سبک شهدا
#رسول_مولتان #بخش_ هشتم8⃣ جواب دادم هیچی دیدم کسی خونه نیست گفتم بشینیم و باهم حرف بزنیم♡🍂 لبخند م
#رسول_مولتان
#بخش_نهم9⃣
یکی از بهترین سفر های عمرم بود🌀
صدای نقاره ها صحن سقاخانه را پر کرده بود علی بلند شد و قامت بست من هم محو گنبد طلا و پرچم سبز شده بودم دلم می خواست زمان به بایستد و برای همیشه کنار علی غرق در آرامش بمانم...
علی کارمند کمیته بود. اوایل ازدواجمان به کارمندان کمیته خانه می دادند اما علی قبول نکرد که برای خانه ثبت نام کنیم دلیلش این بود که ما هم جوانیم و هم فرزند نداریم هنوز برای خانه دارشدن نیازی نیست ! اولویت با عیالوار ها و بزرگترهاست🎅
همه چیز را اول برای دیگران می خواست و مرا هم قانع می کرد💁♂
در مقابل شغل عوض کردن هایش همیشه قانعم میکرد.. دلش میخواست شغلی داشته باشد که مطمئن باشد برای انقلاب مفید است همه زندگی اش را مدیون انقلاب می دانستند و می خواست دینش را ادا کند اگر آن طور که دوست داشت به انقلاب خدمت نمی کرد سریع شغلش را عوض میکرد:) خیلی طول نکشید که کار در کمیته را رها کرد و مدیر کانون فرهنگی بعثت شد کنار این کار در یک دبیرستان هم به عنوان مسئول امور تربیتی مشغول شد من هم که آدم در خانه ماندن نبودم به کانون سر میزدم و مسئول کتابخانه شدم همون روزها بود که سید مهدی را باردار شدم علی خودش رفت جواب آزمایش را گرفت شب با شیرینی آمد خانه پیشانی ام را بوسید و تبریک گفت مثل بچه ها ذوق کرده بود مدام از بچه می گفت کارهایی که می خواست برایش می کند از ظهر روی پا بند نبود و یک نفس حرف میزد اواخر بارداریم بود که برای علی یک ماموریت کاری پیش وقتی گفتم که مقصدش پاکستان ته دلم خالی شد میترسیدم موقع به دنیا آمدن بچه ،کنارم نباشد😕 ذهنیت خوبی از پاکستان نداشتم و میدانستم ادامه تحصیل ظاهر سفر است😒 با شناختی که از علی داشتم فهمیدم قصد بررسی زمینه تبلیغ انقلاب ایران و شیعه را در آن جا دارد...
ساکش را برداشت در چهارچوب در ایستادم قرآن را گرفتم بالا سعی کردم ناراحتیم را پنهان کنم از زیر قرآن که رد شد عطرش فضا را پر کرد کاسه آب را از لبه طاقچه برداشتم و دنبالش آمدم بیرون باز سفارش کرد که مراقب خودمو بچه باشم با دقت نگاه کردم خواستم آخرین تصویر از علی در ذهنم حک شود چقدر پدر شدن بهش میومد ....
برگشت و برایم دست تکان داد بغض گلویم را گرفت آمدم تو و در را بستم ۲۳ خردادماه سال ۱۳۶۰ سیدمهدی به دنیا آمد خدا را شکر برگشته بود از صبح رفتم بیمارستان دیگر ندیدمش تا روزی که مرخص شدم در بخش زنان مردها را راه نمیدادند در سالن طبقه اول منتظرمان بود میدانستم دلش ضعف میرود که مهدی را بغل کند ولی پیش مادرهایمان رویش نمی شد حالم را پرسید در ماشین را باز کرد تا سوار شوم تا خانه یک نگاه یواشکی به من میانداخت و از توی آینه نگاهی به مهدی شباهت پسران به علی مثل سیب دو نیم کرده بود چشم های مشکی و موهای لخت و سیاه👶
#ادامه_دارد...
@SABKESHOHADA
@SABKESHOHADA
کپی بدون منبع جایز نیست❌