eitaa logo
سبک شهدا
1.3هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
67 فایل
کپی بدون لینک همراه دعای عاقبت بخیری = حلال☆ <تاریخ تاسیس : <۱۳۹۸/۹/۲۴ تقدیم به ساحت مقدس حضرت مادر(س)
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴پیکر ۲۱ شهید مدافع حرم امروز در قم تشییع می‌شود 🔹در پی درگیری‌ها در ادلب سوریه ۲۱ نفر از نیروهای تیپ فاطمیون و زینبیون به شهادت رسیدند که امروز یکشنبه ۱۱ اسفند در محل گلزار بهشت معصومه (س) قم تشییع و در قطعه شهدای بهشت‌ معصومه تدفین خواهند شد. @sabkeshohada
▫️لقب او در بین دوستان و همرزمانش «حاجی» بود. همواره در صف اول نماز او را می دیدم. به یاد دارم روزی که سرگرم صحبت کردن با رزمندگان گردان بود، از بلندگو نوحه آهنگران به گوش رسید که با محتوای زیارت کربلا بود. لحظه ای بعد اسدالله سکوت کرد و به دور دستهای بیابان خیره شد. ▫️در عملیات والفجر یک از ناحیه دست مجروح شد و چون شدت جراحاتش زیاد بود، مجبور شدند که دستش را قطع کنند. ▫️اسدالله قبل از این اتفاق همواره در ماه محرم میان دار هیئت حضرت عباس (ع) بود و به آن حضرت ارادت خاصی داشت. هر وقت دو دستش را بلند می کرد و به سینه فرود می آورد، شور و حالش همه را منقلب می کرد. هرگاه می خواست نامه ای برای خانواده اش بنویسد به همسرش تاکید می کرد که پسرانش را به هیئت های عزاداری امام حسین (ع) ببرد تا از همان بچگی با امام حسین (ع) و واقعه عاشورا آشنا شوند. ▫️رزمندگان بسیار به او احترام می گذاشتند، چون که با یک دستش دوست داشت در جبهه باشد و تاجان دارد با تجاوزگران بجنگد. ▫️بعد از عملیات والفجر هشت که از خط مقدم به عقب برگشتم سراغش را گرفتم که در داخل چادر بچه ها به من گفتند که دو روز پیش در جریان همین عملیات با اصابت گلوله به شهادت نائل آمده است. از چادر بیرون زدم، درحالی که به پرچم علمدار حسین (ع) خیره شده بودم ✍راوی: «علمدار» همرزم شهید پازوکی 🌷 ▫️ولادت: ۱۴۳۴/۲/۲ ▫️شهادت: ۱۳۶۴/۱۲/۱۰ ▫️محل شهادت: فاو، عملیات والفجر هشت ▫️منبع: سایت دفاع پرس @SabkeshohadA @sabkeshohada
قرار بود با چراغ مخصوص، راه رو به بچه ها نشون بده... چراغ توی دست راستش بود که تیری به دستش خورد... گفتیم چراغ رو رهاش کن؛ گفت: "نه! من راهنما هستم" با دست چپ چراغ رو گرفت؛ تیری به پهلویش نشست، باز هم کوتاه نیامد؛ تیر بعد به دست چپش خورد چراغ رو به دندان گرفت؛ تیر بعد به فکش خورد؛ چراغ که افتاد خودش هم افتاد 📎پ.ن: علمداران، علمداری را از عباس بن علی(ع) آموخته اند.... "اَلا لایَحمِلُ هذا العَلَمَ اِلّا اَهلُ البَصَرِ وَ اَهلُ الصَّبرِ" @sABKESHOHADa 🌷 @SabkeshohadA
🔸️ فراخوان طلاب و روحانیون ضدعفونی کردن سطح شهر ورامین ⏱ شروع کار : هرشب ، راس ساعت ۲۴ جهت اعلام حضور و کسب اطلاعات با شماره زیر تماس بگیرید : 📞 ۰۹۳۹۵۲۶۸۲۶۴
روایتی از زندگی سردار فرهنگی،شهید : سید محمدعلی رحیمی☆
{از امشب هر شب بخشی از کتاب را در خدمت بزرگواران قرار میدهیم✨ لازم به ذکر است:::مطالب دسترنج ادمین میباشد و هرگونه کپی بدون لینک جایز نمیباشد❌❌
@Sabkeshohada صدای موتور هواپیمای جنگی در سرم پیچیده بود از گریه شور شده بود و پلک هایم سنگین می‌کردند و بچه‌ها روی سکوی پای دیواره هواپیما نشسته بودیم و علی هم کف هواپیما جلوی چشمم بود اینجا بالایی ابرهایی چشمه‌علی چشم دیگران به صورت ماتمزده بچه‌ها بود مات و مبهوت نگاه می کردند مبهوت اتفاق ناگهانی و کوتاهی که زندگیمان را زیر و رو کرد صورتعلی یک لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت چشمهای سیاه با همان نگاه طولانی ریش های پرپشت و مشکی موهای لخت که دستی بی نشان فرو می برد و از روی پیشانی بلندش کنارشان می زد پایه گاز ایستاده بودم جلیز ولیز خلال های سیب زمینی آشپزخانه را برداشته بود علی دستبرد و و در قابلمه را برداشت بوی قیمه و لیمو عمانی زیر دماغم خورد با اشتها بکشید به بخوانم هنرمند چه بویی راه انداختی و لبخند پشت بخار غذا می شد دست دراز کرد و سیب زمینی های سرخ شده را اشت قاشق را با تهدید برد اما حالا سیب زمینی داغ را با نوک انگشت گرفت و با خنده دوید بیرون خواستم دنبالش بروم ولی نشد نبود نمی‌توانستم بکنم هرچی دورتر میشد من بیشتر در تاریکی فرو می رفتم آنقدر شد تا سیاهی همه جا را گرفته‌ایم که باز کردم دوباره در هواپیما بودند تا چشم محلی افتاد روی سینم سنگینی کرد یک تکه مقوا گذاشته بودند کنارش تا من نبینم تو باز از حال نروم اینجا بین زمین آسمان غربت همه سالهای دوری از ایران ریخته جانم بچه ها در خودشان که کرده بودند صورت های غمگین شان آتش میزد ولی هیچ کاری از دستم بر نمی آمد حتی نای حرف زدن نداشتم مهدی سر به دیوار تکیه داده بود و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود در یک شب چند سال بزرگ شده بود دیگر هیچ چیز سر بچه ۱۵ ساله نو بالغ دیروز صبح نمی مانست چشم های صحیح از بیخوابی و گریه گود شده بود با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و چادرش را کشید روی زانوهایش همان شوکه علی دوست داشت گوشه چادر هم هنوز در نشست محمد بود احساس ناامنی می کرد و یک لحظه هم از من دور نمیشه بعد سیاه اش کلوب های سفیدش را چرخ کرده بود و با چشمهای سرخ از گریه ملتمسانه نگاهم میکرد و اصرار داشت که ناراحت نباشم قصه در هزارتوی جان پیچیده بود حتی نان داشتم دستی به سرش بکشم تا خیالش از خوب بودنم راحت شود انگار همین دیروز بود که این مسیر را با علی می‌رفتیم مولتان چقدر هواپیما سر به سر بچه ها گذاشته شوخی کرد:! دعا کنید این هواپیما سالم بشینه . . . بچه ها با این حرفش را نظیر خنده در همه این سفرها همیشه با هم بودیم با هم میرفتیم با هم برمی‌گشتیم مثل لیلی و مجنون حالا هم داشتیم برمیگشتیم باز هم باهم ولی نه حرفی بود نه خنده‌ای حتی سال نشستن هواپیما هم برایم مهم نبود و بدون علی دیگر چه چیزی اهمیت داشت😞؟! دلم می خواست داد بزنم و صدایش کنم التماس کنم بلند شود و بچه هایش را بغل کند...ته تغاری اش محمد را روی پایش بنشاند و کند ضربه سر مهدی بگذارد و تا حسابی نخندیده دست از سرش بر ندارد سرش را روی پای فهیمه بگذار تا تک دختر بابا وام هایش بازی کند و برای زبان بند ایزد دوست داشتم فریاد بزنم و صدا کنم ولی دیگر توانی برایم نمانده بود همه حرف‌ها و فریادها با بغض در گلویم گره می‌خورد و بیرون می‌آید صدایم گرفته بود هر چقدر هم آب جوش می کردم فایده نداشت کار همیشه بود طوری شعار می‌دادند و فریاد می‌زدم انگار به جز من کسی در راهپیمایی نیست تا شعار بدهد پس از هر راه پیمایی تا چند روز از همین بود باید ته حلقی حرف میزدم و مدام آب جوش می خورد تا کمی از التهاب تارهای صوتی هم کم شود انقلابی بودن گرفتگی صدا برایم اهمیتی نداشت ولی خانواده ها برعکس مهم نبودن اعتراض می‌کردند که قرار نیست خودت را از پا در بیاوری و مریض شوی البته حق هم داشتند اعتراض شان توسط به خاطر فشاری که خود می آورد من بود آن همه فعالیت خارج از خانه را برای یک دختر ۱۵ ساله فرهنگ غالب ۱۰۵۹ بافت سنتی محله شهرری و از همه مهمتر ۹۵ برادر غیرتی همان روزها بود که مادرم اولین چادر مشکی ام را دوخت . . ‌. . @Sabkeshohada
سوره :: وارد بهشت شدن🔮 امام صادق علیه السلام می فرمایند هرکس سوره قریش را بخواند حق تعالی قیامت بر مرکب از مرکب‌های بهشت سوار کند و بهشتش رساند🛫