eitaa logo
مسیرِ تو...
91 دنبال‌کننده
115 عکس
9 ویدیو
0 فایل
در مسیر تو ره پویم، تا تو را جویم، لیک می دانم خوب که مسیر خود هدف است وقتی هدف خداست... دفتر دلنوشته های من... @shafagh62
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیرِ تو...
دلم تغییر می خواهد... دگرگونی، دگردیسی ، دگرگونه شدن حالا! همین حالا! بدون اندکی فرصت! بدون صر
دلم پروانه بودن را، برون گردیدن از پیله، پریدن تا نهایت را، رسیدن تا نهایت را دلم چون عاقلان بودن، دلم چون عاشقان مردن، ‌ دلم تغییر می خواهد....
برای داشتن احساسی نو، باید رفتاری نو داشت و برای داشتن رفتاری نو، محتاج افکاری نو هستی افکار تو، رفتار تو و رفتار تو احساس توست نو بودن تجربه ای متفارت است و لذت بخش امتحان کن! @saaraann
حال خوبم و قرارم همه باشی تو و من، بی جهت در پی راحت، به جهان می کوشم...
ای خوش آن روز که بر تربت من بنویسند شهد شیرین شهادت نوش باد...
در اصلاح خود بکوش نه تغییر غیر...
چشمه باش که مرداب دیر یا زود خواهد گندید
خدا را خدا را که این حال مستی، فزون تر فزون تر...
خدا را خدا را که این خسته کامی، دگر کشت ما را...
با خود اندیشیدم: تو اگر روشن گردی، واگر گرم شوی... در حوالی تو هر شاخه خشک که بُود، گرم شود... و ز گرمای درون، دورترین ها همه از شعله تو، گرم شوند... و به تدریج تو خواهی دید همه عالم را، که ز گرمای تو دل گرم شوند... با خود اندیشیدم: که چگونه؟!! من فقط یک منِ بی مقدارم... و ندایی ز درون خواند مرا آری، آری، تو فقط یک من کوچک تو فقط یک پرتو تو فقط یک من بی مقداری لیک او را داری با خود اندیشیدم من فقط یک من بی مقدارم لیک وقتی که به او وصل شوم، من و او، ما گردیم... و همه عالم را پر کنیم از گرما... با خود اندیشیدیم: گر چه یک شعله کوچک هستم حرکت خواهم کرد چون خدا پشت من است... نهراسم از هیچ و فقط رو به جلو، در مسیر تاریک، نور خواهم پاشید بهر راهی که در آن انسانها، بهر حرکت و حیات به گرما و به نور محتاجند... راه خواهم یافت، روشن خواهم شد و گرم... و راهبر خواهم شد، روشنگر و دل گرم کننده... من و او با هم این راه را خواهیم رفت... تا نهایت، تا او، تا به خدا... @Saaraann
دوستت دارم... دوستت دارم هر چند نمی شناسمت... دوستت دارم به اندازه تمام نفهمیدن هایم به قدر تمام گشتن هایم و به وسعت تمام نیافتن هایم... نمی شناسمت چرا که وسعتت دست نایافتنی ست... ندانستم به کدامین سو رخ بگردانم که نبا‌شی در آن سو که تو در هر سمت و سویی هویدایی.... می بینمت و نمی شناسمت! تو را می شناسم به خویشتنِ خویش، به این منِ شگفت انگیز که آغازی برای اینهمه پیچش و پیچیدگی، برای این حجم از نظم و آراستگی برای نهایت زیبایی و پیراستگی... تو را یافتم در آغاز خویشتن که لاجرم باید باشد نقطه شروعی ودر پایان خویش که ناگزیر تو نهایت آنی... دوستت دارم در نهایت عمق وجود که تو هستی معنای وجود و تو هستی آغاز وجود و تو هستی پایان بی پایان آن... تو را یافتم در ژرفای قلبم، و می خواهمت در عمق وجودم... دوستت دارم ای آشناترین ناشناس زندگی ام... @saaraann
از زمان هبوط آدم بر زمین و ناله های توبه وارش، از زمان طوفان نوح و کشتی نجاتش بر امواج دوران ها ... از دویدن یوسف بر درهای بسته‌ی گشوده با کلید توکل، از رنج یعقوب و صبر ایوب و اشکهای یونس بر دل دریاها... از آن روز که ابراهیم در آتش نمرود پرتاب می شد، از آن روز که هاجر برای نجات فرزندش در طلب آب ،‌ صفا تا مروه را سعی می کرد، از آن هنگام که چاقو بر مسلخ عشق اسماعیل بوسه می زد و پدروار برایش می گریست ، از آن زمان که موسی در طبق باور و ایمان از آغوش پر مهر و آه مادر به نیل رهسپار می گردید، ابتلاء تو آغاز گردیده است...!! امروز روز سوختن نفس توست در آتش حسرتها، روز سپردن دل بر آستان باور و ایمان ، روز برون کشیدن اختیار از دل جبرهای هبوط دهنده ، روز به مسلح کشیدن دل از هوس های دور کننده ، روز سرسپردن به طوفان بلا، دویدن به سوی درهای بسته با کلید توکل، روز اعتماد بر باورهاست... امروز روز توست! روز آزمایش، روز جهاد و رزم، روز سرافکندگی یا سرافرازی ست ... امروز، دیروز و فردا همه در تو خلاصه می شود، در اکنون تو و در اکنون فرداها... @Saaraann
مسیرِ تو...
💔و آغوشی که دلتنگ دستان توست... 🍃امروز، سه سال است که پدر ندارم... بابا، ناگهان پر کشید... ناگها
باد هوهو کشید، در جنگلی بی درخت گیسوان دخترکی در هم پیچید دیگر بادی نبود... ستاره سو سو زد ، زمین تاریک شد بر گیسوان دخترک گرد ماتم پاشید دیگر ستاره ای نبود... ماه بر کرانه افق ناله کشید، بر دشت های آسمان بر گسیوان دخترک خسوف کرد روزگار فراق را دیگر ماهی نبود... موج بر ساحلی تشنه کوبید،جرعه جرعه عطش نوشید لبهای دخترک خشکید دیگر آبی نبود... ترس بر دلی رخنه کرد بر آغوشی دوید که همواره گشوده بود آنجا که امن ترین جای دنیا بود دیگر آغوشی نبود... آسمان بود ستاره بود ماه بود باد بود جنگل بود موج بود دریا بود اما گویا هیچ نبود دنیا خالی بود چشمان دخترک بسته بود از آن روز که چشمان تو بسته شد 4 سال گذشت اشک در چشمان دخترک خشکید بغض در سینه اش لانه کرد قلبش از عشق تهی گشت چهره اش پژمرد اما، هنوز هر شب یاد خالی تو را به آغوش می کشد دیگر پدری نبود... @Saaraann
برای زیاد شدن باید از خود کاست و بر تو افزود نفس را رها کرد و بر تو پیوست باید به رنگ تو درآمد باید صفات تو را در خود تجلی کرد باید خداگونه گردید... خداگونگی راز افزودگی است... @Saaraann
سرخوش آن عید غدیری که ز دستان تو عیدی گیریم...
خسته را خسته کی کند سرحال...؟!
منی که خود متخلق نبوده ام چه کنم؟! زبان ز گفته کردار ناقصم خجل است...
و دلم چون پرنده ای آزاد فکر پرگشودن از قفس است...
کاش هر لحظه برایت غزلی نو بسرایم...
امان از من، امان از دل، امان از تو، و از مشکل.... امان از هر چه با من کرد این من، آه از دل آه از دل‌‌‌....
بدون هیچ کلامی بدون بردن نامی مرا گذار و گذر...
و خسته ام، بسی دل شکسته و پریشان حال مگر حسین مداوای قلب من گردد... @Saaraann
به جای ترک زندگی ، زندگی را درک کن...
📌داستانک سلام نماز را که دادم.سرم را به چپ و راست گرداندم و تکبیر گفتم. همانطور که صلوات می فرستادم و تعقیب می خواندم با چشم هایم در صف های عقب جماعت دنبال دخترم گشتم. ندیدمش. بلند شدم ببینم کجاست. صف سوم نشسته بود کنار تنها دوست چادری اش که البته او هم فقط در مسجد چادر می پوشید. هر چند 7 سالی بزرگتر از دخترم بود اما خوب و قابل اعتماد بود. بهترین گزینه ای بود که در این مکان تبلیغی عائد دخترم شده بود. گوشی دوستش در دستش بود و بازی میکرد آمدم بگویم اینجا هم گوشی؟! اما، زبانم در دهانم نچرخید. لب گزیده به جایگاه نمازم برگشتم. به افراد نشسته در صف نگاه کردم که اغلب پیر و بقیه میان سال و هم سن و سال خودم بودند. تنها افراد جوان آنجا دختران من و همان تنها دوستشان بود. به عقب برگشتم. خانمهایی با ناخن کاشت (۱)در قسمت زینبیه مسجد نشسته بودند و صدای دختران نوجوان و کودکانی موافشان و بدون حجاب در حیاط مسجد به گوش می رسید. یادم آمد ماه پیش، شهادت امام محمد باقر(ع)در مجلس روضه ای شرکت کردیم. روضه خوان سوزناک می خواند همانطور که اشک هایم جاری بود متوجه دخترم شدم که گوشی به دست سرگرم دنیای مجازی است. آرام از زیر چادر گوشی را گرفتم و گفتم: مادر، مجلس احترام دارد! موقع روضه دیگر گوشی را کنار بگذار. از لای چادر نگاهم به اطراف افتاد. در حالی که پیرها و میان سالها چادر بر صورت کشیده و گریه میکردند جوانهای مجلس مبهوت به گوشه ای خیره شده بودند و کوچکترها سرشان به گوشی و بازی گرم بود. چه کردند این گوشی ها با ما و نسل ما؟! یادم به حرفهای استاد پیرم افتاد وقتی با سوز دل و دغدغه مند می گفت به داد دبستان ها برسید، که همه چیز دارد از دست می رود! میگفت: ما مشغول زندگی عادی هستیم و در خواب و غربی ها روز و شب برای بردن فرهنگ ما در حال تکاپو... ما نسل نمازجماعت و مسجدیم، نسل حجاب و عفاف و روضه و گریه ایم اما نسل امروز چه؟ ماه رمضان امسال، قبل افطار در حالی که با همسرم سوره یس می خواندیم، دخترانمان برنامه محفل می دیدند. و حالا که محرم است،ما عاشورا می خوانیم و علقمه، و فرزندانمان حسینه معلی می بینند. البته که به فرمایش امیرالمومنین(ع) باید فرزند زمان خود بود اما، دلم برای این دینداری نو می سوزد. این دینداری طعم شیرین و ماندگار دین داری ما را ندارد... با صدای مکبر به خودم آمدم . دخترم گوشی را زمین گذاشته بود و آماده نماز می شد. صدای قهقهه جوانها و نوجوانهای بیرون مسجد به گوشم رسید. به جماعت پیر و میانسال حاضر در صف نگریستم. به راستی، چه کسی چراغ های مساجد را بعد ما روشن نگه خواهد داشت؟! پ.ن:یک بار در کنار ضریح حضرت معصومه(س) به خانم جوانی که ناخن کاشته بود با نهایت ادب و مهربانی گفتم: می دانی با این ناخنها نمی شود نماز خواند؟ به چشمهایم خیره شد و گفت: من نماز نمی خوانم! ولی دلم خیلی پاک است! @Saaraann