سلام
اشک های گونه ام دست های تو را طلب میکنند و گوش هایم صدایت را و بازوانم آغوشت را و قلبم مهرت را و موهایم انگشتانت را و لبانم؟ اما من نشانی ات را نمیدانم تا به آنها بگویم. عمیق میخواهمت و تو را ندارم. این چه جفاییست؟ افکار و قدرت تکلمم که به بن بست میرسد سراغت را میگیرم دیده ای؟ تو آخرین مسیری برایِ منی که حتی مهربان ترین هم دوستش ندارد. تو که نمیخوانی من بنویسم شاید قلبم آرام بگیرد، قلبِ سیاهِ یک هیولا. گفته بودم برایت؟ من گاه گداری تبدیل به هیولایی میشوم که در آینه نمیبینمش، دیگران هم از دیدنش عاجزند. هیولایی ناشی از ترس، غم و خشم که جرقه ای، واقعیتش را برملا میسازد. هیولایی که با دست های سیاه و ناخن های تیزش گوشه ای مینشیند و اشک میریزد و پوست تنش را میکند تا شاید تمام شود. هیولا خودش هم از خویش میترسد و کنار هیچکس برای سخن گفتن نمی نشیند که کسی از او نترسد. من نمیدانم شاید تو هم از منِ هیولا وحشت کنی. هر آنچیز که مردم از من میدانند دروغ است؛ این اگر هیولا بودن نیست چیست؟ آن وقت ها که هیولا میشوم محصور شدن قلبم و روح را در تنِ خاکیم احساس میکنم، دنبال تو میگردم. دیده ای؟ ندارمت ولی.
گفتمت؟ این روز ها زیاد میبینمت میانِ کوچه و خیابان، در بازار و کنارِ دکه های رزنامه فروشی. درون حجره کفاش و در حال گذر و پرواز از میانِ انبوهِ افکار. ولی هیچ کدامشان به اندازه تویِ حقیقی زیبا نیستند. سبز پوش، هیولا بودن باعث میشود حتی خیالت را از دست بدهم. میدانی چطور؟ یک هیولا لایق چیز هایِ خوب نیست. عشق، رویاهای بزرگ و احمقانه اش، موفقیت، دوست، خانواده و هیچ! چرا در خیالت باشم اصلا با این تفاسیر. ولیکن دل است دیگر تنگ میشود گاهی برایت، من هم جلوی دهانش را میگیرم، اخم در هم میکشم و "هیس"ـی سر میدهم. قلب یک هیولا را چه به احساسات؟ و آن لحظه بیشتر از هر زمانی نبودت را حس میکنم، دستانت که اگر بود قلبم محصورم، گل میداد اما چه کنم که دوری. تو خیلی دوری. چرا هیچگاه برایم نامه نمیفِرستی؟ مگر تو هم مرا دوست نداری؟ نداری. من هیولای خوش خیالی هستم. گاها فکر میکنم که انسان بزرگی هستم و باید همچون انسان های بزرگ مسائلم را تفکیک و حل کنم، مثلا از چه و چه و چه غمگینم و نزدیک موسم هیولا شدنم، اما فاصله ای ندارم تا دریافتن آنکه نه! ناچیزم خیلی ناچیز. ناچیز تر از افکارِ بزرگ خویشم. ناچیز تر از آنکه بفهمم چرا غم دارم. حتی ناچیز تر از خواسته شدن توسطِ مهربان ترین ها. حتی مهریبانترین.
دوستت دارم.
ساعت هفت بعد از ظهر است و ده دقیقه هم از آن گذشته. اذان هم میگویند. پنج روز تا اتمامِ ماهِ دوم تابستان هم مانده. این ساعت بشنو مرا.
امیدوارم هیچگاه این نامه به دستت نرسد و نخوانیَش سبز پوش، اصلا هیچکس نخواند حتی خودم، امیدوارم بعد ها خودم هم این کاغذ را از فهرست نامه هایِ فرستاده شده خط و بزنم و پاره کنم. امروز میانِ دفترم هیولایی میکشیدم شبیه همانی که برایت در نامه قبل گفته بودم. یادت افتادم داشتم طرح یک نامه میریختم میان افکارم اما به خود آمدم دیدم نامه ام خطاب به تو نیست سبز پوش! میبینی چه فاجعه ای رخ داده در من؟ این وحشتناک است. ساعتی است میان اتاق میگردم و دنبال مسیری برای بازگشتم، به آن چیزی که قبلا بودم. گفتن این جمله سخت است، باید صدایم را در حد شنیدم خودم و خودت پایین بیاورم و سعی کنم میان گفتنش تپق نزنم اما، اما، من اکنون احساس میکنم کسی وجود دارد که میان ذهنم نشسته است و با کلاف افکارم لباس هایی بافته است که در برم گرفته اند، بیشتر از تو، فراتر از تو. میترسم از او. به گمانت فراموش خواهد شد؟ همانگونه که فکر کردند تو را فراموش کرده ام؟ همانگونه که برود و اثری از او نماند؟ به خیالت تا کی میتوانم میان کارتن های قهوه ای حبسش کنم؟ ترسیده ام. از خودم که برایم ناآشناست. میترسم از این منِ نا آشنایی که با تو ناآشناست. اما راهی جز پذیرش این هیولایِ جدید نمیابم، گویا مجبورم قبول کنم که دیگر آن دختر با احساساتِ جاری و افکارِ بزرگ نیستم. انگار باید بپذیرم که دیگر برنده همه رهاورد های درونی خویش نیستم، دیگر آن منِ تحسین برانگیز و دوستداشتنی نیستم، دیگر زیبا نیستم. به گمانم پذیرفته ام سبز پوش، اگر نپذیرفته بودم امروز قید تمامِ قول هایی که داده بودم و آرزو هایم را نمیزدم؛ اما تو، با تو چه کنم اگر بخواهد توراهم از من برباید؟ من این خودِ منفعلِ بیچاره و ترسو را پذیرفته ام. اکنون نوبت آن است که دیگران بپذیرندش. تو میپذیری؟
بی زمان است.
به ساعت اگر نگاه کنم به گمانم دیر است اما زمان برایم معنایی ندارد انگار که جهانم را از جهانِ آدمیان جدا کرده ام، با دیواری از "نمیدانم". آمدم، نشستم، قلم به دست گرفتم، از میان شیار هایِ ذهنم کلمات را بیرون کشیدم اما نشد که کنار هم بمانند. دور شدند، من هم از قلم دور شدم، رفتم. باز آمدم و این آمد و رفت آنقدری شد که فکر نکنم بتوانم رویدادِ های رخ داده را درون یک نامه بچِپانم. رویداد هایِ مربوط به خودم و رویداد هایی بزرگ تر از من که احتمالا خود از آنها خبر داری. از آخرین نامه ام که برایت نوشتم و بی زمان بود شصت و سه بار زمین به دور خودش گشته است. بی زمان بود ولیکن من خوب به یاد دارم کِی آن را نوشتم. هنوز سیمایِ هیولایِ درونم را از یاد نبرده ام. هیولایم هنوز هم هست ولی انگار گوشه ای به خواب زمستانی رفته باشد، دیگر گاه و بیگاه مهمانِ افکارم نمیشود. شکرِ خدا. این میزان فاصله بین دو نامه برای بار های اولی بود که نامه مینوشتم برایت و شاید خودت حال و روزم را از دوری نامه هایم دریافته باشی. نزدیک به همان روز ها، همان روز هایی که هیولا هنوز بود، با خود پیمان هایی بستم، قرار بود برایت بنویسمشان اما به گمانم آنقدر لِفتَش دادم که خودت فهمیدی نه؟ خوشحال شدی؟ من هم خوشحال شدم اما نمیدانم الآن چرا اینگونه آشوبم. تصمیمم را که گرفتم، مثلِ بهمن سال گذشته پنداشتم که چقدر باید صبر کنم تا این روزا بگذرند، چقدر طاقت فرسا خواهد بود و باز هم باید روز ها را بشمارم. اما بسیار زود گذشت. توالی اتفاقاتِ زندگیَم زیاد شد تا آنجا که نامه نوشتن را از یاد بردم، ترسیدم حتی مرا فراموش کنی! نمیدانم چرا باز به آن تصمیم و آن روزها گریز میزنم اما بعد از دوماه اکنون بیشتر در خودم مچاله شده ام. برای هر کس میگویم، بی اهمیت است. من و داستانِ های تخیلی عاشقانه ام همیشه آنقدر مضحک و بی اهمیت بوده ایم که حتی وقتی قلبم به سینه ام از درد میکوبد هم برای کسی جدی نیست. من نمیدانم اصلا در من چه شده. دیگر فرق واقعی را از مجاز نمیفهمم. این روز ها هیولا نیست، گمشدگی نیست، نا امیدی نیست اما غم همچنان هست سبز پوشِ من. من مسیرم را برای بار هزارم کشیدم، رنگ زدم، خط زدم، باز کشیدم، راه ها را پر رنگ کردم اما بخشی از من یک جایی مانده است. میان کلماتِ هر کدام از نامه ها کمی از من ریخته که جمع نمیشود. من هنوز هم به مبارزه فکر میکنم، هنوز هم به چیرگی عقل بر دل فکر میکنم، همچنان به گنجشک ها و خانهشان فکر میکنم، همچنان به لباس سبزی که ندارم فکر میکنم، هنوز به کارتن های قهوه ای، به آرزو هایم، به هیولا، به هر آنچیزی که سال هاست مرا همراه خودش به عقب میکشاند، فکر میکنم. نمیدانم باید چه کنم، باید برگردم؟ همه چیز را از اول بچینم؟ این که نمیشود. بروم و گذشته را رها کنم؟ پس تار و پودم که از هم گسیخته میشود را چه کنم؟ بمانم و هیچ نکنم؟ آه حتی شماهم نمیتوانید در اینباره کمکی کنید. اختیار کلمات را از دست داده ام. گاهی افعالِ متنهی به شما را جمع میبندم و گاهی نه. گستاخیم را ببخشید اگر نامه هارا میخوانید. بدانید که دلتنگتانم. همین.
ده دقیقه مانده تا یکِ بامداد. پنجاه و دومین روزِ پاییزِ چهارصد و دو.
"قلبم درون سینه ام میکوبد" همیشه وقتی این گزاره را درونِ داستان ها میخواندم برایم آنقدر ها قابل درک نبود، شاید هنوز هم نباشد اما نمیدانم فکر میکنم واقعا اینبار کوبید. در هفته ای که گذشت نه تنها کارتن های قهوه ای را باز کردم و چسب هایشان را کندم، بلکه تمامِ محتوایشان را هم در آغوش کشیدم. نمیدانم شما تا کنون چنین احساسی را تجربه کرده اید یا نه، همین در آغوش کشیدنِ یک جوشش قدیمی، همین به سینه کوبیدنِ قلب را. اما من باز از سر گذراندمش. دوستش داشتم. خیلی بیشتر از قبل، و عمیق تر و واقعی تر از قبل، اینچونین شد که دیگر اگر کسی از من بپرسد سبز پوش کیست؟ از شما برایش میگویم، پنهانتان نخواهم کرد و تمامِ ویژگی هایتان را با جزئیات برایش شرح خواهم داد. دقیقا همانطور که میخندید و لب هایتان در هیج نقطه ای تلاقی نمیکنند و همانطور که مینگرید. نمیدانم در من چه شده که تمامِ معادلاتم باز هم بهم ریخته است. تمامِ طرح و نقشه هایم برای آینده. یک چیزی در من دچار شک شده که همه اش هم به شما باز نمیگردد. اما به آن دامن زدید، یا شاید من با بیشتر نگرستین به شما به آن دامن زدم. روز ها دیر میگذرند، بسیار دیر، انگار پاهایشان را رویِ روانِ من میکشند و میگذرند. از این رو نمیتوانم دلم را آرام کنم و دوباره یادتان را به کارتن ها برگردانم. شما هنوز اینجا زنده اید. میدانید از سویی باید اینکار را بکنم ولی از سویِ دیگر نمیخواهم. میدانید قلبم دوباره رویای کوبیدن بر سینه ام را دارد و ذهنم مدام تکرار میکند که کاش هیچ وقت شما را ندیده بود. راستش را بخواهید اینبار من طرفِ قلبم ایستاده ام.
پس آرزو میکنم برعکسِ قوانینِ زمین شما را ناگهانی میان کوچه خیابان ببینم، ولی میدانم که غیر ممکن است. هیچوقت آنقدر دنیا با ما راه نمیآید که به قول آن نویسنده بتوان یک نفر را در یک جایِ این شهرِ کوچک دید، ولی هر روز میشود آدم های تکراری و بیهوده را رویت کرد. نامه ها را اگر بخوانید سرِ راهِ من پیدایتان نمیشود؟ عقلم را از دست داده ام میبینید؟ راستی از اولین نامه ای که برایتان نوشتم یک سال گذشت، یادتان می آید نامه را؟
باید افکارم را مکتوب کنم تا شاید بتوانم دوباره خودم را بازیابم، اینبار اما شما را از آنها محذوف میکنم. شما و منطق باهم در یک قالب نمیگنجید. من دوباره میبینمتان ولی اینبار که دیدمتان قطعا، خودم را دوست خواهم داشت. به امید دیدارتان، در همین حوالی.
شش دقیقه بعد از بیست و سومین ساعتِ دومین روزِ دومین ماهِ باقی مانده از سال چهارصد و دو. به عید هم کم کم نزدیک میشویم.
سلام، از این پس نامه هایم را با نام خدا شروع خواهم کرد چون امروز نامه ای دریافت کردم که این چونین آغاز شده بود، بنابر این من هم چنین خواهم کرد.
به نامِ او که میبیند و میشنود و هرگز از یاد نمیبرد.
خیلی دیر است و میدانم نباید این ساعت نامه بنویسم. اما چند روزی است که سرم از میلِ نوشتن متورم شده است. هر روز احوالاتِ جدیدی رخ میدهد که مشتاقم میکنند برای شما ثبت و نگارش کنمشان، اما زمان به ما امان نمیدهد. او میدود و ماهم به دنبال او میدویم. اینچونین میشود که آخرِ هر شب دیگر نایی برای کتابت افکارم ندارم، با این حال سعی میکنم همه پیشامد های پسِ ذهنم را در هم بیامیزم برایتان در این نامه و آن را سمتِ رویاها و خیال هایم نبرم، همینجا در زندگی روزمره بمانیم این بار.
گفتم که امروز یک نامه به دستم رسیده است؟ گفتم. نمیدانید چقدر احساسِ خوبی دارد که کسی برایت نامه بنویسد و میان کلمات چند تمجید و تحسین درشت بچپاند. اینکه کسی تو را مخاطب انتخاب کرده و برایت نوشته است که گویی تو مهمی، بسیار زیاد. خواندش امروز مرا به گریه وا داشت. و بعد از آن فکر کردم، شما چقدر بی لیاقتید سبز پوش، که نامه هایِ مرا نمیخوانید! آنهم نامه هایِ سرشار از احساسِ من.
این چند روز را گوشه ای نشستم و زانو در هم کشیدم. فکر کردم بر عکسِ آن چیزی که همیشه در نامه ها از من میخوانید، چقدر انگیزه برایِ ادامه مسیر دارم. چه مقدار کامیابی پیش رویِ من است و انگار نباید شما باشید، اینجا میان افکارم. نباید جدیتان بگیرم و نباید زندگیم را به شما گره بزنم. اما خب هستید. علیرغم تمام خواهش های من همچنان میان خواب و رویا هستید. و من جدیتان میگیرم و زندگیم را به شما گره میزنم. به همین جهت باز اندیشه کارتن های قهوه ای به ذهنم رخنه کرده است و کمکم دارم آنها را از پستو بیرون میکشم، شما از حیطهیِ کنترل من خارج میشوید و این مشکل ساز است.
یادتان است، در نامه قبلی گفتم اگر کسی از شما پرسد برایش میگویمتان؟ گفتم، ولی همه به یک نحوی میزنند تویِ کازه کوزه ذوقم. هیچکس از شما خوشش نمیآید، نمیدانم چرا، فکر کنم اصلا باید به همان منِ قبلی باز گردم. دیگر نباید بگویم، دیگران توصیفات من از شما را نمیفهمند.
امروز یکی از نزدیکانتان را از دور در خیابان دیدم. البته نمیدانم که او واقعا نزدیک شما هست یا نه ولی من او را نزدیک شما دیده بودم. ولی شما را، ندیدم! اصلا آمده بودم که شما را ببینم، آمده بودم که کاملا بر حسب اتفاق و پیشامد شما را ببینم و جا بخورم. اما همه را دیدم جز شما. شما بد قولی کردید و سر قرار نیامدید، من از اول هم میدانستم که نمیآیید اما آمدم و همچون دیوانگان در خیابان منتظر ایستادم. اصلا خب میدیدمتان که چه؟ همان بهتر که ندیدم. اگر میدیدمتان باید چند روز با خود کلنجار میرفتم تا دوباره به اوردنِ کارتن ها رضایت بدهم. اری، بهتر شد که نیامدید. اینطور من راحت تر تصمیم میگیرم که فصلِ جدیدی از زندگیم را آغاز کنم. در این فصلِ حضور افتخاری شما به شدت کم است، تا من بتوانم گاهی اوقات به چیزی غیر از شما برای آینده ام بیاندیشم. این همان فصلی است که در نهایت موجب میشود وقتی دوباره میبینمتان یک انسانِ تازه باشم، همانی که خویش را دوست میدارد. اینها را مینویسم و میگویم برایتان که بدانید دیگر به شما فکر نمیکنم و خودم هم کمکم این را باور کنم اما، خودمانیم چشمانِ من باز از فردا در این شهر پِی شما میگردد چون احتمالا دوستتان دارم. شبتان خوش.
قریب به سی دقیقه تا دو نیمه شب مانده. امشب نهمین شبِ بهمن ماه است.
به نام آنکه اعتمادِ بنده اش را نمیشکند و به قدر ظرف هرکسی او را میسنجد.
سلام، حال و احوالتان چگونه است؟ خواب و خوراکتان سر جایش هست؟ بیمقدمه شروع کردم میدانم. آدم قدری که برای کسی نامه بنویسد دیگر مینشیند به انتظار جوابی که پس بیاید، اگر جوابی نرسد، موضوعات نامه ها ملال آور میشوند. با اینحال دلتنگی کار خودش را میکند و دوباره قلم و کاغذ را دستم میدهد.
میدانید سِرِّ این دوباره نوشتن ها چیست؟ امروز از شاخ و برگ های سر خورده در ایوان بوی پاییز رو شنیدم، با خودش یک دنیا ماجرا می آورد، هم در آینده، هم از گذشته. و البته احساس زندگی، میل به نوشتنی که سلول های انگشتانم را سیر میکند، شوق دوباره دیدن، دوباره دویدن، دوباره خواندن..
تابستان گرچه سبز است و قشنگ ولی نمیدانم هرچه میکنم دلم را با او صاف کنم هر بار کاری میکند که این چرکین بودن دل دوچندان شود. تقصیر خودش است. در نبودِ ذوق نوشتن چیزهایی رخ داد که یکبار مرا از پا درآورد، اما خدایِ خالق من خودش میداند کجا و چقدر و چطور، دوباره دستم را بگیرد و بلندم کند. فی الحال به شرح جزئیات رفته نمیپردازم.
این روز ها دوباره هیولا برگشته ولی دیگر مثل قبل، از او وحشت نمیکنم. بهرحال او هم بخشی از این روحِ خسته است. شاید آنقدر هم به اندازهیِ ظاهرش زشت نباشد، مثل من. دیگر میدانم هیولا چه زمان هایی میآید، بین خودمان مانده از قبل، شماهم میدانید او کی میآید. چندبار در سال مهمانِ دلم میشود. وقتی میآید کودکیام را بیشتر به یادم میآورد، نه خاطراتش را، کودک بودن را. اطرافیانم میگویند در سن من هر سالی که میگذرد آدم ده سال بزرگ میشود، من هم خودم حس کرده بودم ولی هیولا که از پشت دَر سلام میکند، میفهمم آنقدر ها هم بزرگ نشدهام. همان بی فکرِ پر تلاطم. این روز ها حقیقتا خوب میگذرد، فقط گاهی مابِینش یادم میافتد که یک چیزی مثل یک کلیشهِ دایره رنگ، وسط قلبم خالی است. خلأ است و پر نمیشود. هیولا آمده و با اینکه دست دوستی داده ایم اما فکر میکنم نکند کاری کند، دست به کار احمقانه ای برای پر کردن این خلأ بزنم.
توصیفات روزمره به درازا کشید، سرتان را درد آوردم. فقط سوالی میپرسم که انتظار دارم جوابش را بگیرم. آیا هنوز دلتان به مهر من گرم است؟ نامه ننوشتنتان، آشوب دلم را هَم میزند. کاش ندایی بدهید که بفهمیم این فقط دلِ ما نیست که تنگ است.
به اندازه یک کف دست عقربه ها از بامدادِ نوزدهمین روز مانده به پاییز عبور کرده اند.