eitaa logo
صادقیه اردکان
1.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
15 فایل
"صادقیه اردکان" (مردمی) "مراسم هفتگی چهارشنبه شبها" خیابان امام رضا (ع) - بیت‌الاحزان تلفن 32252545 حمایت مالی کارت 5041727010083432 اَدمین @admin_sadeghieh_ardakan لینک مستقیم کانال https://eitaa.com/joinchat/1690304513C50d0c1cf31
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀﷽🍀 بی تفاوت به حرفم پرسید: –چرا وقت ندارید؟سرکار می رید؟ ــ یه جورایی میشه گفت. عمیق نگاهم کرد. –دوشنبه ها هم واسه همین نمیایید دانشگاه؟ نگاهم را به صورتش به معنای زودپسرخاله شده ایی انداختم. بعد با اکراه زیر لبی گفتم: – بله "چه عجب متوجه شد." –ببخشید قصد فضولی نداشتم،از روی کنجکاوی بود، بعدهم لبخند محوی زد. "من آخر نفهمیدم کنجکاوی با فضولی چه فرقی دارد؟ " ایستگاه متروراکه دیدم گفتم: –ممنون دیگه پیاده می شم. –تا ایستگاه بعدی می رسونمتون. ــ نه زحمت نکشید دیگه مزاحمتون نمی شم. ــ این چه حرفیه مسیره خودمه زحمتی نیست. کمی سکوت بینمان بود ولی خیلی زود سکوت را شکست. –خوبه که آدم فعال باشه و وقت کاراهای بیهوده رو نداشته باشه.البته به نظرم موسیقی گوش کردن کار بیهوده ایی نیست، فکرمی کنم گاهی لازمه. من خودم هم، هم کار می کنم هم درس می خونم،لای پر قو هم بزرگ نشدم، بعداز این که پدرم فوت شد، شدم به قول معروف عصای دست مادرم، و خوب مشکلاتی که اینجور وقتها هست مجبورم می کنه گاهی موسیقی گوش بدهم، با موسیقی آدم آروم میشه. با چشمای گرد شده نگاهش کردم و خواستم حرفی بزنم که منصرف شدم. –خوب سوالم اینه شما چی کار می کنید وقتی آرامش ندارید یا دلتون گرفته یامشکلی دارید؟ با تردید نگاهش کردم،" آخرمن به توچه بگویم ، من باتوچه صنمی دارم. چطوربرایت توضیح دهم. به ایستگاه بعدی که رسیدیم، گوشه ایی پارک کرد. –اگه دلتون نمی خواد خب نگید، بعددرچشم هایم زل زد. –خانم رحمانی از همون روز اول که دیدمتون شخصیتتون برام قابل احترام بود، این وقارو متانت شما واقعا تحت تاثیرم قرار داد. راستش دلم می خواد بیشتر باهاتون صحبت کنم، افکارتون برام جالبه، من... با صدای زنگ گوشی ام حرفش نصفه ماند. گوشی رو از جیبم درآوردم، نگاهی به صفحه اش انداختم، پدرریحانه بود. ــ بله آقای معصومی؟ بعد از سلام گفت: –بچه تب کرده و بی قراری می کنه. ــ توراهم زود خودم رو می رسونم، سرراهم قطره استامینیفون می گیرم و میام. همین طور که با تلفن حرف می زدم زیر چشمی نگاهش می کردم، چهره اش هی تغییر می کرد، فکر کنم درحال غیرتی شدن بود. تماس که قطع شدگفتم: – ببخشید حرفتون نصفه موند من باید خیلی زود برم، کار فوری پیش امده. دستم روی دستگیره رفت ولی با شنیدن اسمم برگشتم. ✍ ... @sadeghieh_ardakan