سبک شهدا
🍃#قسمت_دوم تازه از مدرسه رسیده بودم کلافه از گرما داشتن دکمه های مانتوم رو باز میکردم مهمانان حاضر ر
🔮#رسول_مولتان
#قسمت_سوم3⃣
#مریم_قاسمی_زهد🍂
#همسر_شهید
#شهید_محمد_علی_رحیمی🌱
میگفت خانه هم که باشد که کسی صدایش را نمی شنود سرش در لاک خودش است و کتاب میخوانند مادرم هر وقت با علی کار دارد چادر سرش می کند یا میرود مسجد دنبالش یا کانون جوانان یاد جلسات نشریه افتادم علی همیشه سرش پایین بود به حرف نمیزد تند تند حرف های دیگران را یادداشت میکرد هر وقت من سوم از کارهای علی میگفت از خودم خجالت می کشیدم که نام آن را گذاشتم انقلابی در کانون که پیش از انقلاب کاخ جوانان نام داشت کلاس آموزشی راه انداخته بود ه اندازه آموزشهای فنی و شاید هم بیشتر از حجاب و ضرورت شود گفت پس از انقلاب هم اینگونه فعالیت هایش پر رنگتر شد مثل همین نشریه امامت مسئولش بود من هم برایش مطلب جمعآوری میکردم و منشی جلسات بودم گزارش آنها را مینوشتم هرچه بیشتر فعالیت می کردم اعتراضهای خانواده هم بیشتر می شد✨
حدود سه ماه از همکاری دوباره ام و انجمن می گذشت که یک روز در دبیرستان معصومه منو کنار کشید و پرسید《:تو مخالف ازدواجی؟!
محکم گفتم:《 آره فعلاً ازدواج فکر نمی کنم👌
گفت:《 اگر همین حالا از طرف برادرم از خواستگاری کنم چی🙈؟!#علی
#ادامه_دارد. . .
@SABKESHOHADA ⁰
@SABKESHOHADA ⁰
کُپی بدون منبع جایز نیست❌
کاربران گرامی به دلایلی امشب نشد خدمتتون ادامه کتاب #رسول_مولتان رو ارسال کنیم؛ان شااللله فردا جبران میشود💪🏻
سبک شهدا
#بخش_ششم6⃣ #فصل_دوم2⃣ #ازدواج💍 ۱۲ فروردینماه سال ۱۳۵۹ هنوز سفره هفت سین از خانه منجر نشده بود سفره
#رسول_مولتان
#بخش_هفتم7⃣
بیچاره علی جا خورد و بیشتر خجالت کشید کمی این پا و آن پا کرد و بلند شد پایین و از بین خانم ها یا الله گویان به حیاط رفت پس از مراسم عقد بعضی شب ها از سری میزد به خانه ما🛴🛴 دلمان زود به زود برای هم تنگ میشد♡
صدای در که بلند می شد اولین کسی بودم که میشنیدم...از صبح منتظر شما بوده و گوش تیز کرده بودم...تا میگفتم درمی زنند و برادرهایم برمیخورد و می گفتند حالا دیگه هی صدای در میشنوه اصلا مگه در زدن؟!....
عصبانیت شان وقتی اوج میگرفت که به اصرار من می رفتن در را باز میکردند و با چهره خندان علی روبه رو می شدن😂 من جرات ماندن در اتاق را نداشتم و آشپزخانه پناه میبردم😒 علی میماند و پنج برادر 😯تکیه میداد به پشتی و سرش را می انداخت پایین و برادرهایم هم چشم در چشم علی دور تا دور اتاق چهار زانو می زدند/ گاهی دور از چشم مادرم سرک می کشیدم و دزدکی نگاهش میکردم👁
بعضی وقتها شانسش میگفت و شبی میآمد که پدرم از بندر برگشته بود کمی تحویلش می گرفت و شوخی می کرد...من هم بال در می آوردم و مسیر آشپزخانه و اتاق را به بهانه های مختلف می رفتم و میآمدم😁 بعدها از خاطراتش با برادرانم در دوران عقد زیاد یاد میکرد و میخندید😆😄
امروز بعد از ظهر قرار بود هر کس برای کاری از خانه بیرون برود من هم از خدا خواسته توسط معصومه برای علی پیغام فرستادم که امروز عصر خانه ما باشد🤠 همه رفتن خانه ساکت شد جلوی آیینه ایستادم تا سرووضعم را چه کنم که صدای در بلند شد خوشحال دویدم و در را باز کردم و علی افتاد داخل حیاط🙄 قیافه اش از یادم نمی رود پشت سر هم می پرسید چی شده؟؟؟؟!!! فکر کرده بود قرار شده است عقد مان به هم میخورد😄
@SABKESHOHADA
SABKESHOHADA
#ادامه_دارد..
کپی بدون منبع جایز نیست❌
سبک شهدا
#رسول_مولتان #بخش_هفتم7⃣ بیچاره علی جا خورد و بیشتر خجالت کشید کمی این پا و آن پا کرد و بلند شد پای
#رسول_مولتان
#بخش_ هشتم8⃣
جواب دادم هیچی دیدم کسی خونه نیست گفتم بشینیم و باهم حرف بزنیم♡🍂
لبخند مهربانش خطوط اضطراب را از صورتش پاک کرد و نگاه تحسین آمیزی به سر و وضعم انداخت آن روز شیرین ترین روز دوران عقد من بود...♡...
یکی دو ساعت بعد علی رفت و حسرت یک عکس در دوران عقد به دلم ماند.... چهار ماه بیشتر عقد کرده نماندیم... تابستان عروسی گرفتیم و زندگی من و علی آغاز شد اولین خانه اجاره کردیم اتاقی مستطیل بود که وسطش پرده کشیدیم با این شیوه اتاق خواب هم داشتیم یخچال در آشپزخانه زیر پله جا گرفت🏠
حالا بود که کلید را در قفل چرخاند و با لبخند نگاهم کند و دست تکان بدهد با آن همه مشکل مخالفت پیش از ازدواج مان؛ قدر باهم بودن را می دانستیم. اولین مسافرت بعد از ازدواجمان به مشهد بود آن وقت ماه عسل خیلی مرسوم نبود عموی علی و خانواده اش داشتن میرفتن مشهد قرار شد ما هم همراهشان بریم.. سفر خانوادگی و شلوغ بود که به منو علی خیلی خوش گذشت وبرای ما حکم ماه عسل را داشت🌙
@SABKESHOHADA
@SABKESHOHADA
#ادامه_دارد..
کپی بدون منبع جایز نیست❌🙏
سبک شهدا
#رسول_مولتان #بخش_ هشتم8⃣ جواب دادم هیچی دیدم کسی خونه نیست گفتم بشینیم و باهم حرف بزنیم♡🍂 لبخند م
#رسول_مولتان
#بخش_نهم9⃣
یکی از بهترین سفر های عمرم بود🌀
صدای نقاره ها صحن سقاخانه را پر کرده بود علی بلند شد و قامت بست من هم محو گنبد طلا و پرچم سبز شده بودم دلم می خواست زمان به بایستد و برای همیشه کنار علی غرق در آرامش بمانم...
علی کارمند کمیته بود. اوایل ازدواجمان به کارمندان کمیته خانه می دادند اما علی قبول نکرد که برای خانه ثبت نام کنیم دلیلش این بود که ما هم جوانیم و هم فرزند نداریم هنوز برای خانه دارشدن نیازی نیست ! اولویت با عیالوار ها و بزرگترهاست🎅
همه چیز را اول برای دیگران می خواست و مرا هم قانع می کرد💁♂
در مقابل شغل عوض کردن هایش همیشه قانعم میکرد.. دلش میخواست شغلی داشته باشد که مطمئن باشد برای انقلاب مفید است همه زندگی اش را مدیون انقلاب می دانستند و می خواست دینش را ادا کند اگر آن طور که دوست داشت به انقلاب خدمت نمی کرد سریع شغلش را عوض میکرد:) خیلی طول نکشید که کار در کمیته را رها کرد و مدیر کانون فرهنگی بعثت شد کنار این کار در یک دبیرستان هم به عنوان مسئول امور تربیتی مشغول شد من هم که آدم در خانه ماندن نبودم به کانون سر میزدم و مسئول کتابخانه شدم همون روزها بود که سید مهدی را باردار شدم علی خودش رفت جواب آزمایش را گرفت شب با شیرینی آمد خانه پیشانی ام را بوسید و تبریک گفت مثل بچه ها ذوق کرده بود مدام از بچه می گفت کارهایی که می خواست برایش می کند از ظهر روی پا بند نبود و یک نفس حرف میزد اواخر بارداریم بود که برای علی یک ماموریت کاری پیش وقتی گفتم که مقصدش پاکستان ته دلم خالی شد میترسیدم موقع به دنیا آمدن بچه ،کنارم نباشد😕 ذهنیت خوبی از پاکستان نداشتم و میدانستم ادامه تحصیل ظاهر سفر است😒 با شناختی که از علی داشتم فهمیدم قصد بررسی زمینه تبلیغ انقلاب ایران و شیعه را در آن جا دارد...
ساکش را برداشت در چهارچوب در ایستادم قرآن را گرفتم بالا سعی کردم ناراحتیم را پنهان کنم از زیر قرآن که رد شد عطرش فضا را پر کرد کاسه آب را از لبه طاقچه برداشتم و دنبالش آمدم بیرون باز سفارش کرد که مراقب خودمو بچه باشم با دقت نگاه کردم خواستم آخرین تصویر از علی در ذهنم حک شود چقدر پدر شدن بهش میومد ....
برگشت و برایم دست تکان داد بغض گلویم را گرفت آمدم تو و در را بستم ۲۳ خردادماه سال ۱۳۶۰ سیدمهدی به دنیا آمد خدا را شکر برگشته بود از صبح رفتم بیمارستان دیگر ندیدمش تا روزی که مرخص شدم در بخش زنان مردها را راه نمیدادند در سالن طبقه اول منتظرمان بود میدانستم دلش ضعف میرود که مهدی را بغل کند ولی پیش مادرهایمان رویش نمی شد حالم را پرسید در ماشین را باز کرد تا سوار شوم تا خانه یک نگاه یواشکی به من میانداخت و از توی آینه نگاهی به مهدی شباهت پسران به علی مثل سیب دو نیم کرده بود چشم های مشکی و موهای لخت و سیاه👶
#ادامه_دارد...
@SABKESHOHADA
@SABKESHOHADA
کپی بدون منبع جایز نیست❌