eitaa logo
سبک شهدا
1.3هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
66 فایل
کپی بدون لینک همراه دعای عاقبت بخیری = حلال☆ کارهای فرهنگی‌وجهادی: @sabkeshohada2 <تاریخ تاسیس : <۱۳۹۸/۹/۲۴ تقدیم به ساحت مقدس حضرت مادر(س)
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت وداع با رمضان هم به پایان رسید . .. اگه کمی و کسری دیدید حلال کنید و با انتقادات و پیشنهاداتتون ما رو خوشحال کنید : @sarbazehajghasem ✋اجر همتون با امام زمان(عج) و حضرت زهرا(ع) مارو هنگام دعا فراموش نکنید✋ [هیئت امشب به نیت حاجت روایی خادمین سبک شهدا و حضرت زهرا(س) و امام زمان(عج) و کل شهدا و اموات] @sabkeshohada @sabkeshohada
هدایت شده از سبک شهدا
بسم الله
هدایت شده از سبک شهدا
سلام امام زمانم(عج)✋🏻🌱
- ناشناس.mp3
4M
🎵 تلاوت جزء 29 قرآن کریم با صدای معتز آقایی ♦️التماس دعا @sabkeshohada @sabkeshohada
🔴 دعای روز بیست و نهم ماه رمضان 🔹 اللَّهُمَّ غَشِّنِي فِيهِ بِالرَّحْمَةِ، وَ ارْزُقْنِي فِيهِ التَّوْفِيقَ وَ الْعِصْمَةَ، وَ طَهِّرْ قَلْبِي مِنْ غَيَاهِبِ التُّهَمَةِ، يَا رَحِيماً بِعِبَادِهِ الْمُؤْمِنِينَ. 🔺 خدایا مرا در این ماه با رحمتت فروگیر، و توفیق و خود نگهداری نصیبم کن، و از تیرگی های تهمت دلم را پاک گردان، ای مهربان به بندگان با ایمان. ♦️التماس دعا @sabkeshohada @sabkeshohada
سبک شهدا
برنامه‌های کانال سبـــک‌شهـــدا در ماه مبارک رمضـــان: 1_جزء خوانی قرآن کریـــم روزانه
سلام همراهان گرامی همانطور که در پوستر سنجاق شده مشاهده میکنید ختم قران و ختم صلوات هفتگی از برنامه‌های کانال سبک شهدا در ایام ماه مبارک رمضان است. جهت شرکت در ختم قرآن دومین هفته ماه مبارک رمضان لطفا جزء انتخابی خود را از قرآن کریم به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید اجزای قرائت شده تاکنون: 4،1,2,5،10،12,9,30,11,13,14 ,6,9,,,29,16,15,18,20,21,19,22,23,,24,25,26,27,3 _ جهت شرکت در ختم صلوات دومین هفته ماه مبارک رمضان تعداد اذکار خود را از 14,000صلوات به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید صلوات قرائت شده تاکنون: 11,300 مهلت:تا پایان ماه مبارک رمضان 🌙 التماس دعا @sabkeshohada @sabkeshohada
ریان الکلدانی فرمانده مسیحی حشد شعبی: بر روی هر موشکی که از غزه عزیز و شریف برای پیروزی بیت‌ المقدس، خارج می‌شود، امضای فرماندهان ما (سردار سلیمانی و شهید مهندس) وجود دارد. @sabkeshohada @sabkeshohada
خداحافظ فرمانده ⚪ به مناسبت سالروز شهادت سردار محمد ناظری @sabkeshohada @sabkeshohada
💢از شهید خواست، خونه دار شد 🔹یک آدم غریبه آمده بود سر قبر برادرم. با خودش گل و شیرینی آورده بود. پرسیدم: اشتباهی نیومدین؟نه. اولین بار توی خواب اومدم اینجا! مطمئن ام. می‌خواستم خونه بخرم اما مشکل مالی داشتم. دقیقاً همین جا با شهید حرف زدم و مشکل ام حل شد. حالا اومدم ازش تشکر کنم! 🔹شهید حسینعلی مرادی از سربازان نیروی انتظامی در آذربایجان غربی سیزدهم آذرماه 1363 در درگیری با عناصر ضدانقلاب در ارومیه به درجه رفیع شهادت نائل گردید. @sabkeshohada @sabkeshohada
در آخرین افطار ماه رمضان 🌙 التماس دعا 🙏
عید سعید فطر مبارک باد 💐 صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت . @sabkeshohada @sabkeshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سبک شهدا
‌#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتاد و ششم دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی دانستیم بای
و هفتم اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیج می رفت و احساس خواب آلودگی می کردم. یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان، خانم دارابی، و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: «اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی.» آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: «شما که حامله اید!» یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشة میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم: «یا امام زمان!» خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.» با ناراحتی گفتم: «بچة چهارمم هنوز شش ماهه است.» دکتر دستم را گرفت و گفت: «نباید به این زودی حامله می شدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.» گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم.» دکتر خندید و گفت: «خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملاً صحیح و دقیق است.» نمی دانستم چه کار کنم. کجا باید می رفتم. دردم را به کی می گفتم. چطور می توانستم با این همه بچة قد و نیم قد دوباره دورة حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم. خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری ام داد. او برایم حرف می زد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و های های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا می بینی. می دانی در این شهر تنها و غریبم. با این بی کسی چطور می توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره ای برسان. برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی می خواستم بچه ها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری ام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچة سالم بهت بده.» با ناراحتی بچه ها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس ها را باز کردم. پیراهن حاملگی ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه اش کردم. گریه می کردم و با خودم می گفتم: «تا این پیراهن هست، من حامله می شوم. پاره اش می کنم تا خلاص شوم.» بچه ها که نمی دانستند چه کار می کنم، هاج و واج نگاهم می کردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم. خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد. از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچة سالمی نداشتند. حرف های خانم دارابی آرامم می کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: «گناه دارد این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.» چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. @sabkeshohada @sabkeshohada ♦️ انتشار این مطلب بدون منبع حرام است ♦️
هدایت شده از سبک شهدا
بسم الله
هدایت شده از سبک شهدا
سلام امام زمانم(عج)✋🏻🌱
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze30.mp3
4.04M
(تندخوانی) قرآن کریم 🔊 قاری معتز آقایی 🕐 زمان: ۳۳ دقیقه التماس دعا @sabkeshohada @sabkeshohada
دعای روز سی ام ماه مبارک رمضان التماس دعا @sabkeshohada
سبک شهدا
برنامه‌های کانال سبـــک‌شهـــدا در ماه مبارک رمضـــان: 1_جزء خوانی قرآن کریـــم روزانه
سلام همراهان گرامی همانطور که در پوستر سنجاق شده مشاهده میکنید ختم قران و ختم صلوات هفتگی از برنامه‌های کانال سبک شهدا در ایام ماه مبارک رمضان است. جهت شرکت در ختم قرآن دومین هفته ماه مبارک رمضان لطفا جزء انتخابی خود را از قرآن کریم به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید اجزای قرائت شده تاکنون: 4،1,2,5،10،12,9,30,11,13,14 ,6,9,,,29,16,15,18,20,21,19,22,23,,24,25,26,27,3 _ جهت شرکت در ختم صلوات دومین هفته ماه مبارک رمضان تعداد اذکار خود را از 14,000صلوات به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید صلوات قرائت شده تاکنون: 11,400 مهلت:تا پایان ماه مبارک رمضان 🌙 التماس دعا @sabkeshohada @sabkeshohada
💢شهید ترکیه ای ناجا 🔹شهید کمال قزل کایا متولد ترکیه در سال 1359 به علت عشق به انقلاب ایران و امام خمینی (ره) وارد ایران شد و در قم شروع به تحصیل حوزی کرد. پس از شروع جنگ قصد عزیمت به جبهه را داشت، ولی چون تبعه ایران نبود در جبهه پذیرش نمی شد.وی با عضویت در کمیته انقلاب اسلامی به صورت داوطلبانه به جبهه اعزام و در منطقه قصرشیرین بر اثر اصابت ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت نائل گردید. https://b2n.ir/z97113 @sabkeshohada @sabkeshohada
سبک شهدایی ها سـلام. اگه مایلیـد در چــله در {سـبک شـهـدا} شـرکـت کنید،هرچـه زودتر ثبـت نام و اسـم نویسـی کـنید📝 اگر کـسی رو هم مـی شناسید که مـایل هست، بهـش خـبر بدید؛ این چله به نیت ظـهور آقا امام زمان(عـج) از بین رفتن کرونا و برآورده شـدن حاجـات برگزار میگـردد ♦️جهـت ثبت نام به آیدی @sarbazeHajGHASEM مراجـعه نمایید. زمان شـروع چله: 25اردیبهشت منتظـر خبرتون هسـتم. یامهـدی✋ @sabkeshohada @sabkeshohada
شهدا در ایام جنگ در موقعیت مورد نیاز، حضور داشتند و از اهداف و آرمان خود دفاع کردند، امروز نیز بچه‌های جهادی باید در نقطه مطلوب حضور داشته و از اهداف و آرمان خود دفاع کنند. | @sabkeshohada
💢 بنده عابد 🔹با این که متاهل شده بود ولی صبح ها می آمد پایین و جای همیشگی اش نماز می خواند. مثل همیشه بعد از نماز گردن کج کرد و شروع کرد به دعا کردن. گاهی اوقات تا نیم ساعت زیر لب چیزهایی می گفت . پرسیدم : داداشت 5 دقیقه بعد از نماز از جاش بلند می شه. تو چی می گی به خدا که این قدر طول می کشه ؟ لبخندی زد و پشت سرش را خاراند : من با خدا کار دارم ! 🔹 شهید مدافع وطن بیست و چهارم آذر ۸۹ در حمله تروریستی گروهک ریگی به عزاداران حسینی در چابهار به شهادت رسید @sabkeshohada @sabkeshohada
💢 با ۲۹ سال خدمت شهید شد 🔹سن و سال برایش فرقی نمی کرد، با اینکه رئیس تجسس کلانتری در شاهین دژ بود ولی شخصا در ماموریت دستگیری قاتل شرکت و به شهادت رسید. @sabkeshohada @sabkeshohada
*امشب ساعت 22/10 دقیقه مستند* *موسوی مجد* *جاسوس آمریکایی* که مکان *شهید سلیمانی را در بامداد ۱۳ دیماه سال 98 لو داد* از شبکه 3 پخش میشود
سبک شهدا
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتاد و هفتم اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گ
وهشتم یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام را که دید، گفت: «این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از ، درد بی درمان نداده، نعمت داده. باید شکرانه اش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، می خواهیم جشن بگیریم.» خودش لباس بچه ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: «تو هم حاضر شو. می خواهیم برویم بازار.» اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچ وقت دست بچه هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار. هر چند بی حوصله بودم، اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند، راضی بودم. رفتیم بازار مظفریه همدان. برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقة خود بچه ها. هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت: کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند. می خواهیم جشن بگیریم.» آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینة نخودی و سفید. گفت: «این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم. دیگر تمام شد.» لب گزیدم که یعنی کمی آرام تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید، با این حال خجالت می کشیدم. وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد. فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: «به به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته ای.» خندیدم و گفتم: «آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.» بلند شد و گفت: «این قدر خوبی که امام رضا(ع) می طلبدت دیگر.» با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: «می خواهیم برویم مشهد؟!» همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد. گفت: «می خواهید بروید مشهد؟!» آمدم توی هال و گفتم: «تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.» سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: «امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم ته و توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم.» گفتم: «پس تو چی؟!» موهای سمیه را بوسید و گفت: «نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه.» گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.» سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.» گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که می دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.» گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.» گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.» گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.» گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.» یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست می گویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من... @sabkeshohada @sabkeshohada ♦️ انتشار این مطلب بدون منبع حرام است ♦️
هدایت شده از سبک شهدا
بسم الله
هدایت شده از سبک شهدا
سلام امام زمانم(عج)✋🏻🌱
🎨نقاشی دیجیتال چهره زیبا و دلربای شهید مصطفی نوروزی طراح: محمد رضایی @sabkeshohada @sabkeshohada
این جمعه بیا خسته شدیم از نبودنت! زودتر بیا نا امیدی و‌غم و غصه، دنیای قفس‌گونمان رافرا گرفته؛ تنها تویی که میتوانی نجاتمان دهی ای منجی! ای آنکه خبر منجی بودنت را از سال ها پیش به ما دادند، بیا... اللهم عجل لولیک الفرج ☘ @sabkeshohada @sabkeshohada