eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
6.2هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی جدا شدیم احساس کردم قلبم از جا کنده شد قرار بود برود سوریه، تماس گرفت رفتم اتاقش امیر را بوسیدم و بغلش کردم وقتی جدا شدیم احساس کردم قلبم از جا کنده می‌شود. رو به همکارم گفتم: حشمت سهرابی هم پارسال قبل از سفر همین حال و هوا را داشت و شهید شد. شک ندارم امیر هم در این سفر به شهادت می‌رسد. در زمان جنگ دوستان زیادی را از دست دادم و شهید شدند به قول معروف هر کسی نور بالا می‌زد معلوم بود. امیر هم نور بالا می‌زد. موقع خداحافظی به برادرش سفارش کرد و گفت: «هوای این مهدی ما را داشته باش او خیلی ماخوذ به حیا و مظلوم است». توی این شبکه‌های اجتماعی هر پیامی که منتشر می‌کرد رنگ و بوی شهادت و احادیث اهل بیت(علیه السلام) را داشت. کلا در این گروه‌ها هم هیچ‌گونه جمله هجوی ارسال نمی‌کرد.(دوست و همکار شهید) 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
گلایه تلفن همراهش که زنگ خورد، چند کلمه صحبت کرد. یک‌دفعه رنگ و رویش تغییر کرد. انگار غم عالم نشست توی صورتش. خداحافظی کوتاهی کرد. گوشی‌اش را پرت کرد گوشه اتاق و بلند شد و چند دور طول و عرض اتاق را قدم زد. حالش به هم ریخته بود. هق‌هق می‌کرد و بلند‌بلند یاحسین می‌گفت. قلبم کف دستم بود از نگرانی. گفتم: چی شده امیر؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟ با سختی، وسط بغض و هق‌هقش گفت: هیچی مامان، رفتنم کنسل شده. همه دارن می‌رن. نمی‌ذارن من برم! آن‌قدر ناراحت بود که چون و چرایش را نپرسیدم. دم مغرب بود. سریع لباس پوشید و رفت بیرون. چند ساعت بعد برگشت، حالش کمی بهتر شده بود ولی از چشم‌های پف کرده و سرخش معلوم بود حسابی گریه کرده. گفتم:کجا بودی امیرجان؟ گفت: مسجد. رفتم کلی با آقا حرف زدم. گفتم: آقا! چی شده که عمه شما دست رد به سینه من زده؟ من چي کار کردم آخه؟! بگید چه اشتباهی از من سرزده؟ اگر نگید چه اشتباهی کرده‌ام، شکایت عمه‌تان را به شما می‌کنم؟ گفتم: صبور باش مامان! خدا بزرگه. بدون این که چیزی بگوید، دراز کشید و دستمالش را کشید روی صورتش. رد اشک‌های زلالش را می‌دیدم که از گوشه چشمش، پایین می‌چکید و توی محاسن سیاهش راه گم می‌کرد. طاقتم نگرفت. تنهایش گذاشتم. گفتم شاید این‌طور برایش بهتر باشد و کمی آرام بگیرد.(نقل از مادر شهید) 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
⚡️پرچم یا زینب🍃 تلفن همراهش زنگ خورد. تقریبا هفت، هفت و نیم شب بود. چند کلمه‌ای حرف زد. برعکس دفعه قبل، گره‌های پیشانی‌اش باز شد و لب‌هایش به خنده نشست. تلفن را که قطع کرد، با آن قدِ بلند تقریبا دو متری‌اش مثل بچه‌ها بالا و پایین می‌پرید و بلند‌بلند می‌خندید. گفت: کارم درست شد مامان! گفتن وسایلت رو جمع کن و بیا قرارگاه. آن‌قدر خوشحال بود که تا آن روز ندیده بودم. فرمانده‌اش راست می‌گفت. امیر عاشق شده بود و نمی‌شد نگه‌اش داشت. مدام می‌گفت: دیدی مامان! کارم درست شد. آقا سفارش منو به عمه‌شون کردن. خانم رضایت دادن راهی بشم. از خوشحالی امیر، خوشحال بودم ولی انگار قوت از دست و پایم رفته بود. به هم ریخته بودم. حتی دست و دلم نمی‌رفت بلند شوم چمدانش را ببندم. نشسته بودم فقط نگاهش می‌کردم تا شاید سیر شوم از دیدنش. امیر متلاطم بود. می‌رفت و می‌آمد و هر تکه از وسایلش را از گوشه‌ای برمی‌داشت و توی چمدانش جا می‌داد و من فقط نگاهش می‌کردم. آرام و عمیق. گفت: مامان، اون پرچم بزرگ یازینب رو که خریدی واسه مراسم روضه ماه صفر بیار با خودم ببرم. می‌خوام بزنم جایی که قشنگ توی دید دشمن باشه. بذار داعشی‌ها با دیدن اسم خانم، دل‌شون بلرزه. پرچم را آوردم. گذاشت توی وسایلش. غافل از این که جنازه امیرم را پیچیده توی همین پرچم برایم می‌آورند. پیراهن مشکی عزای امام حسین هنوز تنش بود. کت و شلوارش را پوشید و تلفنی با خواهر و برادرهایش خداحافظی کرد. 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
⚡️🥀خواهش مادر هنوز نشسته بودم. مثل همیشه خم شد روی پاهایم و بوسید‌شان. کار هر روزه‌اش بود. این یک کارش از قلم نمی‌افتاد. موقع خداحافظی گفتم: پسرم! سه تا چیز ازت می‌خوام. امیرجان! اگه به سلامت برگشتی، قدمت روی چشم مادر. می‌دونی که همه مقدمات ازدواج تو فراهم شده. واسه‌ات آستین بالا می‌زنم و دستت رو بند می‌کنم. لبخند کم رنگی آمد روی لب‌هایش. زیر لب گفت: ان‌شاء‌الله، ان‌شاء‌الله! گفتم: ولی اگر برنگشتی و شهید شدی، فدای سر علی اکبرت می‌کنم پسرم ولی اسیر نشو چون نمی‌بخشمت. گفت: مامان، اگر اسیر بشم و در حال اسارت به شهادت برسم، می‌دونی چه عزتی پیدا می‌کنم؟ اگه اسیر شدم، سرِتو بالا بگیر و بگو در راه خدا، میثم تمار دادم! عمار دادم! گفتم: نه! تحمل ندارم امیر. به اسارت تو راضی نمی‌شم. اخم‌هایش رفت توی هم. چشم‌هایش جور خاصی نگاهم می‌کردند. دلم طاقت نیاورد. گفتم: باشه مامان. به این هم راضی‌ام. برو به خدا می‌سپارمت. تا دم در بدرقه‌اش کردم. همان‌موقع نذر کردم اگر سالم برگردد، برایش گوسفند قربانی کنم. دختر و دامادم هم آمدند. با اکرم از زیر قرآن ردش کردیم و رفت. 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
امیر توی خانه چرخی زد و همه جا را سیر نگاه کرد. گفتم: امیر! این چه کاریه؟ گفت: دیدار آخرمه. می‌خوام همه جا رو سیر ببینم. دم رفتن، سفارش مرا به همسایه‌مان کرده بود. گفته بود: مامان من تنهاست. اگر دیدید مشت به دیوار می‌کوبه، سریع خودتون رو به‌اش برسونین. همسایه‌مان گفته بود: امیرجان، برو. ان‌شاءالله که سلامت برمی‌گردی. جواب داده بود: بادمجان بم آفت نداره  ولی فکر نمی‌کنم دیگه برگردم. 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
تقریبا 26 روز از رفتن امیر می‌گذشت. از صبح ساعت 11 و نيم حال عجیبی پیدا کرده بودم. یک حال ناشناخته که آرام و قرارم را برده بود. چیزی مثل یک دل‌شوره عجیب و غریب. بلند شدم افتادم به جان خانه. حسابی همه جا را گردگیری کردم و تمیز کردم. دست و دلم می‌لرزید. پله‌ها را بی‌دلیل می‌رفتم پایین و می‌آمدم بالا تا بعد از ظهر. آن شب، شب یلدا بود. اکرم زنگ زد که: مامان پاشو بیا خونه ما. منم تنهام. با این که حالم خوب نبود قرارم نگرفت خانه بمانم. هر سال که امیر بود، همه بچه‌ها جمع می‌شدند خانه ما ولی امسال امیر نبود و هیچ‌کدام از بچه‌ها نیامدند. رفتم پیش دخترم. نماز مغرب و عشایم را خواندم. کمی دعا خواندم. حالم بهتر نشده بود. گفتم: اکرم جان، امشب با من کاری نداشته باش. میل به خوردن هیچی ندارم. همان سرِ شب گرفتم خوابیدم. صبح، خواهرم آمد خانه اکرم. سابقه نداشت خواهرم سرزده بیاید خانه من، خانة اکرم كه جای خود داشت. گفتم: خیر باشه خواهر! چطور شده بی‌خبر آمدی؟ گفت: هیچی. دلم تنگ شده بود، اومدم ببینم‌تون. من هم راحت باور کردم. ساعت 11 صبح زنگ زدند. در را باز کردم. چند نفر با لباس نظامی آمدند داخل. تنم شروع کرد به لرزیدن. فکرم به امیر نرفت. انگار فراموشش کرده بودم. مدام می‌گفتم: چی شده اکرم؟ اینا با شما چي کار دارن؟! بین پنج شش نفری که وارد خانه شدند، فرمانده امیر را شناختم. نبودن امیر توی دلم قوت گرفت. یادم آمد پسرم رفته سوریه. بی‌مقدمه پرسیدم: حاج‌آقا! امیر شهید شده؟! با طمانینه جواب داد: نه، حاج‌خانوم! اسم امیر که آمد، ناخوداگاه صدای دخترم به ناله و ضجه بلند شد. محکم‌تر از دفعه قبل گفتم: من آمادگی همه چی رو دارم. بگید چی شده؟! سرش را پایین انداخت گفت: امیر زخمی شده. گفتم: واسه زخمی شدن، پنج شش نفری نمیان! فرمانده امیر انگار خلع سلاح شد. با صدای لرزانش گفت: حاج‌خانوم، امیر به آرزوی دلش رسید. همان لحظه یاد حرف حاجی افتادم. سفارش کرده بود هر اتفاقی افتاد، صدای‌تان را نامحرم نشنود. نمی‌دانم چرا به‌طور عجیبی آرام بودم. امیر جلوی نگاهم نقش بست. انگار در یک آن، از لحظه تولد تا شهادتش مثل فیلم از جلوی چشمانم رژه رفت. امیر، همین دو شب پیش با من حرف زده بود و گفته بود برمی‌گردد. پسرم جایی رفته بود که دوست داشت. فکر کردم عجز و لابه من فقط دشمن‌شادمان مي‌کند. تحمل کردم و دندان، سر جگرِ آتش گرفته‌ام گذاشتم. 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
معراج شهدا🌷 وقتی رفتیم معراج و تابوت را دیدم، مبهوت بودم. نشستم بالای سرش. شروع کردم به خواندن آیت‌الکرسی. روی تابوت را کنار زدند. امیر را دیدم. صداها به گریه و ناله بلند شد ولی من فقط نگاهش کردم. پسر بلندبالایم آرام خوابیده بود، بدون این که حتی خراشی به صورت مثل ماهش افتاده باشد. خم شدم، پیشانی‌اش را بوسیدم. دلم آرام نگرفت. گونه‌اش را بوسیدم، عمیق و طولانی. باز هم آرام نشدم. انگار آتش دلم شعله‌ور‌تر شده بود. این‌بار صورتم را چسباندم به صورت سردش. نگاه کردم به چشم‌های مهربانش که دیگر نگاهم نمی‌کرد و به لب‌هایش که دیگر نمی‌خندید. آن‌موقع دیگر باور کردم، باور کردم که دیگر پسرم را نمی‌بینم. گفتم: پسرم، سلام مرا به امام حسین و حضرت زینب برسان.🥀 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
حدسی که غلط بود رفته بودیم حرم حضرت زینب. خلوت بود. یک دل سیر زیارت کردیم. نماز خواندیم و از حرم آمدیم بیرون، اما امیر دل نمی‌کَند. رو به ضریح ایستاده بود. شانه‌هایش می‌لرزید و بلندبلند گریه می‌کرد. وقتی آمد، غرغرمان بلند شد: چي کار می‌کنی امیر؟ ما رو این‌جا کاشتی! برادر من! زیر پای‌مان علف سبز شد. بی‌توجه به تکه‌پرانی‌های ما گفت: بچه‌ها! اگر یه چیز بگم آمین می‌گید؟ من گفتم: معلومه که آره. فکر کردیم می‌خواهد بگوید خدایا شهادت نصیبم کن ولی حدس‌مان غلط بود. گفت: بچه‌ها، من از خانم خواستم ذره‌ای از صبرشون رو به مادرم بدن. همه ما آمین گفتیم.(نقل از همرزم شهید) 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
وقتی امیر را توی قبر می‌گذاشتند، از سرِ دعای امیر صبور شده بودم. اشکم نمی‌آمد. انگار نه انگار پاره تنم را به خاک می‌سپارند. فقط نگاه می‌کردم و می‌گفتم: خدایا! منو شرمنده روی امام حسین نکن.(مادر شهید) 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
کربلا یا سوریه امیر، هر سال پیاده‌روی اربعین را می‌رفت. سال آخر یک نامه داده بودند تا در ایام اربعین به عنوان خادم حرم حضرت عباس خدمت کند، اما نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که گفت نمی‌روم. انگار از همه چیز و همه کس دل کند. گفت: امسال دیگه نمی‌رم کربلا. می‌خوام برم سوریه که رفت و دیگر برنگشت. فدایی حضرت زینب شد. 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ماجرای شهادت درگیری لحظه به لحظه شدیدتر می‌شد. دشمن منطقه را زیر آتش گرفته بود. یکی از بچه‌ها تیر خورده بود و افتاده بود بین ما و دشمن. زنده بود ولی سخت می‌شد او را از آن معرکه عقب بکشیم. امیر آرام و قرار نداشت. می‌خواست هرطور شده او را بیاورد عقب. گوشش به حرف‌های ما بدهکار نبود. می‌گفت: محمد دو تا بچه داره. باید بیارمش عقب. با رجز یاحیدر، یاحیدر رفت توی دل آتش و هم رزم‌مان را با خودش آورد عقب، اما تیر قناسه یکی از گوش‌هایش را زخمی کرد. خون شره می‌کرد روی گردنش. امیر بی‌توجه به خونریزی، چفیه‌اش را محکم روی گوشش بست و دوباره برگشت به صحنه درگیری. در هر فرصتی هم که دست می‌داد، می‌آمد پیش محمد. کمی دلداری‌اش می‌داد و دوباره برمی‌گشت. آخر هم یک نارنجک انداختند پشت سرش. نارنجک که منفجر شد، ترکش‌هایش نشست به جان امیر و او را به آرزویش رساند.(نقل از همرزم شهید) 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
بعد از شهادت امیر با اکرم رفتیم سوریه زیارت حضرت زینب. وارد حرم که شدم، حال عجیبی پیدا کرده بودم. انگار امیر ایستاده بود و نگاه‌مان می‌کرد. حرم خانم باصفا بود، مثل قبل از زمان جنگ سوریه. دست روی سینه گذاشتم و سلام دادم. بعد هم گفتم: امیرجان، اگر هزار بار دیگه‌ام شهید می‌شدی و تکه‌تکه می‌شدی برای دفاع از حرم بی‌بی، به خدا قسم ارزش داشت.(مادر شهید) 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR