چمدان را بستم،
به سفر خواهم رفت
کوله باری همه از خاطرهها
باید از دوش فرواندازم
در هیاهوی نسیم
در تب و تاب فراق
راه ها باید رفت، رنج ها باید برد
سنگها منتظرند
تا فروغلطانند، خود به زیر پاها
دردها از پی هم می آیند و زمین باید خورد
تا به مقصود رسید
چمدانی در دست
کوله باری بر دوش
و به لب آهنگی از سکوت و از صبر
و به دل راز نهان
باید این راه برفت
چه بخواهی چه نخواهی
همهگی در راهیم
چه بدانی چه ندانی
همگی هم سفریم
باید از خویش گذشت
چمدان را بستم
به سفر خواهم رفت
چمدانی در دست
و به لب مهر سکوت
و به دل شیدایی
به سفر خواهم رفت
سفر دور و دراز
سفر نامعلوم
سفر تنهایی..
@Saaraann
و مادری که از جنس نور بود،
از جنس مهر...
دامن در عرش میکشید و دست بر گیسوان زمین...
و مادری که از جنس آب بود،
از جنس باران...
ای کاش بباری بر ما ای بانوی آب، بر ما کویر دلان...
ببار بر دلهای به زنگار نشسته، بر چشمان غبارآلود...
ما تشنگان حقیقتیم،
جویندگان راه او،
و تو هادی راه..
مادر همیشه مادر است....
بگیر ما را بر آغوش مهرت که از رنج زمانه، رنجوریم....
پناه ده!
ای مادر آفتاب و ماه،
ای بانوی اشک،
ای معنای مهر،
ای روشنی سپیده دمان بر دلهای به ظلمت نشسته ...
دستمان به گوشه چادر خاکی ات آویخته ...
ای معنای امید، در این روزهای التهاب و سردرگمی،
در این روزگاران آشفته...
مادر...
از زمین و زمینی زیستن خسته ایم، می شود ما را هم آسمانی کنی؟!
@saaraann
خواستم با تو بگویم که تو را دوست بدارم
یا برایت دوسه خطی بنویسم که تو را دوست بدارم
چه کنم واژه ندارم!
واژه ها طاقت این حجم از احساس ندارند...
نتوانم بنویسم ،
نتوان با تو بگویم،
که تویی جان و دلم
قلبم از بردن نامت به تپش می افتد
چشم من از وزش یاد تو در خاطره ها می جوشد
و چه شیرین شود از زمزمه نام تو در روح و روانم
دوستت دارم و از دل نروی
ای همه جانم،
که تو خود جان منی!
و بدان،
در همه ایام تو را دوست بدارم...
@Saaraann
حتی تصورش هم زیباست
رویایی و لذت بخش!
اینکه خدا تو را برای خودش بخرد...
آن وقت می شوی شهید زنده!
مگر نه این است که شهادت یعنی مشاهده خدا با چشم دل...
شهید زنده یعنی:
گام بر می داری برای خدا
نگاه می کنی برای خدا
می شنوی برای خدا
می گویی برای خدا
دل می دهی برای خدا
دل می بری برای خدا
می خوابی برای خدا
برمی خیزی برای خدا
نفس می کشی برای خدا
خدایا،
می شود مرگ و زندگیم را شهادت قرار دهی...
می شود مرا بخری...؟!
روزها از پی هم می گذرد
زندگی می گذرد
چه به شادی ، چه به غم
تو بخند و بگذر
که نماند اثری از گذرت
و بدان،
که در این راه عجیب
همه در یک راهند
همگی رهگذرند
همه غم ها بگذار
همه شادی بگذر
تو فقط رهگذری
دل خود محکم کن
به کسی،
که در آن سوی مسیر،
چشم در راه تو است
من و تو رهگذریم
تو فقط رهرو باش...
@Saaraann
خاک باشد بسترم ،
خاک گردد پیکرم،
روزی نه چندان دور، آری!
بی خیال خستگی ها
رنج ها و دردها
بی خیال زندگی...
در خواب تو را جوید ناگفته خیال من
ای خواب و خیال من، ای کاش به دست آیی...
ای کاش خیال من از تو برهد یک دم
ای کاش که رؤیایم تعبیر شود گاهی...
گفتی که برای من شعری تو بگو یک بار
گفتم که برای توست اشعار شبانگاهی...
گفتی که ز بعد من احوال خودت را گو
گفتم که نفس هایم نب ود به جز از آهی...
گفتم که بیا. گفتی: هرگز! ز تو من رستم
گفتم که چرا؟! گفتی: دیگر نبود راهی...
@saaraann
وقتی راهی برای جبران نیست
ادامه نده!
ادامه ندادن گاهی بهترین جبران و بازگشت است...
رنج های من
دردهای من
آه من
سوز من
گداز من
حرکت های من
دویدن های من
زمین خوردن های من
برخواستن های من
تلاش های بی وقفه من
کوشش های نفس گیر من
چه شیرین و لذت بخش است
وقتی در انتهای این مسیر سخت و پر رنج
دیدار تو باشد
آغوش تو باشد
حضور سراسر نور تو باشد
به سویت خواهم آمد با رنجها و دردها و زجرها
فقط به امید دیدار تو صبر خواهم کرد
آغوش بگشا،
معبود من،
محبوب من،
مرا دریاب....
#یاایهاالانسان_انک_کادح_الی_ربک_کدحا_فملاقیه
درد را از هر طرف بخوانی فرقی ندارد
درد ، درد است!
چه از روبرو نگاهش کنی، چه از پشت سر
از هر طرف نگاهش کنی
درد، درد است!
تنها راهش این است که از آن "رد" شوی و نگذاری تو را در خودش نگه دارد...
✨ "معصومیه" بهشت من بود✨
روزی که برای اولین بار وارد "معصومیه" شدم خوب به خاطر دارم.
۱۸ سال پیش...
لذتی عمیق و ماندگار و طعمی خوش و همیشگی برایم برجای گذاشت.
احساس می کردم از خط مرزی زمین و آسمان گذشته ام، به همان جایی می رفتم که سالها آرزویش را داشتم...
و حالا به من اجازه ورود داده اند...
کوله باری از امید و توشه ای اندک از ايمان داشتم...
آمده بودم تلمذ کنم آنچه خدا و دین و رسولش گفته اند،
بخوانم، بدانم و بفهمم تا عمل کنم...
آمده بودم تا راه یابم و راهبر شوم...
با قلبی سرشار از امید و انگیزه ای راسخ...
می دانستم اینجا جای علم آموزی است، جای دانستن،
مکان معرفت،
اما، نمی دانستم بیش از علم اینجا عمل مرا تغییر خواهد داد و شخصیتم را خواهد ساخت...
معصومیه، خانه دوّمم بود که نه! خانه امیدم شده بود...
هر روز خود را در آغوش پر مهر پدران و مادرانی می دیدم که دلسوزانه و از عمق جان در روح و جانم می ریختند عصاره علمشان، که عصاره عمرشان را...
"معصومیه" بود..
در مجاورت حرم بانو،
جمعی کوچک اما صمیمی،
و ساختمانی محدودو قدیمی،
و دقت نظر ی که در انتخاب اساتید و حساسیتی که بر تربیت شاگردانش داشت...
من در این خانه بیش از خانه پدری ام آموختم و بزرگ شدم،
رشد کردم و وسعت یافتم...
من "دخترِ معصومیه" هستم و خواهم بود...
در هر خانواده ای، دلخوری هایی هست و رنجش هایی اما، خانواده همیشه پابرجاست و خانه همیشه سرپناه...
"معصومیه" خانه من است با تمام دلخوری هایش، با تمام کمبودهایش، و کاستی هایش شاید..
اما؛
من دختر معصومیه ام و آنجا خانه من است و اساتید و کارکنانش خانواده ام...
من به بودن در این خانواده افتخار می کنم و می دانم، حضور من در این خانه یکی از بهترین نعمتهایی است که خدا ارزانی ام داشت و شاید که نه، قطعا به هر کسی نخواهد داد...
امیدوارم فرزند خلف آن باشم و رهرو بزرگانش...
"معصومیه" بهشت من بود و هنوز خانه امید من است...
پایدار و سرفراز بمان، برای من و همه دخترانت...
@shafagh62
زندگی یک سفر است
سفری همره باد
نرم و پیوسته و زود
ناگهان راه به پایان برسد
زندگی یک خواب است
خواب آرام چو برگ گل سرخ
یا که چون طوفان است
هر چه باشد گذرد
در پسش بیداری است
باید از جا برخاست
باید از راه گذشت
باید اندر دل این مشغله ها
لحظه ای ساکت شد
اندکی دیده بر افکار ببست
بر درون،نیک بباید نگریست
راه را خوب ورنداز نمود
زندگی می گذرد
همچو راهی به مسیر
همچو خوابی کوتاه
تو بخند و بگذر
و به ره، نیک بینداز نظر
زندگی را بگذر
نه به اندوه و به غم
زندگی فرصت بی تکرار است
غم و اندوه ز دوشت بفکن
زندگی را بگذر...
@Saaraann