شفاعت
خیلی شوخ و با روحیه بود. وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا میگفتیم یا از او تقاضای «شفاعت» میکردیم میگفت: مسئلهای نیست دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور ببینم برایت چکار میتوانم بکنم.😜
در ادامه هم توضیح میداد که حتماً گوشهایت پیدا باشد، عینک هم نزده باشی شناسنامه هم باید عکسدار باشد!👌😆
#طنز #خنده @sabkeshohada
سلامتی راننده
صدا به صدا نمیرسید. همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش میرسید. بچهها پشت سر هم صلوات میفرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد.😐
بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات میخواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.»😝
سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»😂😂
#طنز #خنده @sabkeshohada
رفیق خوب ...
نمیگه این راه خوب رو برو!!
دست رفیقش رو میگیره
میگه بیا باهم بریم ....
رفیق شهید ♡اینجوریه
@SABKESHOHADA
رفیق شهید داری⁉️
@SABKESHOHADA
اگه نداری ،اینجا پیداش کن...😊
امامخمینی(ره):
در علم و تقوا کوشش کنید که علم به هیچ کس انحصار ندارد.علم مال همه است.تقوا مال همه است و کوشش برای رسیدن به"علم"و"تقوا"وظیفه همه ما و شماست . . . #وظیفه . . .
@SABKESHOHADA
جــهت ارتباط و انتقادات و پیشــــنهاداتـــ @sarbazeHajGHASEM
لطــفا نظر بدهید باعـث دلگرمی ماسـت
کمی تفکر❗🌹همیشه که شهادت به "رفتن"نیست
🌹گاهی "شهادت"درماندن است... گاهی شهادت با زیر آتش دشمن؛"سوختن"میسر نمی شود...
باهرروز"سوختن وساختن"
دراین دنیا میسر می شود...🌹همیشه که شهادت به "خونی"شدن نیست...
گاهی شهادت به "خاکی" شدن است...🌹وشهادت به" آسمان رفتن" نیست...
که به خود آمدن است 🌹وبرای شهادت نیازی به"بال"نداری بلکه نیاز به" دل" داری 🌹وشهادت رحمت خاص خداست؛
وبارانی است که برهرکس نمیبارد...❤
#شهادت اتفاقی نیست
#مراقب اعمالمون باشیم
#دلتنگ شلمچه
@SABKESHOHADA
سبک شهدا
روزهای آخر عمر پدرم. در امتحانات من بود که برق همه خانه رفته بود. ساعت حدود هشت و نیم شب بود. بادهای شدیدی آمده بود و برق قطع بود. ترانس برق کوچه به مشکل خورده بود. یک چراغ فقط در خانه داشتیم که من داشتم با آن درس میخواندم. پدرم یک آمپولی داشت باید که تحت هر شرایطی برایش تزریق میکردیم. من میخواستم درس بخوانم چراغ را از من گرفتند تا آمپول بزنند. نورش هم به قدری نبود که کار راه بیندازد در همین وضعیت بود که یکهو برق اتاق پدرم روشن شد. خیلی عجیب بود فقط برق اتاق پدرم آمده بود. حتی کوچه را نگاه کردم همه کوچه تاریک بود اما اتاق پدرم روشن بود. من تعجب کرده بودم. سرم را زدیم. دارویش را خورد غذایش را هم دادیم. بعد که تمام شد و خواست بخوابد برق اتاق او هم رفت و چراغ خاموش شد!
@SABKESHOHADA
#شهید_محمد_جعفریمنش