کلاس چهارم بود. ماه رمضان رفته بود با چندتا پارچه مشکی و موکت توی کوچهمان تکیه زده بود. 7،8 نفر از هم سن وسالانش را هم جمع کرده بود و برایشان مداحی می کرد.
جمعه بود و همراه با پدرش نمازجمعه رفته بودیم. وقتی برگشتیم دیدیم نصف کیسه برنج را ریخته داخل طشت و خیس کرده. گفتم: مادر واسه چی برنج خیس کردی؟
گفت: امشب می خوام به بچه ها افطاری عدس پلو بدم.
کمی از دستش دلخور شدم که چرا بدون اینکه بگوید دست به این کار زد.
نشست کنارم و گفت: مامان ببخش دیگه... تو رو خدا کمکم کن. نذار شرمنده بچهها بشم. همین یک جمله بود که باعث شد قبول کردم.
همه آن برنج را عدس پلو درست کردیم و برای افطار پخش کردیم. بعدها این ماجرا شد خاطره و برایش کلی میخندیدیم.
اینکه میگویم نمیدانم، واقعاً نمیدانم که ما کمکش بودیم یا او کمکمان میکرد. چون از طرفی ما همراهیش میکردیم برای تدارکات هیئت و از طرفی او به ما خط میداد چون از همانجا همکاری هیئتی ما با علی شروع شد. برای ماه رمضانها، محرمها و مخصوصاً فاطمیهها.
🎙راوی:مادر شهید
#شهید_علی_امرایی🌷