#خاطرات_شهدا
دو نفر ما خادم حرم حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) بودیم. دفعه آخر که برای خداحافظی رفتیم حرم،
وقتی برمیگشتیم،
گفت دفعات قبلی خودم کار را خراب کردم عزیز!
گفتم :چرا؟
گفت:چون همیشه موقع خداحافظی میگفتم یا حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) من را دو ماهی قرض بده تا برای حضرت زینب(سلاماللهعلیها) نوکری کنم.
ولی اینبار از حضرت خواستم من را ببخشد به حضرت زینب(سلاماللهعلیها).
من هم خندیدیم و گفتم:
"خب چه فرقی کرد"
گفت: اینها دریای کرم هستند
چیزی را که ببخشند دیگر پس نمیگیرند.
✍راوی: همسر شهید
#شهید_مصطفی_نبی_لو
#سالروز_شهادت 🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهدا
🔻استدلال جالب و سراسر تقوای یک بانوی شهیده، برای رعایت حجاب در خواب...
🌟زمان جنگ ، بمباران هوایی امان مردم رو بریده بود. شب وقتِ خواب دیدم دخترم گلدسته رفت و حجابِ کامل پوشید. ازش پرسیدم: دخترم کاری پیش اومده؟ جایی میخواهی بری؟گفت: نه پدرجان! اینجا هر لحظه بمباران هوایی میشه و ممکنه صبح زنده نباشیم؛ باید طوری باشم که اگه خواستند من رو از زیر آوار بیرون بیارن، حجابم کامل باشه...
#شهیده_گلدسته_محمدیان
یاد شهدا با صلوات🌷
#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🔻استدلال جالب و سراسر تقوای یک بانوی شهیده، برای رعایت حجاب در خواب...
🌟زمان جنگ ، بمباران هوایی امان مردم رو بریده بود. شب وقتِ خواب دیدم دخترم گلدسته رفت و حجابِ کامل پوشید. ازش پرسیدم: دخترم کاری پیش اومده؟ جایی میخواهی بری؟گفت: نه پدرجان! اینجا هر لحظه بمباران هوایی میشه و ممکنه صبح زنده نباشیم؛ باید طوری باشم که اگه خواستند من رو از زیر آوار بیرون بیارن، حجابم کامل باشه...
#شهیده_گلدسته_محمدیان
یاد شهدا با صلوات🌷
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊
🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
✅ #خاطرات_شهدا
✨#شهید_مدافع_حرم
🌷🕊 شهید بابک نوری هریس
دماغ عملی تو اینجا چیکار میکنی❗️
🌸 آقای ندافی (یکی از همرزمان #شهید نوری که به سوریه رفته است.
🍃 ایشون هم استانی این شهید هم هستن) می گوید :
موقع اعزام به سوریه، بابک را دیدم. جوان زیبارو و خوش سیما
به او نمیخورد مدافع حرم باشد.
جلو رفتم و به بابک گفتم : " تو اینجا چیکار میکنی دماغ عملی؟؟
تو الان باید در خیابان گلسار رشت بگردی و خوش بگذرانی، نه در سوریه که غیر از توپ و تفنگ خبری نیست🤨
بابک نگاهم کرد
چشم های زیبایش را به من دوخت. منتظر جوابی بودم اما چیزی نگفت! سکوت کرد و سکوت. فقط لبخند زد 🙂
لبخندی که بعدها مرا شرمنده کرد...💔
#خاطرات_شهدا🕊
بیاد شهدا🌼♥️
🍃محل کار بود و داشت وضعیت زلزلهزدهها را از تلویزیون میدید که ناگهان از پشت میزش بلند شد و به دوستش گفت:باید بریم تبریز!دوستش با تعجب پرسید: چرا حاجی؟ محمد جواب داد:چرا داره؟ مگر نمیبینی خونه زندگی مردم رو؟،دوستش توی ذهن سریع بخشنامههای اخیر را مرور کرد و گفت: ولی حاجی، از بالا دستوری نیومده که!محمد جواب داد: دستور؟! تو این وضعیت منتظر دستوری؟دوستش که از رفتار محمد تعجب کرده بود گفت: ولی حاجی اگر بریم فعلا حق ماموریت را نمیدنها!
اخمهای حاج محمد رفت توی هم و با دلخوری گفت:مردمِ بیپناه، توی این شرایطن و تو دنبال حق ماموریتی؟! دوستش تا این جمله را شنید با شرمندگی سرش را پائین انداخت...
🍃آمد خانه و وسایلش را جمع کرد و رفت منطقه؛ همسرش دیگر عادت کرده بود، محمد هیچوقت در کار خودش محدود نمیشد
آقا محمد حتی خیلی زودتر از حضور رسمی نیروهای نظامی برای کمک به مناطق زلزله زده رفت!
#شهید_مدافع _حرم_حاج_محمد_بلباسی
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍راز شهادت...
🌟گفت میخواهم عربی یاد بگیرم، کسی نمی دانست چرا جز خودش و خدا. پیشنهاد مباحثه به یکی از آشنایان عراقی را داده بود. برای شروع باید متنی را ترجمه می کردند.
محمد مهدی با یک تیر دو نشان زده بود: "سلام بر ابراهیم".
آنچنان تسلطی بر این کتاب داشت و مجذوب ابراهیم شده بود، که گویی خاطرات برای خودش اتفاق افتاده بود و در آخر همینطور هم شد.
در اتاق کارش سلام بر ابراهیمی داشت که با عربی حاشیه نویسی کرده بود. می خواست خاطرات ابراهیم را برای سوری ها بخواند تا همه بدانند فرمانده ی معنوی او کیست.
🔻به همه گفته بود باید جانانه بجنگیم که حتی اثری از جسم ما نماند تا مردم به زحمت تشییع نیفتند. درست مثل ابراهیم هادی که آرزوی گمنامی داشت. انگار گمنامی گمشده همه ی مخلصین است.
حالا دیگر کسی از خودش نمی پرسد چرا محمد مهدی در آن محاصره، کنار بچه های مجروح ماند و برنگشت. مثل ابراهیم، او هم فرمانده نبود و اگر برمی گشت کسی بر او خرده نمی گرفت. اما ماند تا به همه ثابت کند آنچنان که شهدا زنده اند، سیره عملی آنها نیز هنوز راه گشا و کلید سعادت است.
💠شاید خودش را برده بود به سال ۶۱، والفجر مقدماتی و محاصره در کربلای کانال کمیل. با خودش گفت مگر عاشق ابراهیم نبودی مگر نمی خواستی مثل او باشی؟ امروز همان روزی است که سالهاست منتظرش بودی، بسم الله، ابراهیم ماند کنار بچه های کمیل تو هم کنار بچه های فاطمیون بمان. او ماند و معبری زد از بصر الحریر به کانال کمیل.
🌷روحانی شهید مدافع حرم محمد مهدی مالامیری🌷
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_اسارت
#شفا_در_اسارت
🌷در سال ١٣٦٠ موقع خواندن نماز مغرب و عشاء در پادگان العنبر عراق، تعدادى از اسيران ايرانى را وارد كردند و در بين آنان جوانى به نام على اكبر بود كه بسيار سرحال و قوى و نيرومند بود، بر اثر شكنجه ها و عدم امكانات بهداشتى و مواد غذایى ايشان بيمار شدند.
🌷بطورى كه گاهى از درد، سر خود را به ديوار مىزدند و آنقدر اين كار تكرار مىشد تا غش مىكردند. در اواخر ماه صفر قرار شد دهه آخر آن ماه را دوستان روزه بگيرند، در همان شب اول....
🌷....در همان شب اول يكى از عزيزان با توسل به حضرت امام زمان عليه السلام درخواست شفاى «على اكبر» را مىکنند كه در عالم رؤيا بشارت شفاى ايشان را مىدهند و روز بعد آن جوان ايرانى با عنات و توجه خاصه حضرت ولى عصر عليه السلام شفاى كامل پيدا كرد.
راوى: سيد آزادگان مرحوم حجت الاسلام حاج آقا علی اکبر ابوترابى
#پا_گذاشتن_روى_قرآن_را_انتخاب_نمیكنيم!!
🌷حفظ آبروی دیگران برای آقای ابوترابی اهمیت زیادی داشت. گاهی بعضی از اسرا مسائل شخصی دیگران [را] افشا میکردند و مشکلاتی به وجود میآمد. روزی حاج آقا در میان جمع، اهمیت این موضوع را با سئوالى مطرح کرد و پرسید: اگر قرار باشد شما پا روی قرآن بگذارید یا آبروی کسی را ببرید کدام یک را انتخاب میکنید؟
🌷....اکثراً جواب دادند: پا گذاشتن روی قرآن معصیت است، ما دومی را انتخاب میکنیم. گفت: اشتباه میکنید؛ چرا که قرآن برای آبرو دادن به انسان آمده است. شما وقتی آبروی کسی را بردید معنایش این است که با قرآن مخالفت کرده اید!!
🌹خاطره اى به یاد سید آزادگان مرحوم حاج علی اکبر ابوترابی
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمدامین_کریمیان
🌸خواهر شهید کریمیان : محمدامین تنها دو سال از من بزرگتر بود و این باعث شد ما با هم بسیار صمیمی باشیم و این صمیمیت به حدی بود که این اواخر هم با هم در قم درس میخواندیم.
محمدامین اهل مادیات نبود با آنکه تفاوت سنی بین ما کم بود اما او همیشه مرا راهنمایی و کمک میکرد و من و او مثل دو دوست صمیمی بودیم.
محمدامین روزهای آخر قبل از رفتنش به سوریه حس و حال عجیبی داشت، بسیار خوشحال بود، انگار میدانست قرار است شهید شود، یادم است وقت رفتن از تمام اقوام و فامیل خداحافظی کرد و به مزار شهدا رفت و با آنها نیز وداع کرد.
🌺بعد از اینکه خبر شهادت را شنیدم غم عجیبی قلبم را فرا گرفت با خود گفتم حالا دیگر بدون محمدامین چهکار کنم اما وقتی بهیاد میآوردم که چگونه با چهرهای دلنشین و مهربان با التماس از ما میخواست که دعا کنیم تا شهید شود دیگر سکوت کردم و خوشحال شدم از اینکه برادرم به آرزویش رسید، هر چند دوری و بدون محمدامین زندگی کردن بسیار دشوار است اما با خاطراتش زندگی خواهیم کرد و ادامهدهنده راه او خواهیم بود.