تقریبا 26 روز از رفتن امیر میگذشت. از صبح ساعت 11 و نيم حال عجیبی پیدا کرده بودم. یک حال ناشناخته که آرام و قرارم را برده بود. چیزی مثل یک دلشوره عجیب و غریب. بلند شدم افتادم به جان خانه. حسابی همه جا را گردگیری کردم و تمیز کردم. دست و دلم میلرزید. پلهها را بیدلیل میرفتم پایین و میآمدم بالا تا بعد از ظهر. آن شب، شب یلدا بود. اکرم زنگ زد که: مامان پاشو بیا خونه ما. منم تنهام. با این که حالم خوب نبود قرارم نگرفت خانه بمانم. هر سال که امیر بود، همه بچهها جمع میشدند خانه ما ولی امسال امیر نبود و هیچکدام از بچهها نیامدند.
رفتم پیش دخترم. نماز مغرب و عشایم را خواندم. کمی دعا خواندم. حالم بهتر نشده بود. گفتم: اکرم جان، امشب با من کاری نداشته باش. میل به خوردن هیچی ندارم. همان سرِ شب گرفتم خوابیدم.
صبح، خواهرم آمد خانه اکرم. سابقه نداشت خواهرم سرزده بیاید خانه من، خانة اکرم كه جای خود داشت. گفتم: خیر باشه خواهر! چطور شده بیخبر آمدی؟ گفت: هیچی. دلم تنگ شده بود، اومدم ببینمتون. من هم راحت باور کردم. ساعت 11 صبح زنگ زدند. در را باز کردم. چند نفر با لباس نظامی آمدند داخل. تنم شروع کرد به لرزیدن. فکرم به امیر نرفت. انگار فراموشش کرده بودم. مدام میگفتم: چی شده اکرم؟ اینا با شما چي کار دارن؟!
بین پنج شش نفری که وارد خانه شدند، فرمانده امیر را شناختم. نبودن امیر توی دلم قوت گرفت. یادم آمد پسرم رفته سوریه. بیمقدمه پرسیدم: حاجآقا! امیر شهید شده؟! با طمانینه جواب داد: نه، حاجخانوم! اسم امیر که آمد، ناخوداگاه صدای دخترم به ناله و ضجه بلند شد. محکمتر از دفعه قبل گفتم: من آمادگی همه چی رو دارم. بگید چی شده؟! سرش را پایین انداخت گفت: امیر زخمی شده. گفتم: واسه زخمی شدن، پنج شش نفری نمیان! فرمانده امیر انگار خلع سلاح شد. با صدای لرزانش گفت: حاجخانوم، امیر به آرزوی دلش رسید. همان لحظه یاد حرف حاجی افتادم. سفارش کرده بود هر اتفاقی افتاد، صدایتان را نامحرم نشنود. نمیدانم چرا بهطور عجیبی آرام بودم. امیر جلوی نگاهم نقش بست. انگار در یک آن، از لحظه تولد تا شهادتش مثل فیلم از جلوی چشمانم رژه رفت. امیر، همین دو شب پیش با من حرف زده بود و گفته بود برمیگردد. پسرم جایی رفته بود که دوست داشت. فکر کردم عجز و لابه من فقط دشمنشادمان ميکند. تحمل کردم و دندان، سر جگرِ آتش گرفتهام گذاشتم.
#شهیدامیرلطفی
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
معراج شهدا🌷
وقتی رفتیم معراج و تابوت را دیدم، مبهوت بودم. نشستم بالای سرش. شروع کردم به خواندن آیتالکرسی. روی تابوت را کنار زدند. امیر را دیدم. صداها به گریه و ناله بلند شد ولی من فقط نگاهش کردم. پسر بلندبالایم آرام خوابیده بود، بدون این که حتی خراشی به صورت مثل ماهش افتاده باشد. خم شدم، پیشانیاش را بوسیدم. دلم آرام نگرفت. گونهاش را بوسیدم، عمیق و طولانی. باز هم آرام نشدم. انگار آتش دلم شعلهورتر شده بود. اینبار صورتم را چسباندم به صورت سردش. نگاه کردم به چشمهای مهربانش که دیگر نگاهم نمیکرد و به لبهایش که دیگر نمیخندید. آنموقع دیگر باور کردم، باور کردم که دیگر پسرم را نمیبینم. گفتم: پسرم، سلام مرا به امام حسین و حضرت زینب برسان.🥀
#شهیدامیرلطفی
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
حدسی که غلط بود
رفته بودیم حرم حضرت زینب. خلوت بود. یک دل سیر زیارت کردیم. نماز خواندیم و از حرم آمدیم بیرون، اما امیر دل نمیکَند. رو به ضریح ایستاده بود. شانههایش میلرزید و بلندبلند گریه میکرد. وقتی آمد، غرغرمان بلند شد: چي کار میکنی امیر؟ ما رو اینجا کاشتی! برادر من! زیر پایمان علف سبز شد. بیتوجه به تکهپرانیهای ما گفت: بچهها! اگر یه چیز بگم آمین میگید؟ من گفتم: معلومه که آره. فکر کردیم میخواهد بگوید خدایا شهادت نصیبم کن ولی حدسمان غلط بود. گفت: بچهها، من از خانم خواستم ذرهای از صبرشون رو به مادرم بدن. همه ما آمین گفتیم.(نقل از همرزم شهید)
#شهیدامیرلطفی
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
وقتی امیر را توی قبر میگذاشتند، از سرِ دعای امیر صبور شده بودم. اشکم نمیآمد. انگار نه انگار پاره تنم را به خاک میسپارند. فقط نگاه میکردم و میگفتم: خدایا! منو شرمنده روی امام حسین نکن.(مادر شهید)
#شهیدامیرلطفی
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
کربلا یا سوریه
امیر، هر سال پیادهروی اربعین را میرفت. سال آخر یک نامه داده بودند تا در ایام اربعین به عنوان خادم حرم حضرت عباس خدمت کند، اما نمیدانم چه اتفاقی افتاد که گفت نمیروم. انگار از همه چیز و همه کس دل کند. گفت: امسال دیگه نمیرم کربلا. میخوام برم سوریه که رفت و دیگر برنگشت. فدایی حضرت زینب شد.
#شهیدامیرلطفی
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ماجرای شهادت
درگیری لحظه به لحظه شدیدتر میشد. دشمن منطقه را زیر آتش گرفته بود. یکی از بچهها تیر خورده بود و افتاده بود بین ما و دشمن. زنده بود ولی سخت میشد او را از آن معرکه عقب بکشیم. امیر آرام و قرار نداشت. میخواست هرطور شده او را بیاورد عقب. گوشش به حرفهای ما بدهکار نبود. میگفت: محمد دو تا بچه داره. باید بیارمش عقب.
با رجز یاحیدر، یاحیدر رفت توی دل آتش و هم رزممان را با خودش آورد عقب، اما تیر قناسه یکی از گوشهایش را زخمی کرد. خون شره میکرد روی گردنش. امیر بیتوجه به خونریزی، چفیهاش را محکم روی گوشش بست و دوباره برگشت به صحنه درگیری. در هر فرصتی هم که دست میداد، میآمد پیش محمد. کمی دلداریاش میداد و دوباره برمیگشت. آخر هم یک نارنجک انداختند پشت سرش. نارنجک که منفجر شد، ترکشهایش نشست به جان امیر و او را به آرزویش رساند.(نقل از همرزم شهید)
#شهیدامیرلطفی
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
بعد از شهادت امیر با اکرم رفتیم سوریه زیارت حضرت زینب. وارد حرم که شدم، حال عجیبی پیدا کرده بودم. انگار امیر ایستاده بود و نگاهمان میکرد.
حرم خانم باصفا بود، مثل قبل از زمان جنگ سوریه. دست روی سینه گذاشتم و سلام دادم. بعد هم گفتم: امیرجان، اگر هزار بار دیگهام شهید میشدی و تکهتکه میشدی برای دفاع از حرم بیبی، به خدا قسم ارزش داشت.(مادر شهید)
#شهیدامیرلطفی
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✨خواست شهید امیر لطفی برای محل دفنش🌷
امیر تا بود، یک پایش حرم امامزاده ابوالحسن بود و یک پایش حرم حضرت عبدالعظیم. دعای کمیلهای حرم حضرت عبدالعظیم را از قلم نمیانداخت. مرا میگذاشت خانه یکی از بچهها که تنها نمانم. خودش میرفت و دم اذان صبح برمیگشت. نمازش را میخواند و میخوابید.
شب قبل از تشییع، آخر وقت یک آقای معمم آمد خانه ما. نمیشناختمش ولی انگار او امیر را خوب میشناخت. گفت: حاج خانم، اگه اجازه بدید میخوایم امیر رو توی محوطه امامزاده ابوالحسن دفن کنیم. مقدمات آن را هم آماده کردیم. توی آن شرایط، این بهترین خبری بود که بهام دادند. از ته دلم خدا رو شکر میکردم. توفیق بزرگی برای امیر بود. گفتم: چی بهتر از این؟!
صبح اول وقت، چند نفر از دوستان امیر آمدند دیدنم. گفتند: شما رضایت دادید امیر توی محوطه امامزاده ابوالحسن دفن بشه؟ گفتم: بله، چطور مگه؟ گفتند: تقریبا هشت ماه پیش با امیر رفته بودیم بهشت زهرا. رفتیم قطعه 26، سر مزار شهدای گمنام. امیر دستش را گذاشت روی سنگ قبر یکی از شهدای گمنام و گفت: بچهها، اگه شهید شدم، منو پیش این شهید گمنام دفن کنین. فیلم و عکس آن روز را هم داریم.
با دیدن فیلم قانع شدم. خودشان پیگیری کردند و امیر ما بین شهدای گمنام دفن شد🥀.(مادر شهید)
#شهیدامیرلطفی
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
قبری که حسینیه شد
وصیت دیگر امیر این بود که خواسته بود قبرش را حسینیه کنیم. قبر که آماده شد، دیوارههایش را با کتیبههای مشکی عزای امام حسین پوشاندیم. بعد هم خطبه حسینیه را خواندند. امیر، عاشق امام حسین بود و این عشق را با خودش تا توی قبر برد.💔🌷
#شهیدامیرلطفی
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
امیر همدم و همراه و استاد من🌸🌷
من مادر امیر بودم، اما امیر همدم همراه و استاد من بود. توی هر کاری که فکرش را بکنید، من از امیر کمک میگرفتم. تصمیم گرفته بود ماشین بخرد. میگفت: مامان، دیگه نمیذارم تو خونه تنها بمونی. هر شب میبرمت بیرون، میبرمت مهمونی، میبرمت هر جایی که دوست داشته باشی. شب که میشد، هیچجا نمیرفت. به هیچ دوستی قول نمیداد و با هیچ کس قرار نمیگذاشت. میگفت مادرم تنهاست. مریض میشدم، تا صبح بالای سرم مینشست. حتی یکبار سفر مشهدش را بهخاطر بیماری من لغو کرد. هرچه گفتم: برو. من میرم خونه حمید، میرم خونه اکرم، قبول نکرد. میگفت: کجا برم مامان؟ شما خونه خودمون راحتتری. اگه لازم باشه، خودم شب تا صبح بالای سرت میشینم. خوبیهای امیر نگفتنی است. تنها دعایم برایش این بود که خدا از امیر راضی باشد. آخر هم دعایم مستجاب شد. خدا از پسرم راضی شد.
#شهیدامیرلطفی
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
حسینیه شهید مدافع حرم امیر لطفی 🌷محل مزارش 🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
#شهیدی_که_داخل_قبرش_حسینیه_شد... #یااباعبدالله❤️
#شهید_مدافع_حرم_امیرلطفی 🕊🌺
💠 بنابر وصیت شهید مدافع حرم امیر لطفی #داخل_قبر این شهید بزرگوار به منزله #حسینه #سیاهپوش شد و ایشان در حسینیه به #خاک سپرده شد و #شب های #جمعه حسینیه شهید میزبان عاشقان و دلسوختگان اهل بیت میباشد که برای عزا داری به حسینیه شهید لطفی در قطعه 26 شهدای مدافع حرم گلزار شهدای تهران مشرف می شوند، شهید چون مادرش تنها بود و تنها زندگی میکرد ازدواج نکرد
#شهیدی_که_هرروز_صبح_پای_مادرش_را_میبوسید💔
#شهادت۹۴/۹/۲
#یااباعبدالله_الحسین
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR