eitaa logo
صادقیه اردکان
1.9هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
12 فایل
"صادقیه اردکان" (مردمی) "مراسم هفتگی چهارشنبه شبها" خیابان امام رضا (ع) - بیت‌الاحزان تلفن 32252545 حمایت مالی کارت 5041727010083432 اَدمین @admin_sadeghieh_ardakan لینک مستقیم کانال https://eitaa.com/joinchat/1690304513C50d0c1cf31
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀﷽🍀 کلیدراداخل قفل انداختم و وارد شدم، همین که پایم راداخل حیاط گذاشتم، صدای گریه ی ریحانه را شنیدم. حیاط خانه ی آقای معصومی کوچک و جمع و جور بود، از در پارکینک به اندازه ی یک ماشین جا داشت،واز در ورودی هم تقریبا از پشت در تانزدیک سه تا پله ایی که حیاط را از ساختمان جدا می کرد پر گل و گیاه بود. بعد از گذشتن از سه پله، یک بالکن یک متری بود، که کنار بالکن هم با چند تا گلدان شمعدانی تزیین شده بود. ساختمان کلا دو طبقه بود. طبقه ی بالا خواهر ناتنی آقای معصومی و طبقه پایین هم خودشان زندگی می کردند. زنگ آپارتمان را زدم. آقای معصومی دررا باز کرد در حالی که بچه بغلش بود و روی ویلچر به سختی ریحانه را بغلش نگه داشته بود، سلام کرد. جواب دادم و سریع بچه راازبغلش گرفتم. ــ دارو گرفتید؟ ــ بله الان بهش میدم. دستم را روی پیشانیه ریحانه گذاشتم کمی داغ بود. ریحانه، بچه ی زیباو بامزه ایی بود، وقتی بغلش کردم آروم تر شد و سرش راروی شانه ام گذاشت و موهای خرمایی و لختش روی چادرم پخش شد. بدونه اینکه چادرم را عوض کنم، استامینیفونش را دادم. شیشه شیرش را هم دردهانش گذاشتم وروی تخت صورتی وقشنگش خواباندم. کم کم آروم شدو خوابش برد. آپارتمان آقای معصومی نقلی و قشنگ بود،سالن نسبتا بزرگی داشت با کف پوش سرامیک، فرش های کرم قهوه ایی که با پرده سالن ست بود. دوتا اتاق خواب داشت که یکی مال ریحانه بود، اتاق زیبا و کاملا دخترانه، خدا بیامرز مادرش چقدر با سلیقه براش وسایلش را خریده بود. چیزی به غروب نمانده بود، گرمم شده بود چادررو سویشرتم رو درآوردم و چادر رنگی خودم را از کمد بیرون آوردم و سرم کردم. از اتاق بیرون امدم، بادیدن آقای معصومی تعجب کردم چون او به خاطر راحتی من، زیاد ازاتاقش بیرون نمی آمد. پایین بودن سرش باعث شد عمیق نگاهش کنم. آقای معصومی سی و پنج سالش بود. پوست روشن و چشمای عسلیش با ته ریش همیشگیش به اوجذابیت خاصی می داد. متین و موقر و سربه زیری اش، باعث میشدمن درخانه اش راحت باشم. سرش رابالا آوردو به دیوار پشت سرم خیره شدو گفت: – می خواستم باهاتون صحبت کنم. رو ی یکی از صندلیهای میز ناهار خوری که با مبل های کرم قهوه ایی ست بود نشستم و گفتم: –بفرمایید. دستی به ته ریشش کشیدوبالحن مهربانی گفت: –تو این مدت خیلی زحمت افتادید، فداکاری بزرگی کردید، خواستم بگویم ریحانه دیگه بزرگ شده، دیگه خودم می تونم با کمک خواهرم ازش نگهداری کنم، دیگه نمی خوام بیشتر از این اذیت بشید.از یک سالی که قرارمون بود بیشتر هم موندید،وقتتون خیلی وقته تموم شده. ولی شما اونقدر بزرگوارید که حرفی نزدید. ✍ 👇 @sadeghieh_ardakan