#پارت۶۹
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
وقتی به ورودی حرم رسیدیم چادرم را پوشیدم و با افتادن چشمم به گنبد بود که متوجه شدم چقدر دلتنگم...
روبه گنبد عرض سلام کردم
و با تمام وجودم در دل از آقا کمک خواستم
آقا جان کمکم کنید ؛ رهای وجودم را فراموش کنم.
آقا جان کمکم کنید ؛ زهرای بچگی ام را پیدا کنم.
آقا جان کمکم کنید ؛ نگاه خدا را پررنگ تر از قبل روی زندگی ام حس کنم.
به اطراف که نگاه کردم متوجه تغییرات زیادی شدم.
صحن های زیادی درست شده بود از آخرین باری که به مشهد آمده بودم همه جا خیلی تغییر کرده بود و من کامل گیج شده بودم.
ولی نرگس خوب می دانست از کجا باید برویم. وارد قسمت خانم ها که شدیم از چند صحن گذشتیم و بعد از سوال کردن از خادمین ضریح رادیدیم .
دلم می خواست به ضریح امام بچسبم و ساعت ها دردو دل کنم ولی جمعیت زیادی بود.
- زهراجان حرم خیلی شلوغ است.
اگر خواستی برویم زیارت باید خیلی مراقب باشیم.
- نه من همین عقب می ایستم و زیارتنامه می خوانم فعلا فقط می خواهم ضریح را نگاه کنم. احساس می کنم هنوزخوابم.
من کمی عقب ایستادم و شروع به خواندن زیارتنامه کردم
-پس من هم این قسمت هستم تا نمازِ زیارت بخوانم.
دعایت تمام شد پیش من بیا تا همدیگر را گم نکنیم.
- باشه عزیزم قبول باشه.
- ممنون از تو هم قبول باشه
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۷۰
#زهرا_بانو_هفتاد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
بعد از مدت ها خواندن دعا و زیارت برای من حسی وصف ناپذیری داشت.
من را جوری آرام کرده بود که تا کنون چنین آرامشی را حس نکرده بودم .
احساس می کردم سبک شدم نه غمگینم نه دلگیرم....
دلم برای صحن های شلوغ امام رضاتنگ شده بود.
دلم برای کبوترهای آقا پرمی کشید.
دلتنگ پنجره فولاد بودم.
کناره پنجره فولاد که رسیدم تمام غم های دنیا را به آن گره زدم.
مشغول دعا بودم که صدای خسته ی نرگس کنار گوشم آمد.
- زهرا جان ما چند روز دیگر هم هستیم بهتر نیست نفسی بکشیم دوباره برگردیم؟
این حجم از دعا به استجابت نمی رسد! بابا ؛ کم کم طلب کن بگذار بقیه هم شانس خودشان را امتحان کنند.
شما هفت پادشاه را خواب دیدید من داشتم کل ثانیه های سفر را با مدیر کاروان چک می کردم بعد هم به جناب بی بی گزارش می دادم.
خیلی خسته شدم رحم کن الان اجازه ی رفتن می دهی ؟
همان طور که اشک هایم را پاک می کردم به حرفهای نرگس هم می خندیدم که چه مظلوم التماس می کردتا برویم
- حالا چرا گریه می کنی بریم ان شاالله عصر دوباره برمی گردیم.
نرگس روبه گنبد کرد و گفت:
- یا امام رضا ما یک مرخصی ساعتی برویم ، به امید دیدار...
من هم در دل با امام مهربانی ها خداحافظی کردم و راهی هتل شدیم
توی راه تمام حواس نرگس به مغازه ها بود.
- خرید را دوست داری؟
چشمانش برقی زد و با ذوق گفت:
- خیلی
- خب چرا الان خرید نمی کنی؟
- نه مامور مخفی بی بی گفته موقع خرید باید خودش هم باشد. احتمالا برای گزارش به بی بی مجبوره است دنبالم بیاید.
دلم برای عموجان می سوزد یک روز کلافه کننده و کلی خستگی در انتظارش است.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀
🌸🌸🌸بِسم ربَّ العِشق🌸🌸🌸
#رمان_مذهبی
#رمان_زهرا_بانو👇👇💫❤️
نویسنده : طلا بانو💫
هر روز : ۵ پارت
■کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید 👇
@Banoo_Behesht
#پارت۷۱
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
امروز با نرگس قرار گذاشتیم که بعد از زیارت به موزه ی حضرت برویم.
جایی که من خاطرات زیادی از حاج بابایم داشتم.
حاج بابا می گفت:
- موزه یعنی شناسنامه،
تک تک وسایل و آثاری که در موزه ها نگهداری میشوند با ارزش هستند. نه از نظر مالی بلکه علمی و معنوی ...
موقع آماده شدن بود که نرگس دودل رو کرد به من و گفت:
زهراجان من یک چادر مشکی اضافه همراه خود دارم اگر می خواهی از هتل بپوش تا با چادر به زیارت برویم .
نمی دانستم قبول کنم یا نه!
چادر را دوست داشتم ؛ از بچگی با پوشیدنش حس بهتری پیدا می کردم.
ولی حالا بعد از گذر این همه سال سر دوراهی مانده بودم که نرگس چادر را باز کرد و انداخت روی سرم و گفت:
- امتحان کن ببین چه طوراست؟
خودش هم عقب عقب رفت، روی تخت، خیره به من نشست.
کمی به خودم در آینه نگاه کردم رو به نرگس گفتم:
- خب چه طور شدم؟
- عالی، به قول بی بی خوشکل بودی خوشکل تر شدی مادر...
- این را که می دانستم فقط من درست بلد نیستم بگیرم! از سرم نمی اُفتد؟
- خانم کمی اعتماد به نفست را به من هم قرض بده ...
نه محکم بگیری نمی اُفتد.
باهم راهی حرم شدیم
دوست داشتم چادری که پوشیده بودم ولی کل راه را درگیر بودم همش نگاهم به نرگس بود که ببینم چه طور اینقدر راحت چادرش را گرفته!
ولی من بیچاره فقط دارم تلاش می کنم که باهاش زمین نخورم.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۷۲
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
بعد از زیارت با نرگس به طرف موزه ی حضرت حرکت کردیم.
وارد موزه که شدیم یاد آن موقعی افتادم که دست در دست حاج بابا تمام این چند طبقه را بازدید کردیم.
کنار ضریحِ قدیمی امام عکس یادگاری گرفتیم.
قسمت ماهی ها و نجوم را خیلی دوست داشتم.
به قسمت سکه ها و مدال ها که رسیدیم حاج بابا برای هر قسمت می ایستاد و با دقت مطالب را می خواند.
یادم هست از خود موزه هم یک عکس ضریح آقا را خریدیم. همان جا حاج بابا تاریخ را پشت عکس نوشت.
غرق افکار خودم بودم که نرگس صدایم کرد.
- بله!!!!
- باز هم خدا را شکر صوت هم داری؟
فکر کردم فقط تصویر هست!
دختر عاقل من دوساعت، دارم صدایت می کنم، کجایی؟
- ببخشید اینجا را با حاج بابا آمده بودم یک لحظه یاد پدرم افتادم.
- یک لحظه نبود، یک ساعت و ربعی میشود در افکارت پرسه می زنی ولی اشکال ندارد خاطره ی حاج بابا عزیزاست.
خب حالا بهتره اول این چادر را بهتر بگیری تا با سر زمین نخوری
بعد هم شروع کنیم به بازدید
فقط هر قسمت که شما خاطره ای از حاج بابا یادتان آمد. برای ما هم بگو تا صفا کنیم.
بعد از ساعتی گشت وگذار در موزه برای رفع خستگی به گوشه ای خلوت از صحن رفتیم. صحبت کردن با نرگس باعث میشود حال دلم خوب شود.
نرگس با ذوق گفت:
- فعلا که کاری نداریم بهتره از همین طرف که به هتل می رویم کمی خرید هم بکنیم.
- خوبه موافقم.
- صبر کن با مامورمخفی بی بی مشورت کنم.
- باشه پس تا تماس میگیری من به آبخوری بروم، برمی گردم.
- باشه پس برای من هم بیاور.
- تو زنگت را بزن آب با من ...
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۷۳
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
آب،ِ آبخوری خیلی خنک بود کل وجودم را خنک کرده بود برای نرگس هم لیوان آبی پر کردم و به طرفش رفتم.
- بفرما
- خدا خیرت بده الان به آب نیاز داشتم.
- خیلی تشنه ات بود؟
- نه از دست عمو به مرز آتش گرفتن رسیده بودم.
-باخنده گفتم:
- پس به دادت رسیدم حالا چی شد؟ اجازه ندادن بریم خرید؟
- نه گفت:
مشکلی نیست فقط من هم خرید دارم و همراه شما می آیم!
گفتم:
- ما حرم هستیم شما هتل؟!
گفت:
- منم تو راه حرم ام!
گفتم:
- ما کارمان طول میکشد!
گفت:
- من کاری ندارم!
خلاصه هرچی گفتم یک جواب داد نتیجه این شد که صبر کنیم تا عمو هم بیاید و باهم برویم.
متوجه نمی شدم رفتار و سختگیری عموی نرگس از روی دوست داشتن است یا غیرت یا خودخواهی!؟
روبه نرگس گفتم:
- چرا دوست نداری عمویت بامابیاید؟؟
- به خاطر خودش می گویم آخر خسته میشود آخرین باری که با من به خریدآمد پایش تاول زده بود.
واگر نه من که مشکلی ندارم.
خیالم هم از خرید بستنی و کمک برای آوردن خرید ها هم راحت میشود
چون با عموجانم هستم.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۷۴
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
نرگس را همراه خانم دیگری دیدم که به طرف ام می آمدند.
- سلام شرمنده که معطل شدید.
- سلام عموجان اشکال ندارد ما عادت داریم!
خانم هم سلامی آرام کردند و من هم کوتاه جواب دادم.
راه افتادیم به طرف بازار
با اصرارنرگس به بازار رضا رفتیم و نرگس شروع کرد به گشتن و پرسیدن و خریدن.
همه جا اول خانم ها را می فرستادم داخل مغازه و خودم با فاصله پشت سرشان می رفتم.
باصدا زدن نرگس بود که متوجه شدم این خانم، زهرا دخترحاج آقاعلوی هستند.
لحظه ای نگاهم به ایشان افتاد.
اگر شلختگی چادر روی سرش را فاکتور بگیریم. چادری که پوشیده بود خیلی بهش می آمد درست مثل وقتی که چادر سفیدش را می پوشید و همراه پدرش در مسجد بازی می کرد.
ولی این چادر یا الان از سرش سُر می خورد یا خودش با چادرش دوتایی، پخش زمین میشدند.
نرگس هم اصلا متوجه دوستش نبود.
وارد مغازه ی بزرگی شدیم. شنیدم زهراخانم از نرگس خواست همین گوشه بماند تا او خرید هایش را انتخاب کند.
وقتی نرگس رفت فاصله ی بینمان را کمتر کردم و همان طور که سرم پایین بود گفتم:
- ببخشید شما خرید ندارید؟
- فعلا نه با این چادر نمی توانم!
نمی دانم چرا این سوال را پرسیدم
- خب چرا این چادر را پوشیدید وقتی بلد نیستید درست سرکنید؟
متوجه ی نگاه سنگینش روی خودم بودم که حالا دیگر صدایش هم نشان از عصبی بودنش می داد!
- دوست داشتم بپوشم موردی دارد؟
متوجه شدم منظورم را بد گفتم سریع گفتم:
- یک لحظه صبر کنید...
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۷۵
#زهرا_بانو_هفتاد_پنج
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
به طرف نرگس رفتم آن طرف مغازه مشغول بود.
- نرگس جان خانم علوی خرید دارند
شما کاری با من ندارید همراه ایشان بروم؟
- نه عموجان اینجا تنوع اجناسش عالیه من کارم طول میکشد شما همراهش بروید من همین جا هستم.
به طرفشان برگشتم.
دلخور و ناراحت سرش را پایین انداخته بود.
- خانم علوی میشود همراه من بیایید؟
- نه نمی توانم!
درست مثل بچگی اش قهر کرده بود
- خواهش می کنم، چند دقیقه بیشتر نمی شود.
-پس نرگس چی؟
تا کارش تمام شود برمی گردیم همین مغازه های اطراف هستیم.
با هم بیرون مغازه که آمدیم دومغازه آن طرف تر چادرسرای بزرگی بود. به آن سمت رفتیم. داخل مغازه که شدیم خانم محجبه ای به استقبال ما آمد رو کرد به خانم علوی و گفت:
- چی لازم دارید؟
سریع گفتم:
- چادر عربی می خواستیم.
فروشنده چند نمونه را روی میز گذاشت و منتظر بود تا انتخاب کنیم.
- میشود انتخاب کنید وبعد هم امتحان؟
- بهتره خود نرگس بیاید و بپوشد ببیند دوست دارد یا نه شاید انتخاب من با نرگس فرق داشته باشد.
نمی دانم چی شد که چنین تصمیمی گرفته بودم ولی به نظرم درست بود.
همان طور که به چادر ها نگاه می کردم گفتم برای خودتان انتخاب کنید نه نرگس...
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀
📸 تا چشم کار میکند، جای تو خالیست فرمانده...
#حاج_قاسم
╔══❖•° 🌸 °•❖══╗
@Banoo_Behesht
╚══❖•° 🌸 °•❖══╝
+'
جوان گفت :
امامزمانترا میشناسے؟
پیرمرد :
بلہ میشناسم!
جوان :
پس سلامش کن:)
پیرمـرد:
السلامعلیڪیاصاحبالزمان
جوان لبخندے زد و گفت :
و علیکم السلام:)🦋
- خدایا یک همچینروزے رو نصیبمونڪن🌿
#امام_زمان
🇮🇷
╔══❖•° 🌸 °•❖══╗
@Banoo_Behesht
╚══❖•° 🌸 °•❖══╝