eitaa logo
سبک شهدا
1.3هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
66 فایل
کپی بدون لینک همراه دعای عاقبت بخیری = حلال☆ <تاریخ تاسیس : <۱۳۹۸/۹/۲۴ تقدیم به ساحت مقدس حضرت مادر(س)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷#خاطرات_شـ‌هید 🌷 💢سر قبر #شهید_تورجی_زاده که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو 💢من هم دستم را روی قبر شهید تورجی ‌زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید... 💢اما دوباره تاکید کرد تو که می‌دانی من چه می‌خواهم پس دعا کن تا به خواسته‌ام برسم... 💢#شهادتش را از شهید تورجی زاده خواست... 🌷#شهید_مسلم_خیزاب🌷 ✨راوی : #همسر_شهید✨ 🌿اللهم عجل لولیک الفرج 🌿 کانال سَبکِ شُهَدا♡ @sabkeShohada @sabkeShohada
🇮🇷 🇮🇷 خاطرم هست، دومین ماموریت ایشان سه ماه طول کشید. وقتی برگشت، من و بچه ها منزل مادرم بودیم. ساعت 2:30 نیمه شب بود که تماس گرفت. خواب نبودم و با دیدن شماره ایشان به سرعت جواب دادم. گفتم: «برگشتی؟» گفت: «آره توی حیاط هستم اما کلید درب ورودی را ندارم.» گفتم: «بیا اینجا. چرا اطلاع ندادی؟» گفت: «نه مزاحم نمی شوم. داخل انباری را نگاه می کنم شاید کلید را آنجا گذاشته باشم.» گفتم: «هوا سرد است، سرما می خوری.» راضی نشد بیاید. بالاخره صبح شد. برادرم ما را به خانه مان رساند. زانوهایش را زمین گذاشت و دستهایش را مثل بال پرندگان باز کرد و فرزندان خود را در آغوش کشید. گفت: «شب که آمدم خیلی خسته بودم اما خوابم نمی برد. یک ساعتی را کنار وسائل و کتاب ها و دفترهای بچه ها بودم و ورق می زدم. توی خونه می چرخیدم. چقدر امنیت خوبه، چقدر خونه خوبه. بعد از نماز صبح بود که خوابیدم.» ✍راوی: @sabkeShohada @sabkeShohada
سبک شهدا
🍃#قسمت_دوم تازه از مدرسه رسیده بودم کلافه از گرما داشتن دکمه های مانتوم رو باز میکردم مهمانان حاضر ر
🔮 🍂 🌱 می‌گفت خانه هم که باشد که کسی صدایش را نمی شنود سرش در لاک خودش است و کتاب می‌خوانند مادرم هر وقت با علی کار دارد چادر سرش می کند یا می‌رود مسجد دنبالش یا کانون جوانان یاد جلسات نشریه افتادم علی همیشه سرش پایین بود به حرف نمی‌زد تند تند حرف های دیگران را یادداشت می‌کرد هر وقت من سوم از کارهای علی می‌گفت از خودم خجالت می کشیدم که نام آن را گذاشتم انقلابی در کانون که پیش از انقلاب کاخ جوانان نام داشت کلاس آموزشی راه انداخته بود ه اندازه آموزشهای فنی و شاید هم بیشتر از حجاب و ضرورت شود گفت پس از انقلاب هم اینگونه فعالیت هایش پر رنگ‌تر شد مثل همین نشریه امامت مسئولش بود من هم برایش مطلب جمع‌آوری می‌کردم و منشی جلسات بودم گزارش آنها را می‌نوشتم هرچه بیشتر فعالیت می کردم اعتراض‌های خانواده هم بیشتر می شد✨ حدود سه ماه از همکاری دوباره ام و انجمن می گذشت که یک روز در دبیرستان معصومه منو کنار کشید و پرسید《:تو مخالف ازدواجی؟! محکم گفتم:《 آره فعلاً ازدواج فکر نمی کنم👌 گفت:《 اگر همین حالا از طرف برادرم از خواستگاری کنم چی🙈؟! . . . @SABKESHOHADA@SABKESHOHADA ⁰ کُپی بدون منبع جایز نیست❌
🇮🇷 🇮🇷 خاطرم هست، دومین ماموریت ایشان سه ماه طول کشید. وقتی برگشت، من و بچه ها منزل مادرم بودیم. ساعت 2:30 نیمه شب بود که تماس گرفت. خواب نبودم و با دیدن شماره ایشان به سرعت جواب دادم. گفتم: «برگشتی؟» گفت: «آره توی حیاط هستم اما کلید درب ورودی را ندارم.» گفتم: «بیا اینجا. چرا اطلاع ندادی؟» گفت: «نه مزاحم نمی شوم. داخل انباری را نگاه می کنم شاید کلید را آنجا گذاشته باشم.» گفتم: «هوا سرد است، سرما می خوری.» راضی نشد بیاید. بالاخره صبح شد. برادرم ما را به خانه مان رساند. زانوهایش را زمین گذاشت و دستهایش را مثل بال پرندگان باز کرد و فرزندان خود را در آغوش کشید. گفت: «شب که آمدم خیلی خسته بودم اما خوابم نمی برد. یک ساعتی را کنار وسائل و کتاب ها و دفترهای بچه ها بودم و ورق می زدم. توی خونه می چرخیدم. چقدر امنیت خوبه، چقدر خونه خوبه. بعد از نماز صبح بود که خوابیدم.» ✍راوی: @sabkeShohada @sabkeShohada
🍃✨ ازدواج ما ساده و بی آلایش بود . خاطره ای که از آن مراسم دارم این است که بعد از ۴ سال خشکسالی در شب عروسی ما باران بارید.انسانی اخلاق و خوش رفتار بود . به مردم احترام  می گذاشت . ایشان فردی مقید بود.در کار های خانه به من کمک  می کرد.یک روز از منزل به سوی حسینه می رفتم.ناگهان متوجه شدم حسینیه خیلی شلوغ است .از آنها پرسیدم چه خبر است . آنها گفتند  همسرت به رسیده است . 🍃 @sabkeshohada
 🌷 🌵 خرداد سال 1366 به دنیا آمد اصالتا اهل  اما ساکن شهر  در استان  بود. 🌵او یکی از  ایرانی است که چندی پیش داوطلبانه برای دفاع از حریم اهل بیت (ع)از طریق سپاه به عنوان مستشار نظامی عازم  شد. 🌵بافنده با نام جهادی علی رضا امینی در لشگر  حضور یافت. 🌵او یکی از مداحان اهل بیت(ع) بود که در مراسم یادبود همرزمان شهیدش مداحی می‌کرد. 🌵وی بعد از مدتی جهاد در سوم اردیبهشت ماه 1396 توسط تروریست‌های تکفیری  در سن 30 سالگی در منطقه(ریف حماء) بر اثر انفجار مین به  رسید😭.   در گلزار شهدای رفسنجان قرار دارد. از او یک دختر به نام فاطمه به یادگار ماند. یادش تا ابد جاودانه باد.  🍃 💐:  من، چون کارمند بودم، «حامد» مسئولیت «فاطمه» را شب‌ها به عهده می‌گرفت و شیر خشک درست می‌کرد، «فاطمه» را‌ تر و خشک می‌کرد و هرگز نمی‌گذاشت من از خواب بیدار شوم و کار‌های بچه را انجام دهم. @SABKESHOHADA @SABKESHOHADA
اولین بار که با هم صحبت کردیم از طریق تلفن بود. سجاد به من گفت : زندگی کردن با یک نظامی سخت است. باید خودتان را برای روزهای سخت و هر اتفاقی در آینده آماده کنید. من هم در پاسخ به سجاد گفتم : من زندگی حضرت فاطمه (س) را الگوی خودم قرار دادم و دوست دارم و سعی میکنم تا جایی که میتوانم فاطمه گونه زندگی کنم . وقتی این را گفتم اشک در چشم های سجاد جمع شد و گفت: خوشحالم که این انتخاب را داشتم. من خودم خیلی کم توقع بودم و شرایط مالی سجاد را درک میکردم. سجاد همان کسی بود که من می‌خواستم. انسانی مذهبی، خوش اخلاق و اجتماعی. در حقیقت بیشتر با خدا بودنش من را مجذوب کرده بود. اعتقاد داشتم کسی که با خدا باشد می‌توان به او اعتماد کرد و تکیه‌گاه محکمی برای زندگی می‌شود jöïň: https://eitaa.com/joinchat/2197618720C6e328081dc شهید مدافع حرم سجاد دهقان
گاهـے پیش مـے‌آمد که پیش خودم فکر می‌کردم کاش شرایط طوری چیده نمی‌شد که محمدحسین بخواهد برود اما به محض این که این فکر به سرم می‌آمد به خودم مـے‌گفتم: خب اینکه خودخواهـے است! از اول هم قرار بود برای کارهایش پایه باشی قرار نبود که ترمز باشـے با این حرف‌ها خودم را آرام می‌کردم ... بـهم مـے‌گفت: همسرت که حسینـے باشـد، تـو را زهیـر می‌کنـد ... . . . https://eitaa.com/joinchat/2197618720C6e328081dc
: 🔸وقتی که از مراسم با شهید برگشتم ساعت یازده صبح بود که با همان چادر سیاه خسته برد.... 🔹در خواب «حسین» را با همان لباس‌های در ضریح حضرت بی‌بی (سلام الله) دیدم دستمال سفید در دستش بود و با لبخند گفت: اجازه می‌دهی را تمیز کنم 🔸من هم با سیاه که به سر داشتم و با چشمان گریان روبه‌روی او ایستاده بودم. سرم را به علامت تکان دادم. در صورتی که من تا حالا نه رفته بودم که ببینم ضریح بی‌بی زینب (سلام الله) به چه صورت است و ✘نه عکسی از آنجا دیده بودم. 🔹وقتی که عکس را به من نشان دادند دیدم دقیقاً همان چیزی است که در خواب دیدم.. ""شهید_حسین_هریری"" @sabkeshohada @sabkeshohada
یادم هست سرسفره عقدکه نشسته ‌بودیم💞بهم گفت : الان فقط منوتو ، توی این آینه مشخص هستیم ازتومے‌خوام که کمک کنے من به سعادت وشهادت برسم منم همونجاقول دادم که تواین مسیرکمکش‌ کنـم... @sabkeshohada @sabkeshohada
گفت : تا روزی که جنگ باشه... منم هستم... میخوام کنم تا دینم کامل شه... تا زودتر شهید شم . مادرشم گفت : "محمدعلی مال شهادته… اونقده میفرستمش جبهه… تا بالاخره شهید شه... زنش میشی..؟؟ قبول کردم لباس عروسے نگرفتیم... حلقه هم نداشتم... همون انگشتـر نامزدی رو برداشتم دو روز بعد عقد... ساکشو بست و رفت . یه ماه و نیم اونجا بود... یه روز اینجا... روزی که اعزام میشد گفت: . تو آن شیرین ترین دردی که درمانش نمیخواهم همان احساس آشوبی که پایانش نمیخواهمـ . "زود برمیگردم" همه چیو آماده کرده بودم؛ واسه شروع یه زندگے مشترڪ که خبر شهادتش رسید... حسرت دوباره دیدنش... واسه همیشه موند به دلم... حسرت یه روز... زندگی کامل با او.... @Sabkeshohada @Sabkeshohada