🌸سال ۱۳۷۴ بهطرز عجیبی به میهمانی خانهی خدا دعوتشد!
🔷 و این سفر بسیار در حال درونی او تأثیرگذار بود. میگفت انسانی که از سفر معنوی حج برگشت، نباید در این دنیا بماند.
سید در جواب دوستان، که از اوضاع اقتصادی گله میکردند، می گفت این ۳۰ سال عمر ارزش این حرفها را ندارد.
بارها از عبارت ۳۰ سال او برای خودش استفاده میکرد!!
شب یازدهم شعبان سال ۱۳۷۵ هجری شمسی در جمع دوستان به زیبایی نغمهسرایی کرد. سپس از غیبتش در شب نیمه شعبان صحبت به میان آورد. در مراسم نیمه شعبان همه منتظر نغمهسرایی سید بودند اما خبری از او نشد.
سید بر روی تخت بیمارستان بود. عوارض شیمیایی به سراغش آمده بود چند روز بعد و درست در روز یازدهم دیماه (اذان مغرب) و در سیامین سالگرد میلادش پرنده روح سید از عالم خاک پرکشید و به یاران شهیدش پیوست. تشییع پیکر او یکی از بزرگترین اجتماع مردم ساری بود. طول جمعیت به کیلومترها میرسید...
سید در کنار دوستانش در گلزار شهدا، آرمید💔..
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
نامش را آسمانیها انتخاب کرده بودند🕊
🎙مادر بزرگوار شهید علمدار نقل میکرد:
🔻 زمانی که ما در این منطقه ساکن شدیم، ساختمانی وجود نداشت، پدربزرگ ما اینجا ساختمانی بنا کرد و یک اتاق هم به اسم حسینیه درست کرد که سید هم در همین حسینیه به دنیا آمد و بزرگ شد.
سید مجتبی، فرزند اولم بود، او در 21 رمضان سال 1345 شمسی به دنیا آمد، وقت اذان صبح. من دوست داشتم اسمش را سید علی بگذارم، گفتم این بچه اسمش را با خودش آورده اما همسرم گفت: «ما نام علی در فامیل داریم» قرار شد اسمش را امیر بگذاریم. وقتی که همسرم برای ثبت اسم سید به اداره ثبت احوال میرود، نام بچه را میپرسند، فراموش میکند و ناخودآگاه میگوید: «سید مجتبی!» در صورتی که اسم برادرم هم مجتبی بود🙂
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ارادت خاص سید مجتبی به حضرت رقیه(سلام الله علیها) و عمه سادات🌺
🔴از بچگی، اهل بیت(ع) را دوست داشت و همراه پدربزرگش زنجیر میزد و سینهزنی میکرد و هر جا که پدربزرگش میرفت، او هم میرفت
به امام حسین(ع) خیلی علاقه داشت و همینطور به حضرت رقیه(س)؛ به ایشان میگفت: «عمه کوچولو، کی میشود بیایم به زیارتت، قبر کوچولویت را ببوسم.»
به حضرت زینب(سلام الله علیها) میگفت: «عمه سادات! ما با هم فامیل هستیم.» به طور کل، عشق و ارادت خاصی به ائمه و اهل بیت(ع) داشت...
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✅سید مجتبی، مداحی را از جایی یاد نگرفت، در جبهه بین مداحیهای مداحان، میانداری میکرد تا این که آهسته آهسته تمرین کرد و یاد گرفت.
سید، صدای عالی هم نداشت ولی سوز خاصی در نفسهایش نهفته بود که هر شنوندهای را شیفته خود میکرد،
از سبکهای خوبی هم استفاده میکرد. سید میگفت: «دنبال سبکی میگردم که جوانها را جذب کند و با محتوا هم باشد، باید با این جوانها کار کرد و نگذاشت تا آنها گرفتار تهاجم فرهنگی شوند اما بعضی از مداحان سبکهایی میخوانند که آدم شرمش میآید، وقتی آن را میشنود.»
🎙نقلازدوستشهید
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
طریقه جذب جوانان هیئتی👌🏼
🔺شیوه خاصی در جذب جوانان داشت؛ گاهی به او میگفتم: «اینها کی هستند که میآوری هیئت؟ به یکی میگی بیا امشب تو ساقی باش؛ به دیگری میگی این پرچم را به دیوار بزن و ...؛ ول کن بابا!»
سید میگفت: «نه! کسی که در راه اهل بیت(ع) گام بر میدارد که مشکلی ندارد اما کسی که در این راه نیست، اگر بیاید توی مجلس اهل بیت(ع) و گوشه بنشیند و شما به او بها ندهید، میرود و دیگر هم بر نمیگردد، اما وقتی او را تحویل بگیرید، او را جذب این راه کردید.»
برنامه هیئت، در ابتدا با سه ـ چهار نفر شروع شد اما بعدها رسیده بود به 300 تا 400 جوان عاشق اهل بیت(ع) که همه اینها نتیجه تواضع، فروتنی و اخلاص سید مجتبی علمدار بود.
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴درس بزرگی برای بعضی از دوستان مداح!
یکبار، یکی از بچههای هیئت آمد و به سید گفت: «تو مراسمها و روضه اهل بیت علیهما السلام، اصلاً گریهام نمیگیرد»
سید در جواب او گفت: «اینجا هم که من خواندم، گریهات نگرفت؟!» گفت: «نه!»
سید گفت: «مشکل از من است! من چشمم آلوده است، من دهنم آلوده است که تو گریهات نمیگیرد.»
آن شخص با تعجب گفت: «عجب حرفی! من به هر مداحی گفتم، گفت: تو مشکلی داری، برو مشکلت را حل کن، گریهات میگیرد! اما شما میگی، مشکل از من است!»
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ائمه را با پول مقایسه نمیکنم❗️
♦️سید، وقتی مداحی میکرد، سنگینی و وقار خاصی داشت و در ازای مداحی، به هیچ وجه پول نمیگرفت؛ میگفت: «اگر در ازای مداحی کردنم پول بگیرم، چطوری فردای قیامت میتوانم بگویم برای شما خواندم؟! میگویند: خواندی، پاداشش را گرفتی! من اصلاً ائمه را با پول مقایسه نمیکنم!»
یکی از بچهها تعریف میکرد، میگفت: مشهد که بودیم، سید داخل حرم شروع به مداحی کرد. پیرمردی گفت: «از نظر شرعی تکلیف میکنم! باید بگیرید!» سید، پول را گرفت، بعد آورد و انداخت توی ضریح امام رضا(علیه السلام)
همه کارهای سید، صلواتی بود...🌸
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔺باطننگری و بلند اندیشی شهید علمدار
بعد از شهادت سید، بنده خدایی به من میگفت: یک روز غروب، داشتم با موتور از خیابان رد میشدم، سید را در پیاده رو دیدم، باران هم میبارید. گفتم بروم سید را هم سوار کنم، بعد با خودم گفتم من با این شلوار لی و این وضعیت ریش و سبیل؟! دوباره گفتم: هر چه باداباد! ایستادم و گفتم: «سید! یا علی! میتوانم برسانمت؟» سید گفت: «خوشحال میشوم!»
در بین مسیر با خودم گفتم: «خدایا! وضعیت ظاهری من با سید شباهتی به هم ندارند.»
به همین خاطر گفتم: «سید! ببخشید ما اینطوری هستیم!»
سید نگاهی کرد و گفت: «تو از من هم بهتری!🖐🏻
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ماجرای اسلام آوردن یک دختر مسیحی توسط شهید علمدار 🌸🔻
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ماجرای اسلام آوردن یک دختر مسیحی توسط شهید علمدار 👇🏼
خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم اما مشکل پدر و مادرم بودند به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی میرویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است میرویم اما باز مخالفت کردند دو روز قهر کردم لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم
28 اسفند ساعت 3 نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم.
کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم خواندن هرچه بیشتر در دعا غرق میشدم احساس میکردم حالم بهتر میشود نمیدانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد.
در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستادهام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا بیا». بعد ادامه داد: «میخواهم چیزی نشانت بدهم».
با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است».
ولی هرچه میگفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب میکرد.
راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطهای از زمین چالهای بود اشاره کرد به آنجا و گفت «داخل شو».
گفتم این چاله کوچک است گفت دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم آن پایین جای عجیبی بود یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند وسفیدش نور آبی رنگی پخش میشد.
آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. انتهای آن عکسها عکس رهبر انقلاب آقا سیدعلی خامنهای قرار داشت به عکسها که نگاه کردم میدیدم که انگار با من حرف میزنند ولی من چیزی نمیفهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا.♥️
آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند مانند شهید جهانآرا، شهدی همت، شهید باکری، شهید علمدار و...»
همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود.
آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند «علمدار همانی است که پیش شما بود همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی».
به یک باره از خواب پریدم خیلی آشفته بودم نمیدانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه میخورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمیشد پدرم به همین راحتی قبول کرد
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
2⃣
ماجرای اسلام آوردن یک دختر مسیحی توسط شهید علمدار 👇🏼
خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبتنام موقع ثبتنام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم زهرا من زهرا علمدار هستم. 🙂
بالاخره اول فروردین 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجیها و مریم عازم جنوب شدیم کسی نمیدانست که من مسیحی هستم به جز مریم.
در راه به خوابم خیلی فکر کردم.
از بچهها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمیدانست وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. 😍
چند نوار مداحی خریدم در راه هرچه بیشتر نوارهای او را گوش میدادم بیشتر متوجه میشدم که آقا چه فرمودند.🤔
♦️ درطی چند روزی که جنوب بودیم فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست👌🏼
وقتی بچهها نماز جماعت میخوانند من کناری مینشستم زانوهایم را بغل میگرفتم و گریه میکردم گریه به حال خودم که با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم.
شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم احساس میکردم خاک آنجا با من حرف میزند با مریم دعا میخواندیم
یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شدهاند و زیارت عاشورا میخوانند منقلب شدم و از هوش رفتم
در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم.
🔴آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه میرویم چون قرار است امام خامنهای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم 🤩به همه چیز در خوابم رسیده بودم.
بعد که از جنوب برگشتیم تمام شکهایم به یقین بدل گشت آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد.
🔹 او هم خیلی خوشحال شد وقتی شهادتین را میگفتم. احساس میکردم مثل مریم و دوستانش من هم مسلمان شدهام🌸
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نمایی متفاوت از نورافشانی میدان آزادی بهمناسبت جشن ۴۴ سالگیِ انقلاب✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#دهه_فجر
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR