eitaa logo
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
498 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽ [ گرجذبہ عشق اولسا گتیرم نجہ گلمز...! ] • ↫با حضور خانواده‌‌ محترم‌ شهید 📝| راه ارتباطی 👇🏼 @malek_delha https://daigo.ir/secret/4291915772 اینجاباقرار دادن خاطراتی از #شهید_رحمتی عزیز سعی داریم که راه شون روادامه بدیم پس شماهم باماهمراه باش.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 عزیز :اختیار دارید آقا امیرعلی برای ما شناخته شده است بی بی رو به مامانم گفت: -حالا اگه شما اجازه بدید این دوتا برن سنگاشونو وا بکنن ما هم در مورد بقیه چیزا حرف بزنیم - اجازه ما هم دست شماست بی بی خانم ، دخترم آقا امیر علی رو به اتاقت راه نمایی کن با گفتن چشم آرومی بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم امیر علی هم با گفتن با اجازه ای پشت سرم وارد اتاق شد ، نفس راحتی کشید و در رو بست: -آخیش تنها شدیم صندلی کنار میز رو براش جلو کشیدم : - بیا بشین بالبخندی روی تخت نشست و گفت: - اینجا بهتره دستش رو برای گرفتن دستم بلند کرد : -بیا پیشم دستی که توی دستش گذاشتم رو بوسید و آروم توی دستش فشرد با شرم نگاه ازش گرفتم . آروم کنارش رو تخت نشستم : - دریا... - جانم امیر... دستم بیشتر توی دستش فشرده شد : -آخ من فدای این امیر گفتنت که آخرش منو می کشه ، دریا باورم نمیشه الان کنارم نشستی و همه چیز داره تموم میشه ، میدونی این مدت توی خونه ستاد چه خونی به دلم کردی؟ -من ... مگه چکار کردم؟ نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 هیچی...فقط کاش میدونستی کنار عشقت بودن اونم زمانی که از هر محرمی بهت محرم تره ولی باید مواظب باشی که حتی دستتم بهش نخوره تا خانم ناراحت نشه چقدر سخته سرخ شدن گونه هام رو حس کردم و سعی کردم نگاهم رو ازش بگیرم، دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو سمت خودش چرخوند، چادرم رو آروم از روی سرم برداشت و به شالم اشاره زد: -اجازه میدی؟ -لبم رو به دندون کشیدم ،لبخندی زد و ادامه داد: -دوست دارم بدون شال ببینمت ولی اگه راضی نباشی صبر می کنم تا هروقت که بخوای لبخندی به لحنش زدم و گفتم : -مشکلی نیست... شالم رو برداشت و همراه با باز کردن موهای بلندم نفس عمیقی کشید : -دریا ... -جانم گفت : -دیگه موهات رو رنگ نکردی ؟ خندیدم و گفتم : -از وقتی یه بچه بسیجی پرو بهم گفت رنگ مو بهت نمیاد دیگه رنگ نکردم خندید و دستش رو نوازش وار بین موهام کشوند : -امیر ؟ -جون امیر -یه سوال بپرسم؟ با خنده جواب داد: -بپرس خانمم مثلا اومدیم حرف بزنیم نه این کارا... یک لحظه موقعیتم رو فراموش کردم و با همون لحن خودش گفتم:. -این رو به خودت بگو بی حیا آبروم رو جلو مامانم هم بردی ... با لحن شوخی گفت: -من؟ مگه چکار کردم منکه پسر خوبی بودم -آره پسر خوبی بودی فقط اگه چشمک نمیزدی و مامانم نمی دید نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 قهقه ای زد و گفت: - بیخیال مادر زن جان باید به این کارای من عادت کنه بی حیای دیگه ای حوالش کردم که بازم خندید -خوب حالا سوالت چی بود ؟ -آها داشت یادم می رفت، میگم هفت سال پیش وقتی اذیتت می کردم ، طرز فکرت درموردم چی بود ؟ فکر می کردی چطور دختری هستم ؟ - دریا جون خودت بیخیال گذشته ، الان بازم قهر می کنی یک ماه باید التماست کنم یکی آروم روی سینش زدم و گفتم: -مگه چی فکری می کردی که یه ماه بخوام قهر کنم ؟ گردنش رو کج کرد و گفت: -من غلط بکنم فکری بکنم تو عشقمی ..نفسمی اصلا جونمی.. با اینکه دلم از شیرینی حرفاش لرزید اما گفتم: -زبون نریز بگو چه فکری کردی؟ -قول میدی ناراحت نشی؟ -آره عزیزم -آخ قلبم ... چه قشنگ میگی عزیزم -امیر لوس نشو دیگه ، بگو -باشه خودت خواستی خوب فکر می کردم یه دختر قرتی لجبازی ... ضربه ی دیگه ای به سینش زدم و گفت: -من قرتی بودم پرو ؟ خندید و گفت: - پس نه من قرتی بودم،حالا تو درمورد من چه فکر ی می کردی ؟ - اممم..... فکر می کردم یه پسر بسیجی ریا کاری بلند خندید و گفت : -من کی پیش تو ریا کرده بودم آخه ؟ نیشم رو باز کردم و گفتم : -من دوس داشتم اینطور فکر کنم حرفی داری ؟ -نه چه حرفی داشته باشم گردن ما از مو باریک تر میگم دریا -جانم نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 من دوس دارم پیش من همون دریای قرتی باشی خندیدم و گفتم : بعد بیرون کدوم دریا باشم ؟ -همون دریای نجیب و با حیا -چشم ... همرا با لبخندی پرسیدم: -یه چیز دیگه بگم ؟ -بگو .... -همیشه فکر می کردم مذهبیا کلا نمیدونن عشق چیع با خنده و گفت: -چرا مگه مذهبیا آدم نیستن دیونه ؟ - خوب ظاهرشون آدمای بی احساسی نشونشون میده -اتفاقا ما مذهبیا چون همیشه سرمون پاینه و به زن دیگه ای نگاه نمی کنیم تمام عشق و احساسی که داریم مال زنمونه و بیشتر عاشق زنمون می شیم مثل من که بیچاره تو شدم خندیم و چیزی نگفتم -دریا از همین فردا میام دنبالت بریم دنبال کارای آزمایش و عقد ، باید سریع عقد دائم کنیم و زودی بریم سر خونه زندگیمون دلم قنج رفت از اینکه بخوایم بریم خونه خودمون ولی گفتم : -اینقدر زود ؟ مامان اجازه نمیده نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 چرا اجازه نده ؟ -آخه فامیلای بابام همه خارج کشور هستن تا بیان طول می کشه -دریا تورو خدا راضیش کن من نمی تونم دیگه ازت دور باشم -ولی عزیزم نمیشه عمو و عمه هام نباشن درست نیست -خوب حداقل عقد کنیم تا عروسی بیان فقط زود خبرشون کن بیان یه ماه بیشتر بهت فرصت نمیدم گفته باشم -امیررررر یه ماه -زیاده میخوای کمترش کنم دهنم از پرویش باز موند : -دریا بخدا تحمل ندارم ازت دور باشم بی انصاف نباش راضیشون کن زود بیان با عشق بهش نگاه کردم و گفتم: -منم از خدامه زودی بریم خونه خودمون ولی فکر نکنم اینقد زود بتونن بیان حداقل دوماه طول میکشه مظلوم گفت: -دریا دلت میاد من غصه بخورم ؟ خندیدم و گفتم: -لوس نشو امیر عقد دائم که کردیم همیشه کنارتم -نوکرتم -دیونه ... پاشو بریم دیگه خیلی موندیم نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 نه نریم همینجا خوبه -اه ...پاشو میگم زشته با لبو لوچه ای آویزون گفت : -باشه بریم جلوی آینه ایستادم تا شالم رو مرتب کنم توی آینه دوباره نگاهم روش نشست بعد مرتب کردن لباسش فاصلش رو باهم کم کرد و پشت سرم قرار گرفت، -بهت گفته بودم خیلی زیبای -نه ... -گفته بودم می بینمت دیونت میشم؟ -نه ... -گفته بودم میمیرم برات ؟ -خدا نکنه عزیزم -به خاطر همه این سالها معذرت میخوام جبران میکنم برات ، ازت ممنونم که این فرصت رو بهم دادی: -همین الانم هیچی از غم و غصه هام یادم نمیاد من مزد صبرم رو گرفتم امیرم ... -دوستت دارم -منم دوستت دارم "پایان" نویسنده : آذر_دالوند
سلام عذرخواهی میکنم بخاطر اینکه دیشب نتونستم رمان رو بارگذاری... بخاطر همین هم سه پارت اضافه گذاشتم و اینکه این رمانمون هم با تمام تلخ و شیرینی‌هاش به پایان رسید... https://eitaa.com/joinchat/1794966131Cd0f1a8ac01 لینک کانال رمان پسر بسیجی دختر قرتی(کامل) 👆
| السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌يَاحُجَّة‌اللّٰهِ‌فِى‌أَرْضِهِ |
| السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌يَاحُجَّة‌اللّٰهِ‌فِى‌أَرْضِهِ |
از خود بگذرید ؛ دنیا برای تمرین ِ همچین چیزی‌ست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا