eitaa logo
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
500 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽ [ گرجذبہ عشق اولسا گتیرم نجہ گلمز...! ] • ↫با حضور خانواده‌‌ محترم‌ شهید 📝| راه ارتباطی 👇🏼 @malek_delha https://daigo.ir/secret/4291915772 اینجاباقرار دادن خاطراتی از #شهید_رحمتی عزیز سعی داریم که راه شون روادامه بدیم پس شماهم باماهمراه باش.
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۶۸ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 - زهراخانم ؛ زهرابانو ؛ زهراجان صدای سیدجانم بود... که با ناله صدا می کرد. چشم که باز کردم چشمان مشتاقش همراه لبخندی دلنشین را دیدم .-سلام - سلام خانم ؛ اینجا چه کار می کنی؟ بدون جواب دادن سریع بلند شدم و دست روی پیشانی اش گذاشتم! - خدا را شکر تب ندارید! خیالم که راحت شد سر جایم روی زمین نشستم و نگاهم را به صورت خسته اش دادم - آمدم مسجد نبودی!با نرگس اینجا مزاحم شدم. - مزاحم کیه؟تو صاحب خانه ای! دیدم با اینکه موفق نبود ولی تلاش می کرد نگاهش را بگیرد. - سید جان چیزی شده؟چرا همه جا را نگاه می کنی جز من؟ کمی دست ؛ دست کرد و در آخر با همان صدای آرام و تب دار گفت: - زهراجان گیره را به موهایت بزن! دل من دیگر تاب این را ندارد! خجالت کشیدم به دنبال گیره ام می گشتم که به دستم داد و گفت: - نمی دانم بعدها چه طور با نبودنت زندگی کنم! گیره را گرفتم ؛ به موهایم زدم و روسری ام را مرتب کردم از این که تا این حد دلتنگ من بود روی پا بند نبودم. دلم می خواست کمی سر به سرش بگذارم همان طور که نگاهش می کردم گفتم: - سید جان بعد من یعنی کی؟ا خم کرد ؛ رو از من گرفت ؛ هیچ نگفت... - من که قرار هست صد سال عمر کنم در ضمن زودتر خوب شوید که من مهریه ام را تمام و کمال می خواهم. گردنش را جوری چرخاند که جا خوردم روی تخت نیم خیز شد و نالان گفت:پس تو هم می خواهی صیغه را باطل کنیم؟ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
۱۶۹ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 - فعلا مهریه ام را می خواهم!کی این مهریه به دستم می رسد؟ همان موقع نرگس با ظرف سوپ آمد. - سلام عمویِ عاشق...عموجان انکار نکن ؛ این بی تابی تو و شفای یهویی فقط کار دل است.دوباره که رنگین کمان شدی؟ دیگر سرخ و سفید شدن به تو نمی آید.سینی را جلوی من گرفت وگفت: - درمان جان ادامه بده تا پایان شفا...من هم می روم شما به بحث خانوادگی برسید. بعد از رفتنش لبه ی تخت نشستم درست روبه روی سیدم... - بفرما بخورید تا بهتر شوید... - زهراجان سئوالم را با یک کلمه جواب بده تا من خیالم راحت شود. - بفرمایید در خدمتم... ولی گفته باشم یک کلمه نمی شود احتمالا باید توضیح بدهم! نگاهش را به نگاهم گره زد - زهراجان همراه من می مانی؟ چیزی نگفتم که ادامه داد... همسفر یک روحانی می شوی؟ دل به دل این مرد ساده می دهی؟ من تنها چیزی که می توانم تضمین کنم این است که تمام تلاشم را می کنم تا کنار هم آرامش داشته باشیم... چیزی نمی گفتم ولی او جواب می خواست!لب باز کردم و با هزارهزار خجالت ؛ ولی باذوق گفتم: - هستم...خیلی وقت هست! همراه و هم همسفرت شده ام!دل به دل این روحانی ساده داده ام جوری ؛ دلم را امانت گذاشتم که هرگز پس نمیگیرم.من هم تمام تلاشم را برای آرامشت می کنم. چشمانش را روی هم گذاشت و نفس راحتی کشید زیر لب گفت:برای این حرفت نماز شکر می خوانم. با خنده و ناز گفتم:حاجی جان... اجازه هست به جماعت بخوانیم؟ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
۱۷۰ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 آقاسید حال بهتری داشت. همراه هم به بیرون رفتیم... همان موقع بی بی و نرگس با چشمانی گشاد شده نگاهمان می کردندنرگس با خنده رو به ما گفت: - زهرا جان این عموی من را چه طور شفا دادی که الان این اندازه سروحال شده؟عموجان شما بگو چه درمانی برایت تجویز کرد که معجزه شده؟ آقاسید خنده ای تحویل نرگس داد و رو به بی بی گفت: - بی بی جان بالاخره بله را گرفتم!زهراجان همسرم می ماند... نرگس با صدای بلند شروع کرد _پس ؛ تب ؛ تب عاشقی بود؟عموجان عاشق شدی؟شام ما فراموش نشود! همان موقع سید رو به ما کرد و گفت: _آماده باشید همین امشب شام مهمان من هستید. - پسرم مگر چه قولی داده بودی؟ سید نگاهش را به من و داد گفت: - به نرگس قول دادم اگر عاشق شدم یک رستوران مهمان من باشد.امشب همان شب است. بی بی خدارا شکر می کند و قربان صدقه ی من و آقاسید می رفت. حال دلمان خیلی خوب بود که همان موقع صدای زنگ خانه آمد. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
۱۷۱ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 - ملوک خانم هست! سریع به طرف در رفتم که بی بی گفت: - کجا؟ مگر می گذارم بروید نرگس بگو ملوک خانم هم تشریف بیاورند. ملوک که آمد از اَخم کردنش مشخص بود که هم عصبی هست هم ناراحت روبه من گفت: - زهرا آماده باش برویم... هم بی بی ؛ هم آقا سید متوجه شدن شرایط عادی نیست ولی بازهم بی بی زیاد تعارف کرد که نرویم ولی فایده ای نداشت.من هم سریع آماده شدم و همراه ملوک به طرف خانه راه افتادیم. در راه فقط سکوت بود و سکوت.. خواستم به اتاقم بروم که ملوک با عصبانیت و صدای بلند بحث را شروع کرد. - زهرا گوش کن!ببین چه می گویم! اول اینکه به هیچ عنوان این رفتار بدی که با خواهرم داشتی را فراموش نمی کنم.دوم اینکه هرچه زودتر این مسخره بازی را تمام کن من با محمود صحبت کردم او هنوز هم خواستگار تو هست. بهتر بود حرفم را بزنم اگر چیزی نمی گفتم سکوتم را بر رضایتم می گذاشت. بر خلاف او آرام و با آرامش گفتم: - اول اینکه شرمنده ام که باز میزبان خواهرتان نبودم ؛ خودم مخصوص زنگ میزنم‌وعذرخواهی می کنم.دوم اینکه این مسخره بازی زندگی من هست! وسط حرفم آمد و عصبی تر گفت: - الان این روحانی که فقط جهت زیارت با تو محرم شده ؛ زندگی تو هست؟ - مگر خودت نگفتی عشقی که بعد از خواندن خطبه باشد این عشق پایدار تر است. من عاشق این روحانی شدم! - تو متوجه نیستی این احساس پایدار نیست. زندگی بایک روحانی؟ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
۱۷۲ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 باید آرامش خود را حفظ می کردم تا راحت تر بتوانم صحبت کنم نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم تا استرسی که در وجودم بود را پنهان کنم. - ملوک جان شما جای مادرم‌ولی دل که عاشق شود معشوق را همه جور می پذیرد.شاید قبلا اگر به این روز نگاه می کردم جوابم با الان فرق داشت ولی الان که در این موقعیت هستم با تمام وجودم به شما میگم...من آقاسید رو دوست دارم...من عاشق این روحانی ساده شدم.توجه هایی که به ناموسش دارد را درهیچ کتابی نخواندم!دلبری هایی که برای حلالش می کند را هیچ کجا ندیدم!من با تمام وجودم مهربانی ؛محبت و حس پاکش را نسبت به خودم احساس کردم.مردی که همسفرم بود نشان داد بهترین تکیه گاه هم می تواندباشد.لباس روحانیت لباس مقدسی هست..درس و راه مردان خوب خدا را می خواند. مطمئن ام ؛ تمام رفتار ناب و بی نقصش از همین مدرسه ی عشق است.من باید افتخار کنم که همسرم در این راه قدم می گذارد. حالا ملوک کمی نگاهم کردن با شک پرسید - تو واقعا آقاسید را دوست داری؟او روحانی هست شاید عشقش خشک و خلاصه باشد تو می توانی این را درک کنی؟ مجبور بودم کمی از سفرم برای ملوک بگویم تا خیالش راحت شود.سریع و بدون معطلی گفتم: _در سفر به من ثابت شد که اصلا او خشک بی روح نیست بلکه جنس عشقش ناب تر است. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
۱۷۳ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 آرام تر از قبل گفتم:- ملوک جان شما یک دلیل بیاور که من این مرد را دوست نداشته باشم! ملوک روی مبل مقابلم نشست و گفت: - باید به آقا سید تبریک گفت که این چنین قلب تو را تسخیر کرده!ولی زهراجان تو خواستگارهای‌زیادی‌داری‌به‌نظرمن‌بیشتر فکرکن... خواست بلند شود که مجبور شدم تیر خلاص را بزنم - ملوک جان ولی... هرچه بیشتر فکر می کنم مطمئن تر میشوم! هر چه بیشتر با خواستگار هایم مقایسه اش می کنم بی نقص بودنش را بهتر میبینم!هرچه از من دورتر است دلتنگ تر میشوم من با اجازه ی شما تصمیمم را خیلی وقت هست گرفتم اگر شما اجازه دهید... سرم را پایین انداختم که ملوک کنارم آمد و گفت:- ان شاالله که خوشبخت شوی. به اتاق که رسیدم گوشی را چک کردم چهار پیام از سید جانم بود.در هر پیام با این نگرانی هایش یک دلبری خاصی میکرد.تماس گرفتم با اولین بوق گوشی را برداشت - الوو - زهرا جان خوبی؟ پس چرا جواب ندادی؟ - سلام حاج آقای من ؛ خوبی؟ ان شاالله که بهتر شدید؟ - حالی برای بد بودن وجود ندارد الان دیگرخوشبختی ام کامل شده‌پس عالی ام!ملوک خانم چی گفتند؟از اینکه اینجا بودی ناراحت بودند؟ - ناراحت که نه ولی الان دیگر مشکلی ندارد حل شد. - خب الحمدالله 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
۱۷۴ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 _زهراجان می شود در مورد خودمان صحبت کنیم؟ می دانستم الان هزار رنگ شده تا این حرف را گفته.. ولی خوشم می آمد از این حیایی که داشت. متعجب گفتم:- خودمان؟چه صحبتی؟ - خب فراموش کردی؟من از شما بله ای گرفتم!من و تو ما شدیم پس باید در مورد آینده صحبت کنیم نکند پشیمان شدی؟ از صدای نگرانش خنده ام گرفته بودبا دلی خوش گفتم: _بله ای ؛ که گفتم را خوب یادم هست پس این بله ؛ یعنی مثبت بودن نظر من برای تمام خواسته های شما ؛ هر تصمیمی بگیرید بنده در رکاب شما هستم خیالت راحت... - یعنی الان برای زندگی در خانه ی قدیمی مشکلی ندارید؟من روحانی هستم نه تاجر!پس درآمد اندکی دارم!تهیه ی بهترین طلا ؛ ماشین و وسایل زندگی هم از من بر نمی آید!حالا چی؟ جدی و محکم گفتم: - سخت شد!!!!حالا اگر قول هایی بدهید شاید کمی آسان شود. ترسان ترسان گفت: - اگر در توانم باشد چشم قول می دهم. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
۱۷۵ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 - پس حالا باید قول بدهید دل زهرابانو در خانه ی قدیمی خوش باشد. همیشه درآمدت حلالباشد حتی قطره ای... من طلا ؛ ماشین و این چیز ها را نمی خواهم قول بدهید همیشه زهرا جانت بمانم ؛ مثل الان... چیزی نگفت.... چیزی نگفتم.... صدای نفس های ملایمش نشان از آرامشش می دادگفت: - تو که ساکن قلبم شدی کی ساکن خانه یمان می شوی ‌_بعد از گرفتن مهریه ام - چشم ؛ همین فردا برای دادن مهریه اقدام می کنم. امشب چمدان را ببند. بعد آرام ، آرام ؛ شمرده ، شمرده گفت: - زهراجان خدارا هزار هزار بار شکر می کنم که تو را به من هدیه داد. از این که یکی دوستت داشته باشد حالت خوب میشود ولی وقتی حال دل یک زن عالی می شود که از زبان همراه زندگی اش این دوست داشتن را بشنود.دیگر جلوی این زبان را نمی شد گرفت من نیز بی پروا گفتم: - اجازه هست؟ - زهراجان برای چه کاری؟ - برای قربان شما رفتن‌که این همه آقایی ‌خندید و با خنده گفت:- من بروم بی بی صدایم می کند فردا در مورد سفر صحبت می کنیم. من که می دانستم این ها همه از خجالت کشیدنش است که می خواهد زود قطع کنم.گفتم: -چشم آقا شبت بخیر - شب شما هم بخیر زهرا جان 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 برای گرفتن مهریه ام آماده بودم.- زهراجان...صدای نگران ملوک بود که من را به طرف خود چرخاند.- بله چیزی شده؟- دخترم اگر امروز به این سفر بروید یعنی این عقد را دائم باید کرد . وقت برگشتن دیگر به خانه ی همسرت باید بروی.می دانم ؛ این ها را کامل می دانی ولی باید یادآوری کنم تا به تصمیمی که گرفتی و مردی که برای یک عمر انتخاب کردی مطمئن تر شوی. - هستم! هیچ وقت این همه اعتماد و اطمینان نداشتم نگران نباشید... همیشه دعای حاج بابا و کمک های شما در زندگی پشتوانه ی من بود و هست.فکر کنم ملوک کمی آرام تر شد که با لبخند گفت:- پس برو عزیزم ؛ امیدوارم هر روز خوشبختی را کنار هم حس کنید.دیدن سرزمینی که از خون لاله ها بنا شده بود ؛ دیدن کانال کمیل ؛ کانالی که مردان بزرگی را به خود دیده ؛ یکی از آرزوهای من بود و امروز این آرزو محقق میشد. روزی که کتاب سلام بر ابراهیم را می خواندم نوشته ها مفهوم درستی برای من نداشت ولی حالا که نقطه نقطه ی این زمین پاک قدم می گذاشتم تمام آن نوشته را با چشم دل می فهمیدم و درک می کردم.وقتی به شهید ابراهیم هادی متوسل شده بودم هیچ گاه فکر نمی کردم پا جای قدم هایش در کانال کمیل بگذارم.همراه سید جانم راهی سرزمین عشق شده بودم واز تک تک این لحظه ها استفاده می کردم. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 - زهرا جان بیا این سمت کنار هم بنشینیم از اینجا کانال کمیل بهتر دیده می شود.- چشم سید جانم‌با آقاسید رفتیم کمی عقب تر و با فاصله از جمعیت نشستیم.- سیدجانم شروع کرد به زمزمه کردن مداحی و من هم با جان و دل گوش می کردم.تمام فکر و ذهنم رفت برای چند سال پیش... سالهایی که کنار حاج بابایم بودم و چه روزهای خوبی داشتم.دوران کودکی که با محبت های حاج بابا جان می گرفت وتمام آن لحظه ها و خاطرات برای من زنده بود.کمی بزرگتر شدم با از دست دادن پدر دنیایم را هم از دست دادم.دوستانی که داشتم به عوض شدن راهم کمک میکردند.خدا خواست و دعای پدرم بود که راه مسجد محله ی قدیمی را جلوی پای من گذاشت. شاید خاطرات ؛ شاید محبت بی بی یا شاید شیرینی نرگس بود که من را مشتاق تر می کرد برای رفت وآمد به آنجا...سفر مشهد بهترین و شیرین ترین سفر من بود سفری که باعث آشنایی من با سید جانم شد بهترین هدیه را از همسفرم گرفتم.چادری که به سر دارم همان هدیه ی سیدجانم هست...وقتی برای سفر مکه معرفی شدم نگاه خدا زندگی ام را نور باران کرد.تصمیمی که برای صیغه ی موقت باید می گرفتم سخت ترین تصمیم زندگی ام بود ولی الان رضایت کامل دارم.تک تک لحظه های سفرمکه برای من دلنشین بود و پر از خاطرات ریز و درشت... 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 - زهراجان ؛ زهرابانوی من به چه فکر می کنی؟ من را فراموش کردی خانم؟ - نه سیدم ؛ داشتم زندگی ام را مرور می کردم. - خوبه! مرور که کردی راضی بودی؟ - اگر کمی از گذشته ام را کم کنم و ان شاالله روزهای شاد و خوب را کنار شما به آن اضافه کنم عالی میشود. - زهراجان من یک آرزو می کنم تو آمین بگو... - چشم همسری ؛ فقط بلند آرزو کنید من متوجه شوم تا یک بار آرزویتان خلاصی از دست من نباشد! نگاه دلخور سیدم را که دیدم ؛ سریع گفتم: - سیدجانم می دانستی لباس روحانی چقدر به شما می آید من عاشق شما و لباس پاکتان هستم. لبخندش لحظه به لحظه زیبا تر میشد - در ضمن سیدم حواستان باشد از این لبخندهای خوشکل تحویل کسی جز من نمیدهید؟ حرف آخرم باعث شد برای اولین بار لبخندش به خنده تبدیل شود و با خنده گفت: - حالا دعا می کنم آمین را از ته قلبت بگو... خدایا به حرمت خانم فاطمه ی زهرا سال آینده با دخترمان فاطمه سادات مهمان کانال کمیل باشیم. - الهی آمییییین...🤲🤲 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ اینم از پایان رمان ما .......... امیدوارم که خوشتون اومده باشد و لذت رو برده باشید .........
✨|• 🖇موضوع‌بحث‌: چگونه‌یک‌نماز‌خوب‌بخوانیم‌قسمت۱🌿 برگرفته‌؛ ازسلسله‌مباحث‌استاد‌پناهیان📒|• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ