ماشینم نشستم. نمیدانستم چطور باید از خدا کنم. نذرهایم، دعاهایم، همه جلوی چشمم می آمد.😍☺️🙏 به بزرگی خدا فکر می کردم. تا اذان صبح بیدار بودم. ✨🌌باران بند آمده بود.☁️ پیاده شدم و چند خیابان آن طرف تر امامزاده ای🌟 پیدا کردم. . دوباره به داخل ماشین برگشتم تا کم کم خوابم برد.😴 چند ساعت بعد با صدای تق تق انگشتی که به شیشه ی ماشینم می زد بیدار شدم. سرم را از روی فرمان بالا آوردم و چشم هایم را مالیدم. شیشه را پایین کشیدم. یک خانم میانسال چادری💎 که رویش را گرفته بود کنار پنجره ی ماشین ایستاده بود. کمی عقب تر خواهر محمد🎀 را دیدم. حدس زدم که او باید مادرش باشد. گفتم : _ سلام. بفرمایید؟ + سلام پسرم. صبحت بخیر. شما دوست محمد منی؟😊 _ بله.😊 + دخترم میگه دیشبم اومده بودی دم در. اومدم بگم اگه کار واجبی داری که هنوز اینجا موندی محمد فعلا بر نمیگرده. پدربزرگش، یعنی پدرشوهر من امروز صبح فوت کرد. من و فاطمه هم داریم میریم شهرستان.🚌 از فهمیدن اسمش قند توی دلم آب شد. 💓"فاطمه..." 💓اسمش هم مثل خودش دلنشین بود. سعی کردم چیزی بروز ندهم. گفتم : _ تسلیت میگم. امیدوارم غم آخرتون باشه.😊 + ممنون پسرم. سلامت باشی.😊 _ راستی... اگه میخواین میتونم تا جایی برسونمتون.🚙😇 + نه مادر دستت درد نکنه. مزاحمت نمیشیم.🙂 _ باور کنید بدون تعارف میگم. مشکلی نیست. هرجا برید میرسونمتون. منم مثل محمد.☺️ بعد از کمی تعارف با اکراه قبول کرد. فاطمه را صدا زد و سوار شدند. از چهره ی فاطمه مشخص بود چقدر است. بجز سلامی که موقع سوار شدن و خداحافظی که موقع پیاده شدن گفت، کلمه ای حرف نزد. آنها را به ترمینال رساندم. بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد 💨🚌 سوار ماشین شدم و به سمت بهشت زهرا رفتم...😍🌷 ادامه دارد... نویسنده✍فائزه ریاضی