سبک شهدا
روزهای آخر عمر پدرم. در امتحانات من بود که برق همه خانه رفته بود. ساعت حدود هشت و نیم شب بود. بادهای شدیدی آمده بود و برق قطع بود. ترانس برق کوچه به مشکل خورده بود. یک چراغ فقط در خانه داشتیم که من داشتم با آن درس میخواندم. پدرم یک آمپولی داشت باید که تحت هر شرایطی برایش تزریق میکردیم. من میخواستم درس بخوانم چراغ را از من گرفتند تا آمپول بزنند. نورش هم به قدری نبود که کار راه بیندازد در همین وضعیت بود که یکهو برق اتاق پدرم روشن شد. خیلی عجیب بود فقط برق اتاق پدرم آمده بود. حتی کوچه را نگاه کردم همه کوچه تاریک بود اما اتاق پدرم روشن بود. من تعجب کرده بودم. سرم را زدیم. دارویش را خورد غذایش را هم دادیم. بعد که تمام شد و خواست بخوابد برق اتاق او هم رفت و چراغ خاموش شد!
@SABKESHOHADA
#شهید_محمد_جعفریمنش