eitaa logo
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
504 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽ [ گرجذبہ عشق اولسا گتیرم نجہ گلمز...! ] • ↫با حضور خانواده‌‌ محترم‌ شهید 📝| راه ارتباطی 👇🏼 @malek_delha https://daigo.ir/secret/4291915772 اینجاباقرار دادن خاطراتی از #شهید_رحمتی عزیز سعی داریم که راه شون روادامه بدیم پس شماهم باماهمراه باش.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدیه‌شهادت‌راخدابه‌چه‌کسی‌ میدهد؟ خدا‌این‌هدیه‌را‌ارزان‌نمی‌دهد به‌کسانی‌شهادت‌را‌میدهدکه‌در راه‌اومجـٰاهدت‌کنند"! -حضرتِ‌آقا
از‌مادرم‌آموختم‌ فاطمه‌وار‌ علوی‌باشم💚:)
🌷💚🌷💚بِسم رَبّ العِشق 🌷💚🌷💚 نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 هر روز : ۴ پارت ■کانال ما‌را به دوستان خود‌معرفی کنید👇 🇮🇷 ╔══❖•° 🌸 °•❖══╗ @Banoo_Behesht ╚══❖•° 🌸 °•❖══╝
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• "سوگند" دندان‌هایم محکم به هم می‌خوردند و ناخنم را بیشتر می‌جویدم. به نقطۀ نا معلومی خیره شده بودم و تمام حواسم سمت سالن بود. - خب حاجی‌جان بریم سر اصل مطلب... نمی‌دانستم چه کسی را همراهش را آورده بود، صدایش که مثل حاج ایوب نبود... اما پیرمرد مهربانی به نظر می‌رسید. صدای محکم بابا دلهره‌ام را بیشتر کرد. - بفرمایید حاج آقا! پیرمرد ادامه داد: این جَوون، پسر یکی از صمیمی‌ترین رفیق‌های منه، بعد از فوت پدرش روی پای خودش ایستاده و الحمدالله دستش به دهنش می‌رسه! سر به زیر و اهل کاره، اخلاق خوبی هم داره... خلاصه پسر شایسته و خوبیه! آب دهانم را قورت دادم و سرم را بلند کردم، نگاهم به خودم در آینه قدی افتاد، دستی به شال صورتی‌رنگم کشیدم و سعی کردم لبخند به لبم بدهم. صدای مامان از سالن شنیده شد. - پسرم شما رشته تحصلیت چیه؟ و پشت بند آن صدای او... - مدیریت بازرگانی. زیرلب صلوات می‌فرستادم، حرف‌های غزاله دوباره به یاد آوردم. - اصلا وا نمیدی‌ها! یه جوری رفتار نکنی که بفهمن چه‌قدر هول و دست و پاچلفتی! وقتی هم گفتن دوتا جَوون با هم حرف بزنن، اول ازش می‌پرسی شما خوشبختی رو توی چی می‌بینی؟ اما من خندیدم و گفتم: حالا چرا اول این رو بپرسم؟ غزاله غرید: پس دیگه چی می‌خوای بپرسی؟! اصلا بپرس چه‌قدر دوستم داری؟ متعجب گفتم: غزاله؟! این چرت و پرت‌ها چین که میگی؟! صدای خنده‌اش از پشت تلفن بلند شد. - مثل همین بچه‌ها بپرس چندتا دوسَم داری‌؟ لبخند زدم و پر حرص لب زدم: کوفت! - سوگندجان؟ با صدای مامان پریشان از روی تخت بلند شدم. چادرم را از روی جالباسی چنگ زدم و روی سرم انداختم. آخرین نگاهم را در آینه به خود انداختم و با هزار سلام و صلوات به سالن رفتم. جمع که متوجه حضور من شد، آرام سلام کردم. زیرچشمی متوجه نگاه گرم زینب و عمه‌اش شدم. لبم را به دندان گرفتم و چشم دزدیدم. - چایی میاری مامان؟ با صدای مامان "چشم"ی گفتم و به آشپزخانه رفتم. استکان‌ها و قندان در سینی آماده بود؛ قوری را برداشتم و با استرس استکان را پر کردم. از کابینت‌ها فاصله گرفتم و از دور نگاهی به رنگ چای‌ها انداختم. نفسم را بیرون فرستادم و چادرم را زیربغل زدم و سینی را روی دست گرفتم. با قدم‌های مطمئنی از آشپزخانه خارج شدم، عمه‌اش داشت دربارۀ او می‌گفت. سینی را اول جلوی ثریا خانم گرفتم. نگاهی به چهرۀ خجالت زده ام انداخت. - هزار الله‌اکبر! استکان را از روی سینی برداشت. لبخندی به رویش زدم و سینی را به سمت زینب گرفتم. لبخند محجوبی زد و یک استکان و یک دانه قند برداشت. نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• جلوی همسر زینب هم گرفتم و به سمت مبل‌های آن طرف سالن رفتم، ابتدا سینی را جلوی پیرمردی که کنارش نشسته بود گرفتم. - بفرمایید. پیرمرد در حالی که استکان چای را از سینی برمی‌داشت، زمزمه وار گفت: دستت درد نکنه دخترم! و بالاخره نوبت آقا هادی شد. سینی در دستم سنگینی می‌کرد و در یک آن لرزش دست‌هایم شدیدتر شد. به طوری که چای درون استکان‌ها به لرزه افتاده بودند. یاد صحنه‌های فیلم‌ها و داستان‌ها افتادم که عروس موقع تعارف کردن چای به آقا داماد، سینی را روی او می‌اندازد داماد از داغ بودن چای می‌سوزد و خلاصه یک اتفاق ناگوار رخ می‌دهد... اما منِ به ظاهر خونسرد سینی را خیلی عادی و معمولی رو به روی او گرفتم. زیر لب تشکر کرد و یک استکان برداشت؛ همین... و بالاخره راحت شدم! استکان‌های آخر را مامان و بابا برداشتند و در آخر من کنار مامان نشستم. بزرگتر‌ها طبق معمول دوباره شروع به حرف‌ زدن کردن و از بحث اصلی خارج شدند، اما من هیچ چیز نمی‌شنیدم، انگار گوش‌هایم از کار افتاده بود. هر لحظه احساس می‌کردم ذهنم و فکرم تسخیر هادی می‌شود، مثل یک جوانه‌ای که تازه سر از خاک بیرون آمده و مدام در حال رشد است! - من هنوز سر علاقم هستم سوگند خانم...! و این جمله‌اش که تا سه روز در مغزم اکو می‌شد... طوری درگیر او و حرف‌هایش شده بودم که بخاطر آن شبی که به در خانه‌شان رفتم خودم را لعنت کردم! - خب حاج‌آقا؛ اجازه میدین این دوتا جَوون حرف‌هاشون رو بزنن؟ و این صدای ثریا خانم بود که هوش و حواسم را سر جایش آورد. زیر چشمی به بابا نگاه کردم، سکوت بابا خیلی وحشتناک بود! - هر جور خودشون مایلن! من که هر لحظه یکی از حواس شش‌گانه‌ام از کار می‌افتاد، زبانم قفل شد. مامان به دادمان رسید، از جا بلند شد و رو به هادی گفت: بفرما پسرم، توی حیاط براتون صندلی گذاشتم. با بلند شدن هادی، مامانم به سمتم برگشت و با اشاره گفت: برو دیگه...! آب دهانم را به زحمت قورت دادم و از جا بلند شدم. من به سمت در ورودی قدم کج کردم و او هم پشت سرم آمد. - وای خدایا خواهش می‌کنم! نکنه یه وقت غش کنم بیوفتم؟! و این ناخودآگاهم بود که مدام در سرم صدای فریادش می‌پیچید... دستگیرۀ در را پایین کشیدم و خودم را عقب کشاندم. - بفرمایید. و تازه دقت کرده بودم که تمام مکالماتم در این چند دقیقه تنها همین کلمۀ "بفرمایید" بود! انگار دایره لغات ذهنم فلج شده بود. تعارفم را پذیرفت و از خانه خارج شد، پشت بند آن هم بیرون رفتم. هوای بیرون یک سوپرایز عجیب بود برای ریه‌هایم که در کارشان اختلال ایجاد شده بود. مامان برایم دوتا از صندلی‌های میز نهارخوری را بیرون گذاشته بود، در ذهنم به این ابتکارش آفرین گفتم، چون اصلا حوصلۀ استرسی که اگر مکان صحبت‌مان اتاقم بود را نداشتم! نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• "هادی" یک چادر رنگی زیبایی روی سرش انداخته بود و رو به رویم نشسته بود، رویش به آن طرف بود و گونه‌هایش گل انداخته بود. نگاه دزدیدم و سعی کردم به صدای جیرجیر‌ک‌ها که میان کلمات چیده شده در ذهنم پارازیت می‌انداخت، توجه نکنم! - خب، شما نمی‌خواین چیزی بگین؟ با این حرف من، نگاهش رنگ خجالت گرفت. به من و من افتاد. - خب... نه... مکث کرد و شمرده شمرده ادامه داد: شما از خودتون بگین! دست‌هایم را در هم قفل کردم و سرم را پایین انداختم. - خب همون طور که می‌دونین من برعکس شما خونواده‌ای ندارم، بچه یتیمم. شغل دارم و دانشجوام! یه مقدار پس انداز هم دارم... نمی‌دانستم چه بگویم، انگار اصلا آن موقع اطلاعات هادی افتخاری را گم کرده بودم! این شاخه را رها کردم و به شاخه‌ی دیگری پریدم. - راستش من می‌خواستم که یک نفر کنارم باشه که بتونم کارهای بزرگتری که می‌خوام انجام بدم رو با یک شریک و همراه شروع کنم! پرسید: مثلا چه کاری؟ نگاهم مدام در اطراف حیاط می‌چرخید تا بهتر بتوانم صحبت کنم. - خب بعد از اینکه یه حسینیه کنار مسجد ساخته شد، به ذهنم رسید یه خیریه هم راه بندازم... تو کارهای خیر شرکت کنم و... میان کلامم پرید و گفت: ببخشید، یعنی فقط بخاطر همین ازدواج می‌کنین‌؟! وای هادی، گند زدی! نفس گرفتم و سعی کردم خراب‌کاری ام را درست کنم. - معلومه که نه! لب تر کردم و ادامه دادم: ازدواج یعنی ادامۀ تکامل یه انسان! بالاخره سنت پیغمبرمونه! بخش زیادیش برای اینکه همراه یک نفر رشد کنم و... چرا در آن لحظۀ حساس و مهم وجدانم از خنده ترکید و بلند گفت: آره! می‌خوام نیمه گمشدم رو پیدا کنم و خودم رو کامل کنم. یک توسری به آن زدم و سعی کردم ظاهر جدی‌ام را حفظ کنم. نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• "هادی" - شما فکر می‌کنین آدم سریع بعد از ازدواج به معنای واقعی به تکامل می‌رسه؟! این اشتباهه! لحظه‌ای سر بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد: اول به آرامش می‌رسه! شرط رشد و تکامل اول آرامشه؛ حتی توی قرآن اومده. لبم را به دندان گرفتم و نگاهم را پایین انداختم. - بله... چند ثانیه‌ای سکوت برقرار شد؛ انگار همین چند ثانیه برایم اندازۀ ده سال گذشت و در تمام آن مدت از خجالت نزدیک بود آب شوم‌! - می‌شه چندتا سؤال ازتون بپرسم؟ شمرده شمرده گفتم: بله، بفرمایید! مکث کرد، انگار داشت با خودش مرور می‌کرد که چه می‌خواست بگوید. - شما چه صفاتی رو برای همسر آینده‌تون مناسب می‌دونین؟ زبانم را روی لبم کشیدم و کمی روی صندلی جا به جا شدم. - خب... جوری باشه که بتونه با یه همچین آدمی مثل من کنار بیاد. نیم نگاهی به من انداخت و آرام پرسید: مگه شما چجور آدمی هستید؟ من که نگاهم همچنان قفل زمین بود، گفتم: راستش من یه زندگی ساده دارم، نه تجملاتی و نه خیلی فقیرانه! - می‌شه گفت منم مثل شما هستم... پیروزمندانه لبخند زدم که ادامه داد: از لحاظ اخلاق چی؟ لبخندم را جمع و جور کردم و گفتم: خب به هر حال هر کس توی بحث اخلاق و رفتار یه ضعف‌هایی داره! اگه طرف مقابل من مثلا زود عصبی میشه و از کوره در میره من مشکلی ندارم؛ می‌تونم صبر کنم و آرومش کنم. پس از چند ثانیه مکث دوباره صحبتم را ادامه دادم: آخه توی این چند مدت اخیر روی خودم کار کردم، آستانه‌ی صبر و تحملم بالاست! با تردید گفت: حتی اگه یه روز خسته و گرسنه از سرکار به خونه برید و ببینید همسرتون واسه نهار چیزی درست نکرده؟ با اینکه لحنش کاملا جدی بود، اما خنده‌ام گرفت؛ آب دهانم را قورت دادم و خنده‌ام را خوردم. - به هر حال یه تیکه نون که واسه خوردن پیدا میشه تو خونه! من باز هم با این مسئله مشکلی ندارم! این‌بار سرم را بلند کردم و به او نگاه کردم. - اگه طرف مقابلم آشپزی هم بلد نباشه مشکلی نیست! نگاه لرزانم را شکار کرد و محکم پرسید: احیانا شعار که نمیدین آقا هادی؟ لبم را به یک طرف کج کردم و با اطمینان گفتم: نه به روح مادرم! سرش را پایین انداخت و با پر چادر رنگی‌اش ور رفت. - مادرتون حانیه خانم؟ لبخندم معنادار شد. - بله...! نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ...
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
بسم رب الحسین (ع) ✨ فایل صوتی زیارت عاشورا🌷 روز 8⃣2⃣ به نیابت شهید محمد اسلامی🌱
بسم رب الحسین(ع) ✨ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خِیَرَهَ اللَّهِ و َابْنَ خِیَرَتِهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنینَ و َابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِساَّءِ الْعالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللَّهِ وَ ابْنَ ثارِهِ وَ الْوِتْرَ الْمَوْتُورَ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکُمْ مِنّی جَمیعاً سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ *- یا اَباعَبْدِاللَّهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّهُ وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ الْمُصیبَهُ بِکَ عَلَیْنا وَ عَلی جَمیعِ اَهْل ِالاِْسْلامِ *- و َجَلَّتْ وَ عَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِی السَّمواتِ عَلی جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ فَلَعَنَ اللَّهُ اُمَّهً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَ الْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ *- وَ لَعَنَ اللَّهُ اُمَّهً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ و َاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُمُ الَّتی رَتَّبَکُمُ اللَّهُ فیها و َلَعَنَ اللَّهُ اُمَّهً قَتَلَتْکُمْ وَ لَعَنَ اللَّهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ بَرِئْتُ اِلَی اللَّهِ وَ اِلَیْکُمْ مِنْهُمْ وَ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَ اَتْباعِهِمْ وَ اَوْلِیاَّئِهِم *- یا اَباعَبْدِاللَّهِ اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلی یَوْمِ الْقِیامَهِ لَعَنَ اللَّهُ آلَ زِیادٍ وَ آلَ مَرْوانَ وَ لَعَنَ اللَّهُ بَنی اُمَیَّهَ قاطِبَهً وَ لَعَنَ اللَّهُ ابْنَ مَرْجانَهَ *- وَ لَعَنَ اللَّهُ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ لَعَنَ اللَّهُ شِمْراً وَ لَعَنَ اللَّهُ اُمَّهً اَسْرَجَتْ وَ اَلْجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ بِاَبی اَنْتَ وَ اُمّی لَقَدْ عَظُمَ مُصابی بِکَ فَاَسْئَلُ اللَّهَ الَّذی اَکْرَمَ مَقامَکَ *- وَ اَکْرَمَنی بِکَ اَنْ یَرْزُقَنی طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمامٍ مَنْصُورٍ مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّدٍ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ و َآلِهِ اَللّهُمَّ اجْعَلْنی عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِی الدُّنْیا وَ الاْخِرَهِ یا اَباعَبْدِاللَّهِ اِنّی اَتَقَرَّبُ اِلی اللَّهِ وَ اِلی رَسُولِهِ وَ اِلی امیرِالْمُؤْمِنینَ وَ اِلی فاطِمَهَ وَ اِلَی الْحَسَنِ وَ اِلَیْکَ بِمُوالاتِکَ وَ بِالْبَراَّئَهِ (مِمَّنْ قاتَلَکَ وَ نَصَبَ لَکَ الْحَرْبَ وَ بِالْبَرائَهِ مِمَّنْ اَسَّسَ اَساسَ الظُّلْمِ وَ الْجَوْرِعَلَیْکُمْ وَ اَبْرَءُ اِلَی اللّهِ وَ اِلی رَسُولِهِ) مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِکَ وَ بَنی عَلَیْهِ بُنْیانَهُ وَ جَری فی ظُلْمِهِ وَ جَوْرِهِ عَلَیْکُمْ وَ علی اَشْیاعِکُمْ بَرِئْتُ اِلَی اللَّهِ وَ اِلَیْکُمْ مِنْهُمْ وَ اَتَقَرَّبُ اِلَی اللَّهِ ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَ مُوالاهِ وَلِیِّکُمْ - وَ بِالْبَرآئَهِ مِنْ اَعْداَّئِکُمْ وَ النّاصِبینَ لَکُمُ الْحَرْبَ وَ بِالْبَرآئَهِ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَ اَتْباعِهِمْ اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ وَ وَلِیُّ لِمَنْ والاکُمْ وَ عَدُوُّ لِمَنْ عاداکُمْ فَاَسْئَلُ اللَّهَ الَّذی اَکْرَمَنی بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَهِ اَوْلِیاَّئِکُمْ وَ رَزَقَنِی الْبَراَّئَهَ مِنْ اَعْداَّئِکُمْ اَنْ یَجْعَلَنی مَعَکُمْ فِی الدُّنْیا وَالاْخِرَهِ وَاَنْ یُثَبِّتَ لی عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْقٍ فِی الدُّنْیا وَ الاْخِرَهِ *- وَ اَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِی الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ وَ اَنْ یَرْزُقَنی طَلَبَ ثاری مَعَ اِمامٍ هُدیً ظاهِرٍ ناطِقٍ (بِالْحَقِّ) مِنْکُمْ *- وَ اَسْئَلُ اللَّهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذی لَکُمْ عِنْدَهُ اَنْ یُعْطِیَنی بِمُصابی بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطی مُصاباً بِمُصیبَتِهِ مُصیبَهً ما اَعْظَمَه وَ اَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِی الاِْسْلامِ وَ فی جَمیعِ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ اَللّهُمَّ اجْعَلْنی فی مَقامی هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَ رَحْمَهٌ وَ مَغْفِرَهٌ اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبرَّکَتْ بِهِ بَنُو اُمَیَّهَ وَ ابْنُ آکِلَهِ الَْآکبادِ اللَّعینُ ابْنُ اللَّعینِ عَلی لِسانِکَ وَ لِسانِ نَبِیِّکَ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ *- فی کُلِّ مَوْطِنٍ وَ مَوْقِفٍ وَقَفَ فیهِ نَبِیُّکَ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ *- اَللّهُمَّ الْعَنْ اَباسُفْیانَ وَ مُعاوِیَهَ وَ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَهَ عَلَیْهِمْ مِنْکَ اللَّعْنَهُ اَبَدَ الاْبِدینَ
*- وَ هذا یَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیادٍ وَ آلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَیْنَ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ اَللّهُمَّ فَضاعِفْ عَلَیْهِمُ اللَّعْنَ مِنْکَ وَ الْعَذابَ (الاَْلیمَ) اَللّهُمَّ اِنّی اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فی هذَا الْیَوْمِ وَ فی مَوْقِفی هذا - وَ اَیّامِ حَیاتی بِالْبَراَّئَهِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَهِ عَلَیْهِمْ وَ بِالْمُوالاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَ عَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ پس می گوئی صد مرتبه : *- اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلی ذلِکَ - اَللّهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَهَ الَّتی جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ وَ شایَعَتْ وَ بایَعَتْ وَ تابَعَتْ عَلی قَتْلِهِ اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً پس می گوئی صد مرتبه : *- اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ *- اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ پس می گوئی : *- اَللّهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّی وَ ابْدَاءْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ الثّانِیَ وَالثّالِثَ وَ الرّابِعَ *- اَللّهُمَّ الْعَنْ یَزیدَ خامِساً وَ الْعَنْ عُبَیْدَ اللَّهِ بْنَ زِیادٍ وَ ابْنَ مَرْجانَهَ وَ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ شِمْراً وَ آلَ اَبی سُفْیانَ وَ آلَ زِیادٍ وَ آلَ مَرْوانَ اِلی یَوْمِ الْقِیمَهِ پس به سجده می روی و می گوئی : *- اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلی مُصابِهِمْ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ عَلی عَظیمِ رَزِیَّتی *- اَللّهُمَّ الرْزُقْنی شَفاعَهَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ الَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ التماس دعا🌱
شهید محمد اسلامی🌷 {شهدا را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات}
یادش بخیر زمانی که آمار کانال ۲۲۲ بود اینا رو گرفتم 🙃 ولی الان دوباره شدیم ۲۲۲😐