eitaa logo
سبک شهدا
1.3هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2هزار ویدیو
70 فایل
کپی بدون لینک همراه دعای عاقبت بخیری = حلال☆ <تاریخ تاسیس : <۱۳۹۸/۹/۲۴ تقدیم به ساحت مقدس حضرت مادر(س) ارتباط: @majaz57
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🥀💫🥀💫🥀💫 یوسف اصلاً کاری به کار من نداشت. نه به غذا ایراد می گرفت، نه به کار خانه. حتی اگر دو روز هم غذا درست نمی کردم، خم به ابرو نمی آورد. ولی خب من خودم خیلی منظم بودم. چون زندگیم را خیلی دوست داشتم. گاهی می گفت: «تو چرا این جوری هستی؟ ولش کن بابا! چه قدر به این چیزها اهمیت می دی؟ هر چی شد می خوریم دیگه». خوش حال تر می شد، اگر می نشستم و چهارتا کتاب می خواندم. می گفت زیاد وقتت رو صرف کارهای روزمره زندگی نکن که از مطالعه ات بمونی. @sabkeshohada @sabkeshohada
🔻 اولین کتابی که به زهرا داد بخواند، «سووشون» اثر سیمین دانشور بود. چند روزی بیشتر از ازدواجشان نمی‌گذشت. خندید و به زهرا گفت: «شخصیت‌های این داستان هم مثل من و تو اسمشان یوسف و زهراست.» زهرا کتاب را گرفت. دو سه مرتبه اسمش را تکرار کرد «سووشون...». به نظرش اسم عجیبی بود. بعد آن را کنار گذاشت و گفت: «کتاب خواندن، نقاشی، عکاسی و زبان! چقدر عجیب است! با این همه استعداد و روحیه هنرمندانه نمی‌توانم بفهمم تو چطور یک نظامی شده‌ای؟!» 🔸 یوسف لبخند زد و او ادامه داد: «حالا نقاشی و کتاب قابل قبول. این‌ها زندگی تو را از یکنواختی درمی‌آورند. اما کلاس زبان چرا می‌روی، آن هم در سطح پیشرفته؟ شب‌ها تا دیر وقت باید بیدار بمانی، سخت است. زبان به چه دردت می‌خورد.» 👈 یوسف با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «هر وقت می‌خواهی کاری را شروع کنی، نگذار چراها و فایده‌ها بیایند جلو. چون آن وقت حتماً تو می‌روی عقب و یک کار خوب هیچ وقت شروع نمی‌شود.» 🔸سال آخر دانشگاه، زهرا یک تحقیق راجع به شیمی کریستالی داشت که باید بخشی از یک کتاب علمی را ترجمه می‌کرد. برای او کار خیلی سخت و وقت‌گیری بود. یوسف گفت نگران نباشد و کتاب را با خودش به شیراز آورد. یک هفته بعد متن ترجمه‌شده مقاله را پست کرد اصفهان. 🔸زهرا وقتی متن را خواند، دست‌هایش را در هم گره کرد، چانه‌اش را روی انگشتانش گذاشت و به جزوه ترجمه‌ شده خیره شد و گفت: «تو فوق‌العاده‌ای یوسف». 🔸 آن ترم متن ترجمه او در کلاس بالاترین نمره را گرفت. 📚 برگرفته از کتاب« تیک تاک زندگی» زندگینامه @sabkeshohada @sabkeshohada
اوائل ازدواجمان بود و هنوز نمی‌توانستم خوب غذا درست کنم. یک روز تاس کباب بار گذاشتم و منتظر شدم یوسف از سر کار بیاید. همین که آمد، رفتم سر قابلمه تا ناهار بیاورم ولی دیدم همه‌ی سیب‌زمینی‌ها له شده. خیلی ناراحت شدم. یک گوشه نشستم و زدم زیر گریه. وفتی فهمید برای چه گریه می‌کنم، خنده‌اش گرفت و خودش رفت غذا را آورد سر سفره. این قدر از غذا تعریف کرد که اصلا یادم رفت غذا خراب شده. 🕊🌹