May 11
شاید بگوید کسی که در زمان بروز بی وقفه ی تکنولوژی که هر کس و ناکسی از هر ناجای دنیا میتواند با ناجای دیگری پیوند گیرد، تو میخواهی نامه بنویسی؟
اری میخواهم نامه بنویسم، پیروی ای از مردمانِ خلاق زمان.
آنان برای هم نامه مینویسند البته نه برای یک دیگر برای اندک مخاطبانشان که پشت این صفحه های پر فروغ نامه را میخواند و قنج میزد برای قلم نویسنده که عجبا! وا حیرتا! چه کرده ای نویسنده با احساسات ما.
اما نامه ی من واقعی است.
آدرس، شماره، کد پستی، تمبر، نام فرستنده و گیرنده و از این دست شناسه ها را ندارد.
تنها و تنها این روزها مینویسم برای تو که میبینمت، همین اطرافی، اما نمیتوانی نامه ام را بخوانی.
گیر افتاده ام میان یک دودلی، تردیدی که میکوشد جانم را بستاند اما من اینبار میدانم از چه راهی بروم که برسم. با این حال چه میشود کرد پریشانیِ ذهن همه ی افکار را در هم میپیچد آنقدر که دیگر نتوانی بنویسیشان و از چندین مرحله ی آزمون آن را بگذرانی، رقم بزنی و تهیکنی، پوچ کنی و بار دگر تحریر کنی؛ آه اصلا کجای نامه بودم؟
از نگارش واژگان عمق تشویش را میفهمی عزیزِ من؟
مَجال صحبت در این نامه دگر نیست، شاید فردا باز آمدم و نوشتم و نوشتم اما اکنون خواب سعی میکند چشمانم را برباید.
سی امن دقیقه از ساعت صفر بیست و چهارمین روز دهمین ماه سال هزار و چهارصد و یک.
سبزپوشِمن.
شاید بگوید کسی که در زمان بروز بی وقفه ی تکنولوژی که هر کس و ناکسی از هر ناجای دنیا میتواند با ناجای
سلام، احساس میکنم قبل از آغاز باید واژه ای بیابیم برای خطاب شما نه عزیزِ دل؟
عزیزمن، یا این چونین واژگان زیبا است اما نمیرساند حرف دل را.
نظرتان پیرامون "سبزپوش" چیست جناب؟
بهرحال که اینجانب لبخندی از سر رضایت به لب دارد، دیدگاه شما در آن سوی برگه چندان اهمیتی ندارد. دو شب پیش، به درستی همان زمانی که رعد و برق امان را از زبان و از چَشم گرفته بود، پناه بردم ب آغوش او؛ دل نگران ک نخواهی شد اما آغوشِ همیشه گشوده ی مادرم را میگویم.
از زمان و زمین شِکوه سردادم، از تَرکی بر گوشه ی ضرب دیده ی دیوار تا وجدان درد بهر موری که چندی پیش از غم دلتنگی شما به نا حق آن را به دیدار حق فرستادم.
او میخندید؛ از گله های نا به جای من، مادرم را میگویم.
میخندید و نمیدانست درد دلم را، بحثی در انداخت تا شاید بخواهم دستی ب صورت بکشم و اشک دیدگان پاک کنم، اما با گفتنش آذرخشی چنان بر روح و روانم زد که سه باره آغاز کردم به گریستن.
از لباس سبز جدیدی ک برای خودش فراهمیده بود حرف به میان آورد ، فریاد کشیدم که من هم یک لباس سبز میخواهم آخر چرا یک لباس سبز نباید ما بین جامه هایم داشته باشم، آنگاه با تلخند آن را نظاره کنم؟
باز هم خنده سر داد، او نمیدانست از آن روزی که سبز بر تن کرده ای دیگر سبز را دوست ندارم، آن را میپرستم سبز پوشِ عزیز.
گریستم اما تصویرتان از پیش چشمانم کنار نرفت، گریستم گریستم و گریستم.
مجنون شده ام؟ بی علت نبودند این اشک ها چه کسی آخر میخواهد بخواند درد مرا؟
این جریده را پایان میبخشم، اما شاید، شایدد همین دم نامه ای دیگر آغاز کنم؛ ولی برای این بار کفایت است شاید خسته باشید.
شبتان نیکباد.
چهلمین دقیقه از بیست و سومین ساعت بیست و پنجمین روز دهمین ماه سال هزار و چهارصد و یک.
سبز پوش عزیز، ذهنم آشفته شده است. بی مقدمه آغاز میکنم.
ایستادم در میان این خموشی و نمیدانم از کدام سمت اولین گام بنهم، از هر سوی صدایی مرا میخواند به راستی شما در این وضعیت چه میکردید؟
سیاهی ای میان ذهنم مدام بزرگ میشود اینقدر که مکان را از تمام افکارم میگیرد، همان میشود که قلم را برمیدارم تا چیزی بنویسم یا حتی نقشی و نگاری بزنم در صفحه ی سپید کاغذ اما تنها حاصل خطوطی مبهم و نامفهوم است از ذهن مشوش من.
اسم آن دایره ی سیاه ذهنم را گذاشته ام"سیاه چاله فراموشی".
سعی میکند همه چیز را درونش بکشد فکر میکند راه چاره فراموشی، فراموشی هر آنچیزی که یک سرش دوربخورد و برگردد بر شما.
از جامگان سبزتان، تا لبخندِ مانند ماهتان آخر آنقدر درخشانند که ماه هم برای توصیفشان کم است جناب.
میگوید اگر خیال شما را از چهارگوشه ی سرم جارو بزنم همه چیز مثل روز اول میشود، میگوید این یک قانون است همه چیز به همین رویه از بین میرد، هرچه فریاد میزنم که نمیتوانم تصویر نگاهتان را میان خاشاک قلبم دور بریزم.
او میگوید این اجبار توست بر نفست، تو خواستی ک مهرش جا خوش کند درون قلبِ سردت.
اما خودم نمیدانم، حتی قلبم هم نمیداند.
به سیاه چاله گفتم فقط به اندازه ی یک بهار به من فرصت دهد شاید، شاید بعد از بهار شما میان خانه تکانی ها از میانمان رفتید نه؟
نمیدانم باید چه کرد، میدانم فقط میتوانم او را صدا بزنم؛ او همه چیز را رقم خواهد زد.
تنها کمی شکیبایی لازم است.
بیست و سه امین ساعت از بیست و ششمین روز دهمین ماه سال هزار و چهارصد و یک.
سلام و درود بر شما سبز پوشِ عزیز.
روز های واپسین اسفند ماه و چندی مانده به بهار را تجربه میکنید؛ برای بار چندم؟ باری اهمیت ندارد تنها امید است سرزنده و دلخوش باشید، زندگی کرده باشید، رویا هایتان را در هم بتنید و از هم بشکافید تا برسید به مقصودِ دل، لبهایتان هرگز به یکدیگر وصله نگردند و در نهایت عاشق شوید.
نزدیک به دوماه از سومین و آخرین نامه ام به شما میگذرد، در این مدت نمیدانم در چه حالید و شماهم به یقین نمیدانید؛ این دیگر چه جمله ی معلوم الجوابیست؟ دستانم افسار طاعت گسیخته اند و بر فرمان عقل و دل صحه میگذارند که این نامه را برایتان ملال آور سازند اما شما قدری بنشینید شاید اینبار توانستید افکارِ شوریده ی برخواسته از شوریدگی ام را دریابید.
القصه به حضورتان برسانم من در انتظار سیاه چاله ماندم، او همه چیز را در دستِ اختیار بگرفت، تا ته مانده های یادتان را جارو زد، تکه های قلبم را هم میانشان جا گذاشت و بر باد داد ولیکن رفتند که رفتند؛ حال شاید بپرسید نقل این نامه چیست.
روزی که نمیدانم کی بود اما میدانم نزدیک بود و گذشت چشمانم را میان جمعیت میچرخاندم، چشمانم ناگهان بر روی کسی ماند و جم نخورد پاهایش را سفت بر زمین کوبید دستش را گرفتم تا باهم بریم اما نیامد در نهایت سیل اشکهایش روان شد، هرچه از افکارم پرسیدم چرا گریه میکند جوابی نگرفتم قلبم پاسخ داد، او تمام خاطراتتان را دوباره در دست گرفته بود و با خودش میان چاله چوله های قلم رها کرده بود، گیج شدید میدانم، شبیهتان بود، خیلی شبیه، شاید هم گمانِ من بود که اورا شبیهِ شما دیدم، علی رغم سیاه چاله و هشدار هایش اما انسان های زمین یک به یک شبیه شمایند خب کوتاهی از من نیست.
چنین شد که سومین نامه ام به شما آخرین نامه ام نشد، از این پس بازهم نامه خواهم نوشت، شاید بیشتر از قبل.
هر بار میخواهم راجع به احوالم بگویم و احوالتان را جویا شوم اما تمام مدت نامه را یاوه میبافم.
شبتان خوش.
چهل و هشتیمن دقیقه از بیست و سومین روز آخرین ماهِ سالِ یک هزار و چهارصد.
سلام و عرضِ ارادت به بخشِ خاک خورده ای از خاطراتِ اینجانب.
سلام سبز پوشِ عزیزِ من، شاید بهتر باشد بگویم برایتان که فی الحال شما برای من نیستید. نیستی هستید. در حقیقت شما دیگر آن سبز پوشِ زیبا رو که دل ما را فریفته بود نیستید. تبدیل به شخصیتی خیالی گشته اید میانِ انبوهِ شخصیت های خلق شده در ذهنم. آری دقیقا همانجا که هادی نشسته کنارِ سایه ی درختِ نارنج. شما هم کنارش نشسته اید.
قبل از شروع نامه به نظر میرسید چه مقدار تلنبارِ بغض، جایی میان حنجره و گلوگاه نشسته است که بشود جوهره ی قلمِ من و برویاند از اشک هایم جوانه ها را بر کاغذ، اما هنگامه ی آغاز انگار همه شان اسبابشان را بقچه میکنند که تا حدِ توان از من دور شوند. که شنیده نشوند، که نکند بنویسمشان، که مگر شما احوالشان را جویا شوید و من هم سیر تا پیازِ جفاهایشان را روایت کنم، آخر آنها هنوز متوجه نشدند یادِ روز هایم با شما را درونِ کارتون های قهوه حبس کردم و گوشه ی انبار انباشتم.
آنها هنوز به یاد شما اشک میریزند. من هم خب، از کنارشان میگذرم.
سبز پوش عزیز، شاید گمان ببرید که اینجانب احساساتِ خویش را سرکوب میکنم اما در حقیقت زندگی مرا چلانده. دغدغه ام دیگر عشق نیست، شما نیستید، یا حداقل شمایِ قبلی نیستید. عشق معنایی ندارد در زندگی ای که اسکناس بر آن حکم میکند و آهن حکم را اجرا، ما در رمان هایِ ساخته ی ذهن نویسنده های شیدا زندگی نمیکنیم، ما در بطنِ زندگی ای تلخ و حقیقی زندگی میکنیم سعی نکنید با شوراندن افکار مرا در تفکر برتری توان عشق بر ثروت و قدرت مغلوب کنید.
این روزها دغدغه ام مبارزه است، مبارزه با این حکم رانان کم بها. رهایی مان از بند این شهر های دودی افکارم را پر کرده اند جایی برای شما نیست. مبارزه کنیم شاید کسانی بعد از ما جایی برای عشق در قلب هایشان گشاده شد.
گاها شب ها هم فکر میکنم گویی عشق راهی فرعی است که مرا بازگیرد از دورِ تندِ گردون. اگر نَدَوم زیر پاهایش مرا له خواهد کرد. میدانید دیگر؟ شماهم تجربه میکنید؟
لطفا پرونده ی عشق را ببندید. عشق را برای آخرین بار چند ماهِ دور عمیق بوسیدم و میان راه برای عزیزانِ دیگر به یادگار گذاشتم.
حرفایم و حرفِ بغض هایی که گوشه ی دامانشان را گرفتم تا برای این نامه نروند به پایان آمد، اما در آخرِ این نامه خواهشی دارم عاجزانه و ملتمسانه! میشود حد اقل سعی نکنید از جعبه هایِ داخلِ انبار بیرون بیایید؟ خواهشمندم چکمه هایِ براقتان را از میانِ خواب و رویاهای من بیرون بکشید، دست هایتان را از راهِ نفس من جدا کنید، و رنگِ مطلوبم را دیگر به تن نکنید.
روز و روزگار بر شما آرام.
دقیقه ی بیست و چهارمِ بیست و یکمین ساعتِ بیست و چهارمِ دومین سالِ قرن پانزده هجری شمسی.
خواستار یک دگرگونی بزرگ در خویش هستم، نمیدانم چرا اصلا. بله سلام. عصبی هستم آنقدر که حتی نمیخواهم سلامتان کنم جناب. باید تمام حرف هایِ نامهی قبل را پس بگیرم و این مرا وادار میکند به پا گذاشتن بر غرورم. این مرا به گریه وا میدارد. آنقدر عصبی هستم که حتی سلام نکردم سبز پوش، و حتی آنقدر بی حوصله که پسوند عزیز را از کنار اسمتان برداشتم. یاید حرف های قبلی خویش را باز پس گیرم. من آنقدر ارادهی قوی و نفسِ ثابتی نداشتم برای مبارزه. بر حماقتم نخند سبز پوش. این چند روز آنقدر به شما فکر کرده ام که شاید تا چندی دیگر مغزم از هم متلاشی شود. گریستن رویهی این روز ها شده و حتی نمیدانم چرا، میبینی چقدر نمیدانم چرا در من انباشته شده؟ میبینی دیگر از فعل جمع برایتان استفاده نمیکنم یا حتما باید میزان عصبی و مشوش بودنم را متذکر شوم؟ فقط میدانم مروارید هایی را که فروخورده بودم و به خیالم سرکوب کرده بودمشان، به یکبار از چشمانم بیرون ریختند.
این چند روز فکر میکردم به همه چیز، به هر چیزی که به شما مربوط است. این فکر کردن مرا میترساند. چون گسترش افکارم با شما خیال و رویایی میسازد که اگر به حقیقت مبدل نشود زندگی ام خاکستر میشود، من دریافتم پندارم مبنی بر اینکه شما روزی شبیه داستان های عاشقانهی فیلم ها خواهید آمد و آوازه خوانی خواهید کرد، اشتباه است. فیلم ها ما را گول میزنند، مگر از بین این همه انسان کوتاه و بلند همشان عشق را تجربه میکنند؟ نه اکثرشان پییِ زندگی بی دلبر را بر تن مالیده اند و پاشنه ی کفششان را کشیده اند و به هیچ چیز جز آنکه زندگی کنند فکر نمیکنند. اما من برعکس ادعا هایم، آنی نبودم که بتواند عاری از دل و دلبر زیست کند. من همیشه بندی از وجودم محتاج ذره ای عشق است و هر گاه نباشد زمین و زمان را بر من و تمام هدف هایم تنگ میکند. همین احتیاج است که مرا ترسانده، که شاید هرگز کسی نباشد که بخواهد عشق را با من تجربه کند. میبینید که چگونه بر عهد نماندم و اکنون از خود بیزارم؟
قدم از قدم برنمیدارد اگر روزی حس کند هرگز کسی عاشقش نخواهد شد. همان بند وجودم را میگویم. من نه آنقدر زیبا و دلربا هستم، نه صدای خنده ام کسی را میفریبد، نه وجودم آنچنان خاص است و نه آنقدر کسی بهر آشِنایی با من مشتاق است ، که گمان کنم کسی همچون شما، دمی میان آن همه بانو، چشمش روی من بماند و نه حتی آنقدر به شما نزدیکم که بخواهم ساعتی روبه روی نگاهتان باشم. من نمیدانم کیستم. خود را گم کرده ام قول هایی را که به خودم و پروردگارم هم داده بودم، گم شدند. در کارتون های قهوه ای دنبالشان میگشتم که یکباره شما بیرون جهیدید و تمامِ تنم را پر کردید از عطر فراق. من چه کنم؟ اگر هیچگاه سبز پوشی عزیز و زیبا، همانی که من بار ها در تصوراتم دست بر ته ریشش کشیده ام، من را نبیند؟ من را نخواهد؟ من کیستم و چیستم اصلا که شما بخواهیدش؟ اصلا مگر من جزِ آن اندک مردمانی هستم که جنون را تجربه خواهند کرد و یک شب بارانی همچون رمان های عاشقانه در خیابون بوسیده میشوند؟ قلبم متلاطم است. خون در آن چون آب در تنگی غلیان میکند. نمیدانم این بی تابی از چیست. از اینکه محتاج لبان شما هستم؟ از عذاب وجدانِ شکستن قول ها؟ از درد بی اراده بودن و سست بودن خویش؟ از چه؟ از چه؟ حتی خجالت میکشم با تنها کسی که مرا گوش مسپارد سخن بگویم. شما را نمیگویم؛ من حتی ایمان ندارم این نامه ها به دستتان میرسد یا نه. دیگر توقع بی جایی است، خواندنشان از سوی شما. من ذره ای کوچک و نا امید و خسته هستم گوشه ای از ملک پادشاهی خداوند آسمان ها و زمین. خود او هم قلب مرا تسکین خواهد داد. شما آسوده باشید.
یک ساعت و بیست و دو دقیقه از نیمه شبِ نوزدهمین روزِ خردادِ هزار و چهارصد و دو گذشته است.
سلام زیبایِ من. سلام سبز پوشِ جان.
شما چرا اصلا نامه نمینویسید؟ حال درست است که نامه هایم را نمیخوانید اما کنجکاوم بدانم که اصلا نامه مینویسید؟ به چه کسی تا کنون نوشته اید؟ امیدوارم روزی در صندوق پستی، نامهای از شما برای من باشد، آن روز چقدر دور است به گمانتان؟ بگذریم.
حرف هایم معده ام را در هم میپیچاند و تار میتند تا برسد به مجرایِ سخن و تنفس، آنگاه که میخواهد بیرون آید، منصرف میشود. بخشی از سخنان، خود را از بند میرهانند و بخشی نه. آن بخشِ مانده میشود بلای جان! تا من یک بار دیگر نامه بنویسم و آنها را درون نامه بیاورم، یک ریز به جانم گله میکنند. ذهنم به ابرِ تشویش بالایِ سرم لبخند میزند و قلبم بیش از پیش خود را به من میچسباند. امیدوارنه نگاهم میکند تا با چند حربهیِ دست ابر را منحل کنم ولی من؟ چشم از نگاه امیدوار قلبم میگیرم تا خجالت نکشم؛ از اینکه ابر تشویش را به خانه دعوت کردم و با چای و باقلوا او را پذیرا شدم. او این روز ها و بیشتر شب ها، منشا رفتار و افکارِ متناقضی است در من. همین موجب از دست رفتن شده است. از دست رفتنِ افکارِ چیده شده از پیش، از دست رفتن خودم، آنکه که هستم، چه هستم، که بودم و اکنون من کجایم؟ چه میخواهم از خویش؟ دوستانم چه؟ خانواده کجاست؟ اکنون چه باید کرد که آرام گیریم؟ نامه هایِ چندی پیش را مرور میکنم، شما ندیدید آن منِ مصمم کجا هجرت کرده است؟ گویی به طفلی میمانم در دشتیِ وسیع که میدود و خود را صدا میزند. لحظه خود را میابم، در آغوشش میکشم. او را با گوشت و پوست و تمام جوارحم میشناسم. او میداند کجاست و چه میخواد اما لحظه ای بعد شبیهِ خاکستریِ درون چشمانتان از میان دستانم میگریزد. حال گاهی مینشینم، و برای خودم شرح میدهم که کیستم، و ما، یعنی همین من و قلب و ذهن و دست و پایم، همانی که در آیِنه میبینم قرار است چه کنیم. باز ابری که به خانه راه دادیم، استکانِ چایی را در نعلبکی میکوبد و میگوید: واقعا قصد داری شروع کنی؟ میتوانی؟ با همین جمله دودمانم را به باد میدهد.
اصلا بیا رها کنیمشان این ها را، میدانید چرا من اینقدر شب ها به عقب باز میگردم؟ همانجایی که پروانه ای آبی نقش بسته است. همان روز هایِ بودنتان، همان احساسات، همان چیز هایی که نمیدانم انگار در پایین شکمم شلنگ تخته مینداخت. دنبالشان میگردم. چی؟ آری کارتن های قهوه ای را دیدم. نبودند ولی. من دبنالشانم، دنبال خیلی چیز ها میگردم ک نمیابمشان. اینبار و در این نامه یادم مانده شرح حالِ دلتان را طلب کنم. بگویید، شما خوبید؟ روزگار به کام است؟ من خسته ام از نبودتان، از اینکه درِ خانه را نمیزنید، از اینکه گل در دست ندارید، از اینکه من از اشتیاق به خودم نمیپیچم، دلتنگ هستم جناب. میدانم اینها باز شرح حال من است ولی خب اگر میخواهید از خود بگوید باید اینبار برایم نامه بنویسید و بگویید چقدر تا رسیدنتان به من مانده. چقدر مانده واقعا؟ تا همان لحظه ای که به اشارتی من در حلقهیِ بازوانتان به آرامش رِسَم؟ چرا در نمیابی مرا سبز پوشِ من؟ باز به همان همیشگی حواله ات میدهم. نگهدارت و نگهدارم باشد.
شصت دقیقه از نیمه شبِ امشب، یعنی شبِ بیست و ششِ تیر گذشته. چهارصد و دو.
سلام
اشک های گونه ام دست های تو را طلب میکنند و گوش هایم صدایت را و بازوانم آغوشت را و قلبم مهرت را و موهایم انگشتانت را و لبانم؟ اما من نشانی ات را نمیدانم تا به آنها بگویم. عمیق میخواهمت و تو را ندارم. این چه جفاییست؟ افکار و قدرت تکلمم که به بن بست میرسد سراغت را میگیرم دیده ای؟ تو آخرین مسیری برایِ منی که حتی مهربان ترین هم دوستش ندارد. تو که نمیخوانی من بنویسم شاید قلبم آرام بگیرد، قلبِ سیاهِ یک هیولا. گفته بودم برایت؟ من گاه گداری تبدیل به هیولایی میشوم که در آینه نمیبینمش، دیگران هم از دیدنش عاجزند. هیولایی ناشی از ترس، غم و خشم که جرقه ای، واقعیتش را برملا میسازد. هیولایی که با دست های سیاه و ناخن های تیزش گوشه ای مینشیند و اشک میریزد و پوست تنش را میکند تا شاید تمام شود. هیولا خودش هم از خویش میترسد و کنار هیچکس برای سخن گفتن نمی نشیند که کسی از او نترسد. من نمیدانم شاید تو هم از منِ هیولا وحشت کنی. هر آنچیز که مردم از من میدانند دروغ است؛ این اگر هیولا بودن نیست چیست؟ آن وقت ها که هیولا میشوم محصور شدن قلبم و روح را در تنِ خاکیم احساس میکنم، دنبال تو میگردم. دیده ای؟ ندارمت ولی.
گفتمت؟ این روز ها زیاد میبینمت میانِ کوچه و خیابان، در بازار و کنارِ دکه های رزنامه فروشی. درون حجره کفاش و در حال گذر و پرواز از میانِ انبوهِ افکار. ولی هیچ کدامشان به اندازه تویِ حقیقی زیبا نیستند. سبز پوش، هیولا بودن باعث میشود حتی خیالت را از دست بدهم. میدانی چطور؟ یک هیولا لایق چیز هایِ خوب نیست. عشق، رویاهای بزرگ و احمقانه اش، موفقیت، دوست، خانواده و هیچ! چرا در خیالت باشم اصلا با این تفاسیر. ولیکن دل است دیگر تنگ میشود گاهی برایت، من هم جلوی دهانش را میگیرم، اخم در هم میکشم و "هیس"ـی سر میدهم. قلب یک هیولا را چه به احساسات؟ و آن لحظه بیشتر از هر زمانی نبودت را حس میکنم، دستانت که اگر بود قلبم محصورم، گل میداد اما چه کنم که دوری. تو خیلی دوری. چرا هیچگاه برایم نامه نمیفِرستی؟ مگر تو هم مرا دوست نداری؟ نداری. من هیولای خوش خیالی هستم. گاها فکر میکنم که انسان بزرگی هستم و باید همچون انسان های بزرگ مسائلم را تفکیک و حل کنم، مثلا از چه و چه و چه غمگینم و نزدیک موسم هیولا شدنم، اما فاصله ای ندارم تا دریافتن آنکه نه! ناچیزم خیلی ناچیز. ناچیز تر از افکارِ بزرگ خویشم. ناچیز تر از آنکه بفهمم چرا غم دارم. حتی ناچیز تر از خواسته شدن توسطِ مهربان ترین ها. حتی مهریبانترین.
دوستت دارم.
ساعت هفت بعد از ظهر است و ده دقیقه هم از آن گذشته. اذان هم میگویند. پنج روز تا اتمامِ ماهِ دوم تابستان هم مانده. این ساعت بشنو مرا.
امیدوارم هیچگاه این نامه به دستت نرسد و نخوانیَش سبز پوش، اصلا هیچکس نخواند حتی خودم، امیدوارم بعد ها خودم هم این کاغذ را از فهرست نامه هایِ فرستاده شده خط و بزنم و پاره کنم. امروز میانِ دفترم هیولایی میکشیدم شبیه همانی که برایت در نامه قبل گفته بودم. یادت افتادم داشتم طرح یک نامه میریختم میان افکارم اما به خود آمدم دیدم نامه ام خطاب به تو نیست سبز پوش! میبینی چه فاجعه ای رخ داده در من؟ این وحشتناک است. ساعتی است میان اتاق میگردم و دنبال مسیری برای بازگشتم، به آن چیزی که قبلا بودم. گفتن این جمله سخت است، باید صدایم را در حد شنیدم خودم و خودت پایین بیاورم و سعی کنم میان گفتنش تپق نزنم اما، اما، من اکنون احساس میکنم کسی وجود دارد که میان ذهنم نشسته است و با کلاف افکارم لباس هایی بافته است که در برم گرفته اند، بیشتر از تو، فراتر از تو. میترسم از او. به گمانت فراموش خواهد شد؟ همانگونه که فکر کردند تو را فراموش کرده ام؟ همانگونه که برود و اثری از او نماند؟ به خیالت تا کی میتوانم میان کارتن های قهوه ای حبسش کنم؟ ترسیده ام. از خودم که برایم ناآشناست. میترسم از این منِ نا آشنایی که با تو ناآشناست. اما راهی جز پذیرش این هیولایِ جدید نمیابم، گویا مجبورم قبول کنم که دیگر آن دختر با احساساتِ جاری و افکارِ بزرگ نیستم. انگار باید بپذیرم که دیگر برنده همه رهاورد های درونی خویش نیستم، دیگر آن منِ تحسین برانگیز و دوستداشتنی نیستم، دیگر زیبا نیستم. به گمانم پذیرفته ام سبز پوش، اگر نپذیرفته بودم امروز قید تمامِ قول هایی که داده بودم و آرزو هایم را نمیزدم؛ اما تو، با تو چه کنم اگر بخواهد توراهم از من برباید؟ من این خودِ منفعلِ بیچاره و ترسو را پذیرفته ام. اکنون نوبت آن است که دیگران بپذیرندش. تو میپذیری؟
بی زمان است.
به ساعت اگر نگاه کنم به گمانم دیر است اما زمان برایم معنایی ندارد انگار که جهانم را از جهانِ آدمیان جدا کرده ام، با دیواری از "نمیدانم". آمدم، نشستم، قلم به دست گرفتم، از میان شیار هایِ ذهنم کلمات را بیرون کشیدم اما نشد که کنار هم بمانند. دور شدند، من هم از قلم دور شدم، رفتم. باز آمدم و این آمد و رفت آنقدری شد که فکر نکنم بتوانم رویدادِ های رخ داده را درون یک نامه بچِپانم. رویداد هایِ مربوط به خودم و رویداد هایی بزرگ تر از من که احتمالا خود از آنها خبر داری. از آخرین نامه ام که برایت نوشتم و بی زمان بود شصت و سه بار زمین به دور خودش گشته است. بی زمان بود ولیکن من خوب به یاد دارم کِی آن را نوشتم. هنوز سیمایِ هیولایِ درونم را از یاد نبرده ام. هیولایم هنوز هم هست ولی انگار گوشه ای به خواب زمستانی رفته باشد، دیگر گاه و بیگاه مهمانِ افکارم نمیشود. شکرِ خدا. این میزان فاصله بین دو نامه برای بار های اولی بود که نامه مینوشتم برایت و شاید خودت حال و روزم را از دوری نامه هایم دریافته باشی. نزدیک به همان روز ها، همان روز هایی که هیولا هنوز بود، با خود پیمان هایی بستم، قرار بود برایت بنویسمشان اما به گمانم آنقدر لِفتَش دادم که خودت فهمیدی نه؟ خوشحال شدی؟ من هم خوشحال شدم اما نمیدانم الآن چرا اینگونه آشوبم. تصمیمم را که گرفتم، مثلِ بهمن سال گذشته پنداشتم که چقدر باید صبر کنم تا این روزا بگذرند، چقدر طاقت فرسا خواهد بود و باز هم باید روز ها را بشمارم. اما بسیار زود گذشت. توالی اتفاقاتِ زندگیَم زیاد شد تا آنجا که نامه نوشتن را از یاد بردم، ترسیدم حتی مرا فراموش کنی! نمیدانم چرا باز به آن تصمیم و آن روزها گریز میزنم اما بعد از دوماه اکنون بیشتر در خودم مچاله شده ام. برای هر کس میگویم، بی اهمیت است. من و داستانِ های تخیلی عاشقانه ام همیشه آنقدر مضحک و بی اهمیت بوده ایم که حتی وقتی قلبم به سینه ام از درد میکوبد هم برای کسی جدی نیست. من نمیدانم اصلا در من چه شده. دیگر فرق واقعی را از مجاز نمیفهمم. این روز ها هیولا نیست، گمشدگی نیست، نا امیدی نیست اما غم همچنان هست سبز پوشِ من. من مسیرم را برای بار هزارم کشیدم، رنگ زدم، خط زدم، باز کشیدم، راه ها را پر رنگ کردم اما بخشی از من یک جایی مانده است. میان کلماتِ هر کدام از نامه ها کمی از من ریخته که جمع نمیشود. من هنوز هم به مبارزه فکر میکنم، هنوز هم به چیرگی عقل بر دل فکر میکنم، همچنان به گنجشک ها و خانهشان فکر میکنم، همچنان به لباس سبزی که ندارم فکر میکنم، هنوز به کارتن های قهوه ای، به آرزو هایم، به هیولا، به هر آنچیزی که سال هاست مرا همراه خودش به عقب میکشاند، فکر میکنم. نمیدانم باید چه کنم، باید برگردم؟ همه چیز را از اول بچینم؟ این که نمیشود. بروم و گذشته را رها کنم؟ پس تار و پودم که از هم گسیخته میشود را چه کنم؟ بمانم و هیچ نکنم؟ آه حتی شماهم نمیتوانید در اینباره کمکی کنید. اختیار کلمات را از دست داده ام. گاهی افعالِ متنهی به شما را جمع میبندم و گاهی نه. گستاخیم را ببخشید اگر نامه هارا میخوانید. بدانید که دلتنگتانم. همین.
ده دقیقه مانده تا یکِ بامداد. پنجاه و دومین روزِ پاییزِ چهارصد و دو.
"قلبم درون سینه ام میکوبد" همیشه وقتی این گزاره را درونِ داستان ها میخواندم برایم آنقدر ها قابل درک نبود، شاید هنوز هم نباشد اما نمیدانم فکر میکنم واقعا اینبار کوبید. در هفته ای که گذشت نه تنها کارتن های قهوه ای را باز کردم و چسب هایشان را کندم، بلکه تمامِ محتوایشان را هم در آغوش کشیدم. نمیدانم شما تا کنون چنین احساسی را تجربه کرده اید یا نه، همین در آغوش کشیدنِ یک جوشش قدیمی، همین به سینه کوبیدنِ قلب را. اما من باز از سر گذراندمش. دوستش داشتم. خیلی بیشتر از قبل، و عمیق تر و واقعی تر از قبل، اینچونین شد که دیگر اگر کسی از من بپرسد سبز پوش کیست؟ از شما برایش میگویم، پنهانتان نخواهم کرد و تمامِ ویژگی هایتان را با جزئیات برایش شرح خواهم داد. دقیقا همانطور که میخندید و لب هایتان در هیج نقطه ای تلاقی نمیکنند و همانطور که مینگرید. نمیدانم در من چه شده که تمامِ معادلاتم باز هم بهم ریخته است. تمامِ طرح و نقشه هایم برای آینده. یک چیزی در من دچار شک شده که همه اش هم به شما باز نمیگردد. اما به آن دامن زدید، یا شاید من با بیشتر نگرستین به شما به آن دامن زدم. روز ها دیر میگذرند، بسیار دیر، انگار پاهایشان را رویِ روانِ من میکشند و میگذرند. از این رو نمیتوانم دلم را آرام کنم و دوباره یادتان را به کارتن ها برگردانم. شما هنوز اینجا زنده اید. میدانید از سویی باید اینکار را بکنم ولی از سویِ دیگر نمیخواهم. میدانید قلبم دوباره رویای کوبیدن بر سینه ام را دارد و ذهنم مدام تکرار میکند که کاش هیچ وقت شما را ندیده بود. راستش را بخواهید اینبار من طرفِ قلبم ایستاده ام.
پس آرزو میکنم برعکسِ قوانینِ زمین شما را ناگهانی میان کوچه خیابان ببینم، ولی میدانم که غیر ممکن است. هیچوقت آنقدر دنیا با ما راه نمیآید که به قول آن نویسنده بتوان یک نفر را در یک جایِ این شهرِ کوچک دید، ولی هر روز میشود آدم های تکراری و بیهوده را رویت کرد. نامه ها را اگر بخوانید سرِ راهِ من پیدایتان نمیشود؟ عقلم را از دست داده ام میبینید؟ راستی از اولین نامه ای که برایتان نوشتم یک سال گذشت، یادتان می آید نامه را؟
باید افکارم را مکتوب کنم تا شاید بتوانم دوباره خودم را بازیابم، اینبار اما شما را از آنها محذوف میکنم. شما و منطق باهم در یک قالب نمیگنجید. من دوباره میبینمتان ولی اینبار که دیدمتان قطعا، خودم را دوست خواهم داشت. به امید دیدارتان، در همین حوالی.
شش دقیقه بعد از بیست و سومین ساعتِ دومین روزِ دومین ماهِ باقی مانده از سال چهارصد و دو. به عید هم کم کم نزدیک میشویم.
سلام، از این پس نامه هایم را با نام خدا شروع خواهم کرد چون امروز نامه ای دریافت کردم که این چونین آغاز شده بود، بنابر این من هم چنین خواهم کرد.
به نامِ او که میبیند و میشنود و هرگز از یاد نمیبرد.
خیلی دیر است و میدانم نباید این ساعت نامه بنویسم. اما چند روزی است که سرم از میلِ نوشتن متورم شده است. هر روز احوالاتِ جدیدی رخ میدهد که مشتاقم میکنند برای شما ثبت و نگارش کنمشان، اما زمان به ما امان نمیدهد. او میدود و ماهم به دنبال او میدویم. اینچونین میشود که آخرِ هر شب دیگر نایی برای کتابت افکارم ندارم، با این حال سعی میکنم همه پیشامد های پسِ ذهنم را در هم بیامیزم برایتان در این نامه و آن را سمتِ رویاها و خیال هایم نبرم، همینجا در زندگی روزمره بمانیم این بار.
گفتم که امروز یک نامه به دستم رسیده است؟ گفتم. نمیدانید چقدر احساسِ خوبی دارد که کسی برایت نامه بنویسد و میان کلمات چند تمجید و تحسین درشت بچپاند. اینکه کسی تو را مخاطب انتخاب کرده و برایت نوشته است که گویی تو مهمی، بسیار زیاد. خواندش امروز مرا به گریه وا داشت. و بعد از آن فکر کردم، شما چقدر بی لیاقتید سبز پوش، که نامه هایِ مرا نمیخوانید! آنهم نامه هایِ سرشار از احساسِ من.
این چند روز را گوشه ای نشستم و زانو در هم کشیدم. فکر کردم بر عکسِ آن چیزی که همیشه در نامه ها از من میخوانید، چقدر انگیزه برایِ ادامه مسیر دارم. چه مقدار کامیابی پیش رویِ من است و انگار نباید شما باشید، اینجا میان افکارم. نباید جدیتان بگیرم و نباید زندگیم را به شما گره بزنم. اما خب هستید. علیرغم تمام خواهش های من همچنان میان خواب و رویا هستید. و من جدیتان میگیرم و زندگیم را به شما گره میزنم. به همین جهت باز اندیشه کارتن های قهوه ای به ذهنم رخنه کرده است و کمکم دارم آنها را از پستو بیرون میکشم، شما از حیطهیِ کنترل من خارج میشوید و این مشکل ساز است.
یادتان است، در نامه قبلی گفتم اگر کسی از شما پرسد برایش میگویمتان؟ گفتم، ولی همه به یک نحوی میزنند تویِ کازه کوزه ذوقم. هیچکس از شما خوشش نمیآید، نمیدانم چرا، فکر کنم اصلا باید به همان منِ قبلی باز گردم. دیگر نباید بگویم، دیگران توصیفات من از شما را نمیفهمند.
امروز یکی از نزدیکانتان را از دور در خیابان دیدم. البته نمیدانم که او واقعا نزدیک شما هست یا نه ولی من او را نزدیک شما دیده بودم. ولی شما را، ندیدم! اصلا آمده بودم که شما را ببینم، آمده بودم که کاملا بر حسب اتفاق و پیشامد شما را ببینم و جا بخورم. اما همه را دیدم جز شما. شما بد قولی کردید و سر قرار نیامدید، من از اول هم میدانستم که نمیآیید اما آمدم و همچون دیوانگان در خیابان منتظر ایستادم. اصلا خب میدیدمتان که چه؟ همان بهتر که ندیدم. اگر میدیدمتان باید چند روز با خود کلنجار میرفتم تا دوباره به اوردنِ کارتن ها رضایت بدهم. اری، بهتر شد که نیامدید. اینطور من راحت تر تصمیم میگیرم که فصلِ جدیدی از زندگیم را آغاز کنم. در این فصلِ حضور افتخاری شما به شدت کم است، تا من بتوانم گاهی اوقات به چیزی غیر از شما برای آینده ام بیاندیشم. این همان فصلی است که در نهایت موجب میشود وقتی دوباره میبینمتان یک انسانِ تازه باشم، همانی که خویش را دوست میدارد. اینها را مینویسم و میگویم برایتان که بدانید دیگر به شما فکر نمیکنم و خودم هم کمکم این را باور کنم اما، خودمانیم چشمانِ من باز از فردا در این شهر پِی شما میگردد چون احتمالا دوستتان دارم. شبتان خوش.
قریب به سی دقیقه تا دو نیمه شب مانده. امشب نهمین شبِ بهمن ماه است.
به نام آنکه اعتمادِ بنده اش را نمیشکند و به قدر ظرف هرکسی او را میسنجد.
سلام، حال و احوالتان چگونه است؟ خواب و خوراکتان سر جایش هست؟ بیمقدمه شروع کردم میدانم. آدم قدری که برای کسی نامه بنویسد دیگر مینشیند به انتظار جوابی که پس بیاید، اگر جوابی نرسد، موضوعات نامه ها ملال آور میشوند. با اینحال دلتنگی کار خودش را میکند و دوباره قلم و کاغذ را دستم میدهد.
میدانید سِرِّ این دوباره نوشتن ها چیست؟ امروز از شاخ و برگ های سر خورده در ایوان بوی پاییز رو شنیدم، با خودش یک دنیا ماجرا می آورد، هم در آینده، هم از گذشته. و البته احساس زندگی، میل به نوشتنی که سلول های انگشتانم را سیر میکند، شوق دوباره دیدن، دوباره دویدن، دوباره خواندن..
تابستان گرچه سبز است و قشنگ ولی نمیدانم هرچه میکنم دلم را با او صاف کنم هر بار کاری میکند که این چرکین بودن دل دوچندان شود. تقصیر خودش است. در نبودِ ذوق نوشتن چیزهایی رخ داد که یکبار مرا از پا درآورد، اما خدایِ خالق من خودش میداند کجا و چقدر و چطور، دوباره دستم را بگیرد و بلندم کند. فی الحال به شرح جزئیات رفته نمیپردازم.
این روز ها دوباره هیولا برگشته ولی دیگر مثل قبل، از او وحشت نمیکنم. بهرحال او هم بخشی از این روحِ خسته است. شاید آنقدر هم به اندازهیِ ظاهرش زشت نباشد، مثل من. دیگر میدانم هیولا چه زمان هایی میآید، بین خودمان مانده از قبل، شماهم میدانید او کی میآید. چندبار در سال مهمانِ دلم میشود. وقتی میآید کودکیام را بیشتر به یادم میآورد، نه خاطراتش را، کودک بودن را. اطرافیانم میگویند در سن من هر سالی که میگذرد آدم ده سال بزرگ میشود، من هم خودم حس کرده بودم ولی هیولا که از پشت دَر سلام میکند، میفهمم آنقدر ها هم بزرگ نشدهام. همان بی فکرِ پر تلاطم. این روز ها حقیقتا خوب میگذرد، فقط گاهی مابِینش یادم میافتد که یک چیزی مثل یک کلیشهِ دایره رنگ، وسط قلبم خالی است. خلأ است و پر نمیشود. هیولا آمده و با اینکه دست دوستی داده ایم اما فکر میکنم نکند کاری کند، دست به کار احمقانه ای برای پر کردن این خلأ بزنم.
توصیفات روزمره به درازا کشید، سرتان را درد آوردم. فقط سوالی میپرسم که انتظار دارم جوابش را بگیرم. آیا هنوز دلتان به مهر من گرم است؟ نامه ننوشتنتان، آشوب دلم را هَم میزند. کاش ندایی بدهید که بفهمیم این فقط دلِ ما نیست که تنگ است.
به اندازه یک کف دست عقربه ها از بامدادِ نوزدهمین روز مانده به پاییز عبور کرده اند.