eitaa logo
شاهکلیدِ زندگی🗝👑
531 دنبال‌کننده
334 عکس
60 ویدیو
1 فایل
❤°| ﷽ |°❤ سلام🙋‍♂️ ✍️جمشیدی اصل هستم اینجا #شاه_کلید های زندگی رو بهت میگم😍 با #آیات و #روایات زندگی کن و موفق شو✅️ جهت #تبلیغات⬇️⬇️ https://eitaa.com/joinchat/785056483C97b2598374 ارتباط با ما👇👇 @Mjamshidiasl_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
اتفاق عجیب در زندگی طلبه قسمت ۸ 🔻قسمت اخر : سفر سرنوشت ساز 🔰روزها گذشت تا آنکه در آستانهٔ اربعین حضرت سیدالشهداء علیه السلام قرار گرفتیم و عطر دلکش اربعین، شور و شوق زیارت را در جانها انداخت و او نیز که همواره در آرزوی زیارت کربلا بود بی تاب تر از ما مهیای سفر شد و چون می‌دانست من نیز آمادهٔ آن سفر نورانی هستم، از من خواهش کرد که با من همراه و همسفر شود. قویاً با این خواستهٔ او مخالفت کرده 🤨 و گفتم اصلاً چنین توقعاتی از من نداشته باش چرا که صدها نفر در آن مسیر طولانی مرا همراه تو خواهند دید و من اصلاً تمایلی ندارم اینگونه تصور شود که من همسر دیگری اختیار کرده ام. خواهش و التماس کرد و قول داد که من با فاصله می آیم تا این نگرانی را نداشته باشی! نپذیرفتم و او نا امیدانه آه سردی کشید و با چشمانی اشک آلود گفت باشه ولی بدان من هم خدایی دارم! هنوز حرفش تمام نشده بود که دیدم از داخل کاپوت ماشینم دود بلند شد. فورا کاپوت را بالا زده دیدم باطری اتصالی کرده و آتش گرفته، آتش را خاموش کرده و با هر زحمتی بود ماشین را راه انداختم تا او را به منزلش برسانم. گفت دلم را آتش زدی نتیجه اش را دیدی! باز هم میگی که من را باخود نمی‌بری؟! گفتم استخاره می‌کنم، گفت بکن و مطمئن باش جواب استخاره هم خوب خواهد آمد و من استخاره کردم و خوب آمد در نتیجه با هم عازم سفر زیارتی اربعین شدیم. شب اربعین به کربلا رسیدیم و در آن ازدحام باور نکردنی، خسته و غبارآلود دنبال جائی بودیم تا استراحتی کرده و خستگی چند روز پیاده‌روی را از تن بیرون کنیم. او که بسیار نگران بود مبادا مرا گم کند و در آن ازدحام جمعیت و دشواری تماس با گوشی همراه، نتواند به راحتی مرا پیدا کند، از من خواهش کرد اگر ممکن است هتل یا مسافرخانه ای پیدا کنیم تا در کنار هم باشیم. بسیار بعید می دانستم در آن ازدحام، بتوان محلی برای اسکان خانوادگی پیدا کرد. نا امیدانه به هتل ها یا همان فُندق های عراقی سر می‌زدیم ولی همه می‌گفتند لاموجود! و بعضی هم با تعجب می گفتند: نگردید، پیدا نمیشه، باید از چند ماه قبل رزرو می کردید! دیگر کاملاً ناامید شده بودیم که او برگشت به سمت حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام و از حضرت خواست تا جائی برایمان مهیا کند . بلافاصله از اولین هتلی که به چشم ما آمد سؤال کردیم که‌ آیا جا دارد؟ که پاسخ داد : فقط دو نفر برای یک شب ! بدون درنگ قبول کردیم و سوئیت مناسبی تحویل ما شد. خانم گفت قربون آقا اباالفضل بشم چه زود اجابت کرد! خدا را شکر کردیم و مستقر شدیم. فردای آن شب که روز اربعین بود برای زیارت به بین الحرمین مشرف شده و مشغول زیارت و عزاداری شدیم و غروب که به هتل بازگشتیم، دیگر وقتی برای استراحت نمانده بود و باید تسویه حساب می کردیم ولی خانم خواهش کرد از هتل دار بخواهم یک شب دیگر هم در همان سوئیت یا مکانی دیگر به ما اسکان بدهد . بسیار بعید می دانستم که با درخواست ما موافقت شود ولی با این حال رفتم تا از هتل دار یک شب دیگر تقاضای اسکان کنم . هتل دار تا چشمش به من افتاد به تصور اینکه برای تسویهٔ حساب آمده ام دستها را روی سینه گذاشته و با همان لهجهٔ عربی گفت آقا معذرت میخوام یک زوجی در هتل ما بودند که پیش از شما رفتند و گذرنامهٔ شما را اشتباهی برده اند و گذرنامه های خودشان اینجا جامانده ! بعد با اظهار شرمندگی فراوان گفت ناراحت نباشید آنها مجبورند برگردند و شما تا بازگشت آنها میهمان ما هستید و جا و غذا برای شما مجانی است و ما هم درخدمت شما هستیم تا هرچه لازم دارید مهیا کنیم! هم خوشحال شدم و هم نگران که مبادا گذرنامه های ما به دستمان نرسد! بالأخره فردای آن روز، زوجی که گذرنامهٔ ما را اشتباهی برده بودند بازگشتند و این میهمانی هم به پایان رسید نه ماه بعد، وقتی خدا رقیه را به ما داد، خانم گفت این هدیهٔ حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام است که از نجف تا کربلا یکسره از آن حضرت خواسته بودم!🤲 به هر حال دو سه ماهی که از تولد رقیه جانم گذشت آنقدر این طفل، شیرین شده بود که دلم نمی آمد چهار فرزند دیگرم او را نبینند! بنابراین، روزی دل را به دریا زده با توکل بر خدا او را بغل کردم و به خانه آوردم. بچه هایم با دیدن او چنان خوشحالی می‌کردند که برای بغل کردنش با هم به نزاع می‌پرداختند. چون وانمود کرده بودم بچهٔ یکی از دوستانم می‌باشد خانمم زیاد پی گیر هویت او نمی‌شد و اجازه میداد بچه‌ها با او سرگرم باشند و فقط گاه و بیگاه به بچه ها هشدار میداد مراقبش باشند آسیبی نبیند و به من هم تذکر میداد که این کار مسئولیت دارد و خدای ناکرده اگر اتفاقی بیفتد نمیتوانیم جواب پدر و مادرش را بدهیم! ادامه داستان ... 👇 به شاه_کِلید بپیوندید❣ 📚@SHkelide_zendegi
منم می گفتم نگران نباش، انشاءالله خدا نگهدارش است. بعد از آن بسیار می‌شد که بچه ها بهانهٔ رقیه را می گرفتند و دختر هفت ساله ام با آه و حسرت می گفت بابا کاش رقیه بچهٔ خودمان بود ! من هم که دنبال بهانه ای برای آوردن رقیه بودم تا در غیابم گریه نکند ، بلافاصله میرفتم و او را نزد خودمان می آوردم. دیگر نه خیلی امکان پنهان کاری بود و نه دیگر لزومی بر این کار می دیدم بنابراین صلاح را بر آن دیدم که موضوع را فاش کنم خصوصاً که دختر کوچکترم خیلی آرزو داشت که ای کاش رقیه خواهر خودش می‌بود و این را بارها به زبان آورده بود. وقتی به بچه ها گفتم رقیه، بچهٔ خودمان است، ابتدا همه هنگ کردند و بعد که برایشان توضیح دادم همگی خوشحال شدند بجز خانمم که با چهره ای گرفته چند بار ناباورانه از من پرسید: واقعاً راست میگی؟! گفتم بله و برایش توضیح دادم که تقصیر از من نیست و این هدیهٔ حضرت اباالفضل علیه السلام است ! خانمم گفت قرارمان این نبود! و بالاخره نمی‌توانست با این موضوع کنار بیاید و خیلی فکر و ذکرش درگیر شده بود. نمی‌توانستم او را به حال خود رها کنم بنابراین از آنجا که ما و خانواده، ارادت خاصی خدمت حاج سید علی آقای مهدوی نیا داریم، از ایشان خواستم تا تشریف بیاورند منزلمان و با خانواده صحبت کنند بلکه نفس گرم ایشان مایهٔ آرامش خانواده شود که ایشان نیز لطف فرموده و پذیرفتند و بحمدالله صحبت هایشان در آرامش خاطر خانواده بسیار مؤثر واقع شد . دوسال گذشت و خدا تولد زینب را هم بر ما منت نهاد که باز هم خانمم تذکر آئین نامه ای داد که ایندفعه دیگر چه عذر و بهانه ای داری؟! چون قبلاً به او گفته بودم رقیه هدیهٔ حضرت ابوالفضل علیه السلام است در جوابش گفتم به گمانم زینب هم هدیهٔ خود امام حسین علیه السلام باشد!😉 خانمم نیز هشدار داد که اگر میخواهی باهات زندگی کنم دیگر حق نداری از هیچ امام و امامزاده ای هدیه قبول کنی!😝 الآن رقیه خانم کلاس اول ابتدایی و زینب خانم چهار ساله است . برای سعادت و عاقبت به خیری آنها و والدینشان دعا بفرمائید. و صلی الله علی محمد و آل محمد والسلام علیکم و علی عبادالله الصالحین پایان 🔻به زودی نظر خودم را در مورد این داستان عرض میکنم . ان شاالله . استاد صالح پرور به شاه_کِلید بپیوندید❣ 📚@SHkelide_zendegi